بزرگترین اقلیت دینی غیررسمی در ایران را بهاییان تشکیل میدهند. شهروندانی که در چهاردهه گذشته تقریبا از تمامی حقوق انسانی و شهروندی خود در ایران محروم شدهاند؛ از حق آموزش و تحصیل تا حق داشتن سرپناه و اشتغال و کسبوکار.
زندگی شهروندان بهایی در ایران اگر چه از سوی حکومت جمهوری اسلامی با رنج و تبعیض مداوم و آشکار همراه است، اما بسیاری از آنها خاطرات خوشی از همزیستی با اقلیتهای دینی دیگر و حتی اکثریت مسلمان در ایران دارند.
شادی بیضایی، شهروند بهایی ایرانی-استرالیایی است که سالها پس از مهاجرت همچنان از خاطرات خوشی که در ایران داشته صحبت میکند. او نویسنده و ویراستار کتابهای کودک و نوجوانان بوده و بهتازگی یک مجموعه انیمیشنی با عنوان «ماجراهای مانلی و بردیا» را برای کودکان دبستانی و والدین (یا مراقبان) آنها نویسندگی کرده است. او در شبکههای اجتماعی همیشه از تجربه زیستهاش به عنوان یک اقلیت دینی نوشته است؛ از غمها و شادیها، از تبعیضها و مهربانیهایی که تجربه کرده و از آنها زندگی آموخته است.
***
«هنوز هم شبهایی هست که به یاد آن شهر بیدار شوم. مثل خاطرهی شیرین یک عشق. بیدار میشوم و به خیابانهایش فکر میکنم. به آدمهایی که هنوز آنجا هستند و دوستشان دارم. به روزهایی که با هم گذراندیم و به خندههایمان. دمای هوا را توی موبایلم نگاه میکنم و میبینم آفتابیست، بارانیست، ابریست؛ به پنجرهی آشپزخانهمان فکر میکنم که رو به کوچه باز میشد. دیگر نفسم تنگ نمیشود؛ دلم ولی چرا...»
این بخشی از نوشته «شادی بیضایی» به مناسبت روز جهانی مهاجران است. او زن ایرانی باورمند به آیین بهایی است که علیرغم توانمندی و تلاش برای حضور در زیست اجتماعی ایران ناچار شده است، بین ماندن یا رفتن، مهاجرت را انتخاب کند و بیش از یک دهه قبل از زادگاهش به شهری دور در آن سوی کره زمین برود.
شادی بیضایی حالا همراه با همسر و فرزندش در استرالیا زندگی میکند. او و همسرش هر دو در این کشور جا افتاده و مشغول به کار شدهاند. فرزندشان در استرالیا به دنیا آمده است؛ اما شادی هنوز هم از محله کودکیاش مینویسد و یاد میکند.
شادی بیضایی که مدتی است پدرش را از دست داده، میگوید همیشه به بازگشت امیدوار بوده است: «کلید خانهمان در ایران را هنوز دارم. شبی که داشتم از ایران خارج میشدم، پدرم کلید را به من داد و گفت برای وقتی که برگردی. بابا امید داشت به برگشتنم به ایران. ولی چند سال بعد خودش هم مجبور شد، دنبال ما بیاید و همینجا هم زندگیاش تمام شد.»
زندگی در تبعیض
پدر و مادر شادی بیضایی هر دو از معلمان آموزش و پرورش بودند. پیش از انقلاب در مدارس ایران تدریس میکردند و شادی عکسهای زیبایی از حضور آنها در کنار شاگردان و همکاران مسلمان آنان دارد. تصاویری که در آن، چهرهها همه شاد و راضی و خوشحال هستند. با وقوع انقلاب اما والدین شادی بیضایی به سیاق بسیاری از همکیشان خود و تحت تاثیر قوانین برآمده از شریعت شیعی حاکمان تازه از کار برکنار میشوند.
این عکس مادر شادی بیضایی را در کلاس درس مدرسهای در امامزاده حسن نشان میدهد. تصویر مربوط به سال ۱۳۴۷خورشیدی و ده سال پیش از وقوع انقلاب ایران است.
در تصویری دیگر مادر شادی با چهرهای خندان در جمع معلمان دیگر همان مدرسه است؛ معلمانی که احتمالا اکثریت آنها مسلمان بودهاند. تصویر را حدود سال ۱۳۵۰ برداشتهاند.
شادی بیضایی میگوید: «ما یک خانواده معمولی بودیم. من در هیچ زمینهای نابغه نبودم. والدینم معلم بودند که هر دو بعد از انقلاب از کارشان خلع شدند. برای خانواده ما، به سادگی، زندگی در تبعیض تفاوت بین این عکسهاست. آنچه در ۴۰سالگی به سر زندگی و لبخند پدر و مادرم آمد، صرفا به خاطر اعتقادشان بود.»
در یکی از تصاویر مورد اشاره این شهروند بهایی پدر و مادرش به پهنای صورت میخندند. مادرش او را باردار است و تولد خواهر بزرگترش را جشن گرفتهاند. عکس یکسال پیش از انقلاب ۵۷ ثبت شده است.
تصویر بعدی به گفته شادی پنج سال بعد است. وقتی او در تولد خواهرش کودکی خوشحال است؛ اما اندوه عمیقی چهره پدرش را پوشانده است؛ چرا که در این سالها دیگر به خاطر اعتقاد به آیین بهاییت از کلاس و درس و مدرسه کنار گذاشته شده بود.
شادی میگوید به خاطر همین حذف از حیات اجتماعی پدرش ناچار شد، سالها برای گذران زندگی در آژانس رانندگی کند.
یکی از حقوق انسانی دریغ شده از شهروندان بهایی در ایران حق آموزش و تحصیل است. بسیاری از کودکان بهایی حتی در سالهای ابتدایی از تحصیل محروم شده یا به بهانههای واهی از ادامه حضور در کلاسها منع میشوند؛ مگر آنکه هیچ اشارهای به باورهای دینی خود نکنند.
شادی بیضایی خودش در ایران در زمینه نشر کتاب کودک فعالیتهای زیادی کرده و بیش از سی عنوان کتاب کودک به قلم او در ایران منتشر شده است؛ اما از حضور در دانشگاه منع شده و پس از مهاجرت تحصیلات خود را ادامه داده است. او میگوید: «دانشآموز خوبی بودم. میتوانستم دانشگاه بروم و زندگی متفاوتی داشته باشم. به خاطر بهایی بودن از این حق محروم شدم. توی همه این سالها خیلی از دوستانم به کسانی رای دادند که در تمام برنامههایشان حقوق انسانی من نادیده گرفته شده بود و این هر بار برام غمانگیز بود.»
او تنها کسی نیست که در خانواده از حق تحصیل محروم شده است: «خواهرم سه بار در طول تحصیل به خاطر بهایی بودن از مدرسه اخراج شد. سه بار به خانه برگشت بدون این که اجازه داشته باشد به مدرسه برگردد. یک بارش به او اتهام تبلیغ دیانت بهایی زدند. این طوری که ناظم مدرسه پرسیده بود، چه کسی اقلیت دینی است؟ خواهرم به باور اینکه برای معاف شدن از نماز جماعت میپرسند، دستش را بالا برده بود. پرسیده بودند چه دینی؟ گفته بود بهایی و به همین دلیل گفتند، تبلیغ کرده و اخراجش کردند.»
آنها نفرت کاشتند، ما اما عشق برداشتیم
مطابق قوانین آیین بهایی، کودکان در پانزده سالگی امکان انتخاب عقیده خود را دارند. میتوانند همچون والدینشان بر باور بهایی پایبند بمانند یا عقیده دیگری را انتخاب کنند؛ به همین سبب در خانوادههای بهایی، اینکه عدهای پس از ۱۵ سالگی تصمیم بگیرند مسلمان شوند، وجود دارد.
شادی بیضایی میگوید در خانوادهای بزرگ شده که نیمی از آنها بهایی و برخی دیگر بنابر همین قاعده انتخاب کرده بودند که مسلمان باشند. او تصویری را نشان میدهد که خودش بدون حجاب، بعضی از اعضای فامیلش با مانتو و روسری و برخی با چادر در کنار هم عکس گرفتهاند: «در یک خانواده خوب، هر کس دین و پوشش و راه و روش خودش دارد و کسی هم چشم و ابرو برای آنیکی نمیآید.» او بر این باور است که «خانوادهی خوب، انسان را شاد میکند، نه ارشاد.»
شادی بیضایی در عین حال میگوید، گاهی افرادی هم در همان خانواده پیدا میشدند که رفتارهای تبعیضآمیزِ جریان حاکم را داشتند و اما آنقدری نبود که خاطرات خوش آدمهای عزیز و پذیرنده را مکدر کند.
این شهروند ایرانی-استرالیایی اما با مرور خاطراتش میگوید: «اگر از خاطرات عشقهای دور بگویم، میبینید که حکومت تخم نفرت میکاشت، ما اما عشق برداشت میکردیم. یادم هست سال ۱۳۷۴ در نمایشگاه بینالمللی با دوستپسرم ما را گرفتند. فیلمبرداری و سوال و جواب و رعب و وحشت الکی. برای هر کداممان هم ۱۰ضربه شلاق نوشتند. دم آخر ماشین نداشتند. دخترها را آزاد کردند و پسرها را بردند وزرا که شلاق بزنند. بعد از اجرای حکم گفت توی فرمی مشخصاتت دیدم مذهب را نوشته بودی بهایی. فکر نکردی ممکن است من را سر همین از دانشگاه اخراج کنند؟ او مسلمان بود و در دانشگاه تهران پزشکی میخواند. گفتم دین من که ربطی به تو ندارد. حالا اما فکر میکنم درست میگفت و همین مساله ساده میتوانست برایش دردسر بشود.»
با تمام این اتفاقها اما زندگی در تهران و کوچه «شادمان» برای شادی بیضایی هنوز هم یادآور خاطرات شیرین و خوشی است که در جوار دوستان و نزدیکانش رقم خورده است. لحظاتی که زیر سایه اعتقاد و دین مذهب رنگ نباخت.
شادی در حساب کاربری توییتر خود به وفور از خاطرات روزهایی که در محله نواب تهران و در کوچه شادمان زندگی میکرده نوشته است. در یکی از این توییتها عکسی از کوچه شادمان است که دربارهاش نوشته است: «عکس از کوچه شادمان است که هنوز صدای جیغ و دادم را آنجا میشنوم؛ وقتی حمید جر میزد یا میگفت، دخترا تو فوتبال خوب نیستند. حمید امسال نوشت که عروسدار شده و عکس خانوادهی قشنگش را برایم فرستاد. اینقدر ندیدهامش که نمیدانم الان دربارهی فوتبال دخترها چه میگوید.»
شادی بیضایی حالا صاحب پسر نوجوانی است که در جامعهای آزاد زندگی میکند. او میگوید: «سال گذشته پسرم یکی از افرادی بود که در برنامه موسیقی استعدادهای درخشان ایالت ما پذیرفته شد. در این که خودش توانایی دارد، شکی ندارم؛ اما از سیستمی که نه به دین والدینش کار دارد، نه به پناهنده بودن آنها. سیستمی که به بچهها موقعیت برابر میدهد. چیزی که ما در وطن خودمان از آن محروم بودیم.»
مطالب مرتبط:
یادداشتهای یک غیرِ متخصص در همهی زمینهها
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر