«غضنفر بازرگان» از دبیران معروف بود. فیزیک و مکانیک درس میداد و کتابهایی هم برای انبوه شاگردانش منتشر کرده بود. او اما حتی به خواب هم نمیدید پسری را که با مهر پدرانه راهی فرنگ کرده بود تا درس بخواند و زیر سایه سار مهرش بالیده و رشد کرده بود، بعد از تحمل شش سال و اندی زندان، بیسر و صدا اعدام کنند و از تمام هستی او، یک ساک تحویلش بدهند که حتی متعلق به پسرش نبود.
«بیژن» بازرگان در سن ۱۶ سالگی دیپلم گرفت و برای ادامه تحصیل در رشته پزشکی، به مدت چهار سال راهی انگلستان شد و در لندن به جنبش دانشجویان ایرانی پیوست.
او از فعالان «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی خارج از کشور» بود که بعد از انقلاب ۱۳۵۷ به ایران بازگشت و درست فردای روز بازگشتش، در آزمون کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته بهداشت صنعتی، در دانشکده پیراپزشکی «دانشگاه تهران» پذیرفته شد. اما دیرزمانی نگذشت که با شروع انقلاب فرهنگی، به علت فعالیتهای سیاسی، حق ادامه تحصیل را از او سلب کردند.
بیژن سه سال بعد از بازگشت به ایران و پس از جریان درگیری مسلحانه در جنگلهای آمل، بین گروه «اتحادیه کمونیستهای ایران» و نیروهای دولتی، بیآن که در جریان این درگیری حضور داشته باشد، تنها به اتهام هواداری، در تیرماه سال ۱۳۶۱ بازداشت شد. او با حکم ۱۰ سال زندان، حدود شش سال و سه ماه در زندان ماند اما شهریور سال ۱۳۶۷ اعدامش کردند.
«ایرانوایر» با «لاله» و «لادن»، خواهران بیژن بازرگان، از دادخواهی آنها و آنچه در این سالها براین خانواده رفته، گفتوگو کرده است.
***
دستگیری و مرگ بیژن و همه آنچه بر او گذشت، مسیر زندگی خانواده بازرگان را به کلی تغییر داد. لاله بازرگان میگوید: «بعد از این همه سال که از مرگ برادرم میگذرد، مادر و برادر و خواهرهاى دیگرم وقتى اسم بیژن به میان مىآید، بغض میکنند و حاضر به حرف زدن درباره او نیستند. تنها من و خواهر دوقلویم حاضریم دربارهاش صحبت کنیم. البته به سختى و با اشک و بغض. من فکر میکنم ما تعهد داریم که هر چهقدر هم که عذابآور باشد، بر این سکوت غلبه کنیم و با غلبه بر سد سکوت، نشان دهیم که آنها فقط یک آدم را نکشتند تا تبدیل بشود به یک عکسِ توىِ قاب. آنها نه تنها یک خانواده را زیرورو کردند بلکه توازن جامعه را به هم ریختند.»
او معتقد است که حکومت با کشتار و زندان، سرمایه ملى یک کشور را فلج کرده است: «باید به این جوانها به عنوان یک ثروت ملى نگاه کرد. باید مشخص شود که گفتمانِ ما نه از روىِ خشم که به خاطر نیاز جامعه است. ما تعهد داریم به عنوان جمعی یکپارچه، بر این دهلیز وحشت، نور روشنگری بتابانیم.»
بیژن و خواهران دوقولویش لاله و لادن
لاله هر جا که شرایطش مهیا شده، از برادرش نوشته است. میگوید میخواهد با فراموشی وجدان جمعی در بیفتد. عکس گردنبندی را که بیژن در روزهای اسارت برایش تراشیده بود، در صفحه فیسبوکش به اشتراک گذاشته است: «آن طور که خودش میگفت، اصلا دوست نداشت وقتش را در زندان صرف درست کردن کاردستى کند. بیشتر ترجیح میداد کتاب بخواند و ورزش کند. اما یکى از روزهاى ملاقات ما را غافلگیر کرد. از طریق بچههاى خیلى کوچکى که به ملاقات حضورى پدران خود میرفتند، یک گردنبند براى من فرستاد. چنانکه بعدها یکى از دوستان آزاد شدهاش براى ما شرح داد، وقت زیادی صرف درست کردن آن کرده بود. ترکیب زیبایی که از استخوان مرغ و سنگ موجود در باغچه تراشیده شده و نام من بر آن نقش بسته بود.»
لادن خواهر دیگر بیژن است. او هم هرگز از تاثیر این سفر بیبازگشت رها نشده است. مابین کلماتش، بیژن را میبینم که زنده است و میآید و میرود: «بیژن پسر دوم و عزیز دردانه خانواده بود. پدرم به کیفیت تحصیلات و اعتماد به نفس بچههایش توجه ویژهای داشت. او بلافاصله پس از دیپلم، با حمایت پدرم راهی انگلستان شد تا ادامه تحصیل بدهد. ۱۰ سالی از من و لاله که دو قلو بودیم، بزرگتر بود. وقتی فقط شش سالمان بود، راهی سفر شد اما سالی یک بار میآمد و با خودش یک دنیا شادی و بازی میآورد.»
بیژن و لادن
بیژن اهل مداقه و تفکر بود. کتاب میخواند و با اهالی خانه مهربان بود. لادن بازرگان آن روزها را مرور میکند: «با مهربانی برای ما وقت میگذاشت. مثل یک همبازی رفتار میکرد و برای درس خواندن و کتاب خواندن ما را کمک میکرد. به ما دخترها، کشتی، شطرنج، بوکس، فوتبال، شیوه حل کردن معمای روبیک و سرهم کردن لگو یاد میداد. روزهای بازگشتش، روزهای روشنی بودند. به سینما میرفتیم و در مورد فیلمی که دیده یا کتابی که خوانده بودیم، بحث و گفتوگو میکردیم. من خاطرات او را به روشنی به یاد دارم.»
بیژن شور زندگی داشت و میخواست در کنار مردم و کانون گرم خانواده بماند.
آن گونه که اعضای خانواده بازرگان میگویند، همواره نگاهش به کیفیت زندگی اقشار پایین دست جامعه بود و برای آنها رنج میبرد. آنها میگویند با این که برادرشان میتوانست همان جا در انگلستان بماند اما با رویای همراهی با مردم برگشت.
لادن بازرگان در مورد شیوه بازداشت بیژن میگوید. او با تلفن یکی از دوستانش به یک قرار بیبازگشت رفته بود: «بعد از واقعه درگیری در جنگلهای آمل، آنها همه بچههایی را که به این گروه گرایش داشتند، در تور مراقبت گذاشته بودند. مدتی برادرم را به حال خودش گذاشتند تا تیرماه سال ۱۳۶۱ که یکی از دوستانش تماس گرفت و خواست همدیگر را حوالی میدان آریاشهر ببینند. اما تلفن کننده از زندان آمده بود و همان جا او را دستگیر کردند. از آن جایی که برادرم تحت شکنجههای شدید هم لب از هم باز نکرده بود، کینهاش را به دل گرفته بودند. بازجو به بیژن گفته بود اگر کوتاه آمده بودی، همین دو سالی که تحت بازجویی بودی، برایت کافی بود. اما به خاطر مقاومتش، ۱۰ سال حکم گرفت.»
بعد از آن او را به زندان گوهردشت منتقل کردند. لاله بازرگان که هنگام دستگیری برادرش فقط ۱۳ سال داشته، در متن خاطرات آن روزهایش از ملاقات پشت شیشههای دو جداره نوشته است: «بعد از ساعتها معطلی، ما را به سالن ملاقات زندان گوهردشت میبردند؛ جایی که عزیزانمان پشت شیشههای دو جداره منتظرمان بودند. ما گوشی تلفن را بر میداشتیم و با او صحبت میکردیم. تمام مکالمات ما کنترل میشد. آنها هر وقت که از صحبتهای ما خوششان نمیآمد، تلفن را قطع میکردند. همیشه در طول ملاقات چندتن از پاسدارها پشت سر زندانیها و خانوادههایشان قدم میزدند و کمترین اشاره ما را کنترل میکردند. گوشهای پدرم سنگین بودند و از سمعک استفاده میکرد. در نتیجه حتی از شنیدن صدای او محروم بود. فقط پشت شیشه میایستاد و نگاهش میکرد. یک بار بیژن به شدت سرما خورده و بیمار بود. پدرم از قیافه رنجور و رنگ و روی پریده او فهمیده بود که حالش خوب نیست. دستهایش را در هم گره کرده و مشتش را به علامت مقاومت بالا برده بود. پاسداری که این حرکت را دیده، بلافاصله گوشی تلفن را از دست بیژن کشیده و او را به سمت دیوار هل داده بود. پاسدار دیگری از آن طرف پدر و مادرم را به اتاق نگهبانی منتقل کرده بود. آنجا چند ساعتی از پدرم بازجویی شده بود. میخواستند بدانند چرا دستهایش را گره کرده است. پدرم گفته بود من یک معلم هستم، کار من امید دادن است. چه اشکالی دارد که از فرزندم بخواهم که قوی باشد و از خودش مواظبت کند؟ بالاخره از پدرم تعهد گرفته بودند که دیگر با دستش اشاره نکند.»
آخرین تصویر به جا مانده از بیژن
خانواده بیژن در طول هفت سالی که زندان بود، اجازه ملاقات حضوری نداشتند و مادرش هرگز نتوانست فرزندش را از پشت آن شیشهها در آغوش بگیرد.
اتهام بیژن بازرگان، هواداری از اتحادیه کمونیستهای ایران، پخش اعلامیه و کمک مالی به آنها بود. در هیچ کجای حکم از حمل اسلحه سخنی به میان نیامده بود. برای همین هم خانواده بازرگان به آزادی او امید بسیار داشتند و روزهای باقیمانده اسارتش را میشمردند.
تیرماه سال ۱۳۶۷ ملاقاتها را قطع کردند. همان روزها خبر اعدام زندانیان سیاسی به گوش میرسید و مادر بیژن در مراسم ختم همقطاران پسرش شرکت میکرد. با این که ملاقات نمیدادند، آنها باز هم بیوقفه پشت دیوارهای زندان به انتظار میایستادند. یک روز مادر با حالی آشفته به خانه برمیگردد. او در فضای پارکینگ زندان، زنی را دیده بود که در حالت مویه، با خودش تکرار میکرده است: «این یکی را هم کشتید؟ این یکی را هم کشتید؟ این یکی را دیگر چرا کشتید؟»
لادن بازرگان میگوید در تب و تاب بیخبری میسوختیم: «بعدها فهمیدیم ما جزو آخرین دستههای حذف شدگان بودیم. پدرم که رفته بود ساک بیژن را بگیرد، به او گفته بودند پسرت نه در این دنیا جایی داشت، نه در آن دنیا؛ بروید برایش دعا بخوانید، شاید خدا از سر تقصیراتش بگذرد! گفته بودند او یک مرتد بود. پدرم گفته بود لااقل جسدش را بدهید تا سوگواری کنیم. گفته بودند نه جسدی در کار است، نه اجازه سوگواری دارید. ساکی هم که تحویلش داده بودند، متعلق به بیژن نبود. آنها نگفته بودند که او را چهطور کشتند یا چرا وقتی قرار بر اعدام بود، او را هفت سال با امید به آزادی در زندان نگه داشتند؟ فقط میدانیم او را به چوبه دار سپردند و در گورهای دسته جمعی خاوران به دست خاک دادند.»
پدر بیژن خودش را در مسیری که پسرش برگزیده بود، مقصر میدانست. او را به خواندن و کنجکاوی تشویق کرده و از رنج تودههای مردم و فاصله طبقاتی گفته بود. پدر روزهای پایانی عمرش با خیال بیژن واگویه میکرد و برایش میخواند: «پسرم، قهرمانم، اسب سواری یادت دادم، اسبت را زین کردم، اسلحه به دستت دادم و به سوی مرگ فرستادمت.»
آخر سر هم فریاد میکشید: «سوختم، سوختم.»
آنچه در خاطر لادن بازرگان به روشنی باقی مانده، تغییر فیزیکی عجیب پدر بعد از شنیدن خبر مرگ فرزند است: «پدرم موهای پرپشت و سیاهی داشت که مورد توجه قرار میگرفت. بعد از این اتفاق، یک شبه خمید و در خودش شکست. موهایش به یک باره سفید شدند. روز بعد از خبر اعدام بیژن وقتی او را دیدم، متوجه شدم او هرگز مرد سابق نخواهد شد.»
خانواده بازرگان فقط شنیده بودند که اعدام شدگان آن روزها را بردهاند خاوران. همین نقطه اشتراک همه داغدیدگان بود. مادر بیژن آن گونه که لادن میگوید، افسرده شده بود و این فقدان، چیزی فراتر از توانش بوده است: «اما پدرم تمام تلاش خود را کرد تا ما زنده ماندهها را از پس این واقعه دریابد و نگذارد ویرانتر از آنچه میشد، باشیم. آنها با هم میرفتند خاوران اما چون بگیر و ببند مردها بیشتر بود، پدرم بیرون میماند و وارد خاک خاوران نمیشد. نمیخواست یک هزینه تازه برای خانواده درست کند. او در حسرت دادخواهی فرزندش مرد.»
آنها نیز همچون سایر خانوادههای بازمانده، میخواهند بدانند چرا و به چه جرمی این جنایت رخ داد؟ زندانیانی که از دادگاههای ناعادلانه، بدون داشتن حق وکیل و حق دفاع، به زندانهای طولانی مدت محکوم شده بودند و دوران زندانشان سپری شده بود، چرا اعدام شدند؟
لادن بازرگان میگوید: «حتی همین امروز هم شاهد تکرار دهه ۶۰ به شیوه دیگری هستیم. ما شاهد مرگ آن جانهای عزیز در هواپیما هستیم و جوانانی که در جریان آبان ماه کشته شدند. همه اینها نشان میدهند که آنها دغدغه پاسخگویی ندارند. وظیفه یک دولت، حمایت و محافظت از جان مردم و انسانها است. کاری که آنها کردند، فقط کشتن آدمها نبود، کشتن احساس امنیت بود.»
لاله نیزبا خواهرش هم باور است. با این که میداند هیچ ارادهای بیژن و زندگی زخم خورده آنها را برنمیگرداند اما میخواهد بداند چه بر سر برادرش آوردهاند: «با این سوال مانع اتفاقات ناخوشایند بعد میشویم. این روزها هیچ کس مطمئن نیست صبح که بیدار میشود، بازداشتش میکنند یا نه؟ بدون مجوز و دلیل به زندانش نمیاندازند؟ در جریان پرواز، او را نمیکشند؟ برادرم زندگی را برای خودش نمیخواست و من فکر میکنم اگر ما بازماندگانش، دادخواهی را کنار بگذاریم، باید شاهد تکرار آن جنایتها باشیم. برای همین است که من تا زندهام به عنوان یک بازمانده، از خواست دادخواهی کوتاه نمیآیم.»
مطالب مرتبط:
رخشنده حسینپور: اجازه عزاداری نداشتیم، در سکوت خودم را میزدم
غم داغ و همدلی نقطه اتصال خانوادههایی که جمهوری اسلامی عزیزانشان را گرفت
روشهای عجیب حکومت ایران برای پاک کردن آثار جنایت تابستان ۶۷
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر