به نام «مادران خاوران» مشهورند اما «مادران انتظار» بهترین نامی است که میتوان به آنها داد. زنانی که یک عمر در حسرت دادخواهی خون فرزندانشان ماندهاند. مادرانی که در دهه ۶۰ خبر کشته شدن فرزندانشان را شنیدند اما نه جسدی دیدند و نه قبری. ساکهای کوچک یادگاری آنها را تحویل گرفتند اما حتی نتوانستند عزاداری کنند. یک عمر از خاطرات جوانانشان و دادخواهی خون آنها گفتند و قصه بسیاری از آنها اما ناتمام ماند. «معصومه دانشمند»، مادر «بیژن بازرگان» آخرین آنها است که قصهاش بیپایان ماند. او روز دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۹ درگذشت اما در تمام عمر تلاش کرد صدای حقخواهی خود را به گوش دنیا برساند. روایت تلاشهای او را میتوانید در اینجا بخوانید.
عالیه علیپور اما پیش از معصومه دانشمند و در بحبوحه خبرهای مربوط به ویروس کرونا و شلیک سپاه به هواپیمای مسافربری اوکراین درگذشت و قصه دادخواهی او برای خون پسرش، «منصور دلالزاده جهانگیری» نیمه تمام ماند.
او بهمن ۱۳۹۸ درگذشت و تمام عمر برای زنده نگه داشتن یاد جوانانی که بیگناه کشته شده بودند، تلاش کرد. این گزارش، روایت «سپیده ناصری»، نوه عالیه علیپور است از آنچه در این سی و چند سال بر مادربزرگش گذشت.
***
عالیه علی پور، مادر منصور دلالزاده جهانگیری آن قدر زنده ماند تا اخبار دردناک کشته شدن جوانان در آبان ۱۳۹۸ و سقوط هواپیمای اوکراینی را هم بشنود.
سپیده ناصری، نوه دختری عالیه علیپور نمیداند مادربزرگش در آن روزهای آخر حیاتش، حجم دردی را که با آن اخبار تلخ و ویدیوهای منتشره به قلب آدمها هجوم میآورده، به تمامی درک کرده است یا نه. اما همین اندازه میداند که اعدام دایی منصور، او را تبدیل به زنی مبارز و دادخواه کرده بود که با مادران داغدیده احساس همدلی داشت، خبرها را دنبال و با پیگیری اخبار مربوط به کشته شدگان قهری احساس هویت میکرد.
سپیده امیدوار است مادر بزرگش ماجرای دستگیری «حمید نوری» را کاملا درک کرده باشد: «تنها اتفاق خوشایند این سالها بود و من چهقدر آرزو میکردم کاش هوش و حواس مادر بزرگ و شرایط فیزیکی او به گونهای بود که متوجه این اتفاق میشد.»
عالیه علیپور متولد ۱۳۰۴ بود و بهمن ماه ۱۳۹۸، در سن ۸۷ سالگی در حالی زندگی را بدرود گفت که گرانبهاترین دارایی زندگیاش، تصویر رنگ و رو رفته فرزندش بود.
منصور متولد ۱۳۳۷، دانشجوی رشته فیزیک «دانشگاه صنعتی شریف» و از هواداران «سازمان اتحاد مبارزان کمونیست» بود.
آن روزها سیاست بر زندگی جوانان دانشجو سایه انداخته بود و همه جوانها جذب یک گروه سیاسی میشدند. منصور اما بسیار جوان بود که بازداشتش کردند. هفت سال و اندی در زندان ماند و سرانجام هنوز ۳۰ سالش را تمام نکرده بود که به دار آویخته شد.
عالیه علیپور پنج فرزند پسر و دو فرزند دختر داشت. منصور اما از همان کودکی به علت علاقه پدرش به سیاست، به این وادی کشیده شد. فقری که طبقه محروم جامعه با آن درگیر بود، یکی از دلایل کنجکاوی و انگیزه پرسشگری منصور بود.
سپیده ناصری میگوید منصور در پی یافتن علت فاصله طبقاتی و فقر در جامعه بود: «از آن جایی که پسر بسیار باهوشی بود، مسیر ادامه تحصیل را انتخاب کرد و وارد دانشگاه صنعتی شریف شد. اما چندی بعد آنچنان جانش با سیاست تنیده شد که به زندگی مخفی روی آورد و به علت همین شیوه زندگی، خانواده ما اطلاع چندانی از رده سازمانی یا شرایطش نداشت.»
خانواده منصور اصالتا تبریزی بودند اما سالها پیش به تهران هجرت کرده بودند. او در تهران قد کشید و در تهران هم بدرود زندگی گفت: «سال ۱۳۶۰ بر سر قرار با یک دوست دستگیر شد. همان روزها دایی کوچکترم که نوجوان ۱۶ سالهای بود، به واسطه فروش نشریه دستگیر شده بود. او با این که تحت تاثیر برادر بزرگترش بود اما هیچ فعالیت سیاسی نداشت و فقط نشریه میفروخت.»
پسر کوچکتر عالیه پس از پنج سال آزاد میشود.
داماد عالیه را هم به خاطر پیدا کردن یکی از کتابهای منصور در محل کارش بازداشت کردند. او را چندین ماه در زندان نگه داشتند و بعد از تمامی مشاغل دولتی معذورش کردند.
سپیده میگوید ترس این بگیر و ببندها تا آخرین لحظههای عمر عالیه با او ماند.
منصور در جریان اولین دادگاه، حکم اعدام گرفت. اما چون هنگام دستگیری سلاح همراه نداشت، حکم او در دادگاه تجدیدنظر به حبس ابد تبدیل شد. حالا برادر کوچکتر را به زندان «قزل حصار» منتقل کرده بودند و منصور ساکن «اوین» بود و عالیه سالهای متوالی بین این دو زندان در رفتوآمد بود: «آن سالها التهاب مرگ و اعدام بالا بود. مادر بزرگم تعریف میکرد که شب که میخوابیدیم، به درستی نمیدانستیم بچهها تا صبح روز بعد زندهاند یا نه؟ هیچ ثبات یا اطمینانی نبود.»
سپیده نامههای دایی منصور به مادرش را حفظ کرده است: «عاشق نامه نوشتن
بود و به خاطر رابطه خوبی که با مادرم داشت، برای او نامه مینوشت. تا سال ۱۳۶۳ نامهها را روی کاغذهای معمولی از داخل زندان برای مادرم میفرستاد. اما سالهای بعد یک رویه جدید ابداع کردند. به زندانی کاغذ میدادند و او یک طرفش نامه مینوشت و خانواده هم متقابلا باید پشت همان کاغذ پاسخ میدادند .با این رویه، هم محتوای نامهها را کنترل میکردند و هم اجازه نمیدادند مدرکی بیرون زندان ثبت و ضبط شود.»
سپیده از مجموعه نامهها این طور فهمیده که آخرین نامهای که از دایی منصور به جا مانده، متعلق به تیر سال ۱۳۶۷ است و بعد از آن هیچ خبری از او وجود ندارد. احتمالا هر اتفاقی که رخ داده، بین تیر تا آذرماه بوده است که ساکش را تحویل داده بودند. اما هیچ کس نمیداند دقیقا چه روزی و با چه کیفیتی اعدام شده است.
آذر سال ۱۳۶۷ و بعد از هفت سال و اندی که از حبس منصور میگذشت، یک روز که سپیده از مدرسه به خانه برمیگردد، صحنهای را میبیند که ته ذهنش حک شده است: «مادرم، مادربزرگم، خاله کوچکترم، پدر بزرگم و بقیه اهل خانه نشسته بودند دور تا دور یک ساک. یک پیراهن بنفش کم رنگ به خاطرم میآید که احتمالا آخرین لباسی بوده که دایی پوشیده بود. مادر بزرگم آن را در آغوش گرفته بود. یک جعبه آبرنگ، یک ساعت، چند تکه کاغذ و چیزهای مختصری از این دست هم بود. برایشان سخت و دشوار بود که حق سوگواری نداشتند. مادرم و مادر بزرگم زیاد گریه میکردند چون نمیتوانستند برایش مراسم وداع بگیرند. به ناچار یکی از داییها در زیرزمین خانه به شکل مخفیانه یک مراسم مختصر برگزار کرد و اقوام نزدیک جمع شدند و گریه کردند. اما دیگر شب هفت و شب چهلم و سالگردی وجود نداشت.»
عجیبترین بخش ماجرا، سکوتی بود که در یک توافق نانوشته بین همه دور و بریها و اقوام دور و نزدیک مراعات میشد: «سعی میکردند به روی خودشان نیاورند. در مورد موضوع صحبت نمیشد.»
سپیده میگوید: «به ما سپردند به همکلاسیهایمان در مدرسه در مورد این موضوع ممنوعه اظهار نظر نکنیم. این غم در درون مادر بزرگ و مادرم و سایر اعضای خانواده رسوب پیدا کرد. حتی هویتشان را انکار میکردند. یک بار که مادر و مادربزرگم رفته بودند خاوران، توسط کمیته بازداشت شدند. به مادر بزرگم گفته بودند تو مطمئن هستی پسری به این نام و نشان داشتهای؟ شاید فراری باشد یا از مرز خارج شده باشد.»
اعدام منصور، عالیه علیپور را از یک مادر معمولی، به زنی تبدیل کرد که در بطن جانش معترض و سیاسی بود. او که تا پیش از این اتفاق به جوانان فامیل توصیه میکرد خودشان را به خطر نیاندازند، حالا هر جا که نشست و برخاست میکرد، در حاشیه سخنرانی یا در راهرو اتوبوس برای مردم از بیعدالتی جاری زیرپوست شهر میگفت.
سپیده میگوید: «تمام عشقی که به دایی منصور داشت را در این هدف خلاصه کرده بود که نگذارد یاد و خاطره جوانهایی که کشته شدهاند، از ذهن دیگران زدوده شود. برای همین هم به کنشهای اجتماعی رو آورده بود. دلخوشی او این بود که عکس پسرش را به همه حاضران نشان بدهد و وقتی در موردش حرف میزد، تنها لحظهای بود که احساس زنده بودن میکرد.»
اما به گفته سپیده، در آن سالها مردم با این خانوادهها همدردی نمیکردند: «متاسفانه برخورد عمومی بسیار بد بود. مردم با خانواده درگذشتگان احساس همدردی نمیکردند. کسی کنجکاو نبود. کسی رغبت به حرف زدن در مورد این آدمها نشان نمیداد. این نگاه حذفی برای مادر بزرگم سنگین و سخت بود. این سکوت، انکار و فراموشی او را میرنجاند.»
عالیه کوتاه نمیآید و تلاش میکند نام و یاد پسرش را زنده نگه دارد. برای ملاقات با «گالیندوپل»، گزارشگر ویژه سازمان ملل متحد در امور حقوق بشر ایران از سال ۱۳۶۵ تا سال ۱۳۷۴ که آن روزها ایران بوده، تلاش میکند اما نمیگذارند او را ببیند. به ملاقات آیتالله «حسینعلی منتظری» میرود ولی او هم آن روزها درگیر بیمهری رهبر شده بود و کاری از دستش برنمیآمد.
عالیه مدام در فکر این بوده که پسرش موقع مردن درد داشته و آيا زجر کشیده است یا نه؟ یک عکس روبهرویش میگذاشته و در طول سی و اندی سال، مدام و پیوسته با این عکس درد دل میکرده است.
سپیده ناصری میگوید: «گفتوگوی عالیه با آن عکس آن قدر عادی و روزمره بود که با ورود ما به اتاق، هیچ کدام مکالمهاش را با عکس قطع نمیکردیم. برای اعضای خانواده، این گفتوگو بخشی از زندگی روزمره شده بود. جلوی عکس دایی منصور مینشست و از اتفاقات روزانه میگفت؛ از احساساتش و از آنچه بر او گذشته بود.»
سالهای متوالی مسیر خاوران را میپیموده و گاهی سپیده هم با او میرفته است: «مادران و پدران پا به سن گذاشته را میدیدم که به سختی تلاش میکردند قبرهای خاکی را آراسته کنند. گلهایشان را مظلومانه روی خاکها میچیدند و سرودهایشان را میخواندند. غم غریبی داشتند. یک ظرف آب میآوردند و از بقیه پذیرایی میکردند. لباس شخصیهایی با اتوبوس و مینیبوس آنجا پلاس میشدند و فیلمبرداری میکردند. بعد از سال ۱۳۸۸ بود که ورودی را بستند و کانال کشی و خاکبرداری کردند. عمدا تپههای کوچک و بزرگی درست کرده بودند تا مسیر عبور و مرور را ببندند. طبعا برای مادر بزرگم دشوار بود از آن تپههای خاکی بالا برود.»
سپیده میگوید بعد از مرگ مادر بزرگ و آن چه در آبان ماه سال ۱۳۹۸ رخ داد، او دیگر امیدش را به دادخواهی از دست داده است: «هیچ امیدی به دادخواهی و رسیدگی به این جریان ندارم. شاید همین که کشتارها را قبول کنند و به رسمیت بشناسند، باید خوشحال باشیم.»
مطالب مرتبط
مادر فروغ، نماد سالها مبارزه و دادخواهی مادران خاوران درگذشت
مادر قائدی، زنی که به امید دادخواهی زنده بود
هفت سال و نیم زندان برای زنی که پیگیر قتل های دهه شصت بود
زنان تاثیرگذار ایرانی: زنانی که از انقلاب تاکنون توسط حکومت کشته شدهاند
روشن شدن نقاط تاریک اعدام های دهه شصت، مطالبه ای که از خاطر نمی رود
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر