شادی بیضایی
یادآوری
این متن قرار نیست جهان را تغییر بدهد. قرار نیست اتفاق مهمی در دنیا به وجود بیاورد. نوشتههای این نویسنده، مجموعهای از سادهترین نوشتههای جهان هستند که نمیتوانند و نمیخواهند کارهای جهانی و بزرگ انجام بدهند. این نوشتهها رسالتی ندارند جز روشن کردن چراغی کوچک در مسیر آدمهایی که دغدغههای مشترک دارند. گاهی حتی همان رسالت را هم ندارند و فقط از امید و زندگی میگویند. اگر داستانهایی از روشن شدن یک چراغ کمنور، برداشتن یک گام کوتاه یا روایتهایی از سادهترین اتفاقها مثل افتادن اولین دندان لق شده یک کودک پنج ساله برایتان خواندنی و شنیدنی است، شک نکنید که این وبلاگ برای شما نوشته شده است.
***
دکتر «دامبل» باز نشسته میشود. همین چند روز پیش فهمیدم. داشتم بدو بدو میرفتم به رختکن بخش جراحی که لباسم را عوض کنم و بروم به دپارتمان که چشمم به برگه روی در افتاد. ایستادم و نوشته را خواندم: «دکتر دامبل باز نشسته میشود. به افتخار سالها خدمت صادقانه و حرفهای او در بیمارستان "آرمادل"، شنبه شب همگی در بارِ هتلِ "گازنلز" میخوریم و مینوشیم.هزینه هر نفر: ۲۵ دلار».
درِ رختکن زنانه را باز کردم و رفتم داخل. به پرستارها سلام کردم. رفتم سراغ یونیفورمهای سایز کوچک و شروع کردم به عوض کردن لباس و به رفتن او فکر کردم. دکتر دامبل را خیلی خوب میشناسم. بر عکس دکترهای دیگر بیمارستان که فقط برایم اسم هستند یا حداکثر صورتی که رد میشوند و لبخند میزنند یا جراحیشان تمام شده و در رختکن جلوی من لخت میشوند و در حالی که با سر پرستار از مشکل لوله کشی خانه جدیدشان میگویند، لباس میپوشند که بروند ورزش؛ همین.
دکتر دامبل اما اسم نیست؛ خیلی خیلی بیش تر است. هر دو باری که «راستین» به خاطر تبِ بالا یا تبخال گلو در بیمارستان بستری بود، دکتر دامبل صبحها میآمد دیدنش و از معدود دکترهای مخصوص بچهها بود که به اندازه متخصصِ اطفال خوب ایرانیِ خودمان که همیشه تلفنی با راهنماییهایش معجزه میکند، حرفش را قبول داشتم.
وسط لباس عوض کردن، داشتم به این فکر میکردم که چه حیف! دکترهای خوب نباید بازنشسته شوند؛ باید بمانند. خوب نیست آدمی که میتواند با یک چوب توی گلو انداختن و چند تا سوال پرسیدن، حال بچهات را خوب کند، برود و در خانه بنشیند. دلم نمیخواست وقتی میآییم برای معاینه سالانه راستین، دکتر دیگری را ببینم. نمیخواستم از اول شروع کنم به توضیح دادن. دکتر دامبل توضیح نمیخواست. راستین را خوب میشناخت، ما را هم. راستش فقط هم شناختن نبود. شاید دلیل اصلی ناراحتی من این بود که او کارش را بلد بود. میدانست که وظیفهاش فقط تشخیص دادن نیست. فقط دارو نوشتن و راهکار دادن نیست. همان نیم ساعتی که در اتاقش بودی، جوری رفتار میکرد که انگار دغدغههایش با تو یکی است. نصیحت حال خرابکن در کارش نبود و جوری صمیمانه نظر میداد که فکر میکردی بیش تر از تو دلش میخواهد کارها رو به راه بشود.
آنقدر در فکرش بودم که نفهمیدم پرستار دارد با من حرف میزند. یک لحظه حس کردم هر دو ساکت به من نگاه میکنند. پرسیدم با من بودید؟ پرستار گفت: «عطرت. عطرت خیلی خوبه. بوی شیرینی داره.»
گفتم: «مرسی! ممنون. خودم هم دوستش دارم.» و آمدم بزنم بیرون که حس کردم شلوارم از پام دارد میافتد پایین. پشتش را که نگاه کردم، دیدم اشتباهی سایز متوسط برداشتهام. پرستارها خندیدند: «آخ بزرگ برداشتی؟ وسط کار نیفته از پات!»
خندیدم و سرم را تکان دادم که یعنی خیلی گیجم. ولی برنگشتم که عوض کنم. دیدم تا شروع ساعت کارم هنوز 10 دقیقه وقت دارم. فکر کردم به جای شلوار عوض کردن، زود بروم شاید بتوانم دکتر دامبل را در کلینیک اطفال ببینم و از او خداحافظی کنم.
با همان شلوار شُل که به زورِ گرهِ بند کمرش، مثل خمره روی کمرم ایستاده بود، دویدم طرف کلینیک اطفال. منشی دکتر گفت که نیست و همان طوری که گزارش یکی از مریضها را تایپ میکرد و سرش توی مانیتور بود، توضیح داد که دکتر دیگر نمیآید. گفت اگر وقت میخواهی، برایت با یکی دیگر از متخصصها وقت میگذارم. گفتم: «نه، ممنون. میخواستم باهاش خداحافظی کنم.»
انگشتهای پر انگشتر منشی از تایپ ایستاد و با نگاهی حاکی از «آخی» گفت: «اوه چه کار قشنگی. بیا براش یادداشت بنویس. وقتی میریم مهمونی خداحافطی، حتماً بهش میدم.» و رو به فلورانس که منشی دیگر کلینیک است و همیشه اولین وقت را برایمان پیدا میکرد، گفت: «کاش از بقیه مشتریهای دکترهم در این مدت میخواستیم همین کار را بکنند. چه چیز خوبی میشد برای شنبه که میریم هتل.»
فلورانس که داشت وقتِ مراجعهای هفته بعد را در جدول جابهجا میکرد، گفت: « راست میگی. عیب نداره، وقتی "گرنت" باز نشسته شد براش درست میکنیم.»
این یکی گفت: «اوه صبر ندارم برای روزی که اون بره.» و هر دو زدند زیر خنده.
فلورانس رو به من گفت: «ما شیطونیم. تو نشنیده بگیر.»
لبخند زدم و یادداشتم را دادم دستش. منشی نگاهی انداخت و گفت: «آخی! میشه برای فلورانس هم بخونم؟»
گفتم: «حتما. اما من میرم. دیرم شده.»
همان طوری که از در بیرون میآمدم، صدایش را میشنیدم که یادداشتم را میخواند: «برای تمامِ کمکها ممنونم دکتر دامبل! من امسال پیش دبستانی هستم و درسهایی را هم از کلاس اول میخوانم چون وارد برنامه بچههای تیزهوش مدرسه شدهام. ممنونم که به مامان و بابام یاد دادید که هیچ چیزی غیرممکن نیست. آنها بعدها بیش تر درباره شما برایم میگویند و آن روز من باز هم از موفقیتهایم برایتان مینویسم حتی اگر نشانی شما را ندانم. با احترام؛ از طرفِ راستین.»
و در سکوت راهرو زمزمههایی از اتاق شنیدم که انگار به هم گفتند: «آخی... چه قشنگ... چه خوشحال میشه... .»
آن روز، روز سختی بود. نه فقط به خاطر شلوار گشاد آویزانم که چون شیفت شروع شده بود و یونیفورم سایز کوچکی در قفسهها نمانده بود، باعث شد تا شب دست به کمر و به شکلِ خمره چیندار، توی بخش راه بروم و با ملت سلام و علیک کنم. شاید بیش تر به خاطر دکتر دامبل که داشت بازنشسته میشد و با رفتنش، حس میکردم چه آدم به درد بخور و با شعوری از دایره آدمهای همیشه در دسترسم خارج میشود.
***
الان که این متن را مینویسم، غروب شنبه است. درست همان ساعتی که دکتر دامبل و بقیه در هتل گازنلز، 15 کیلومتری خانه ما دارند به افتخار سالها خدمت خالصانه و حرفهای مینوشند. من ولی نرفتم. با اینکه رییسم گفت حتما در شب خداحافظی از دیدنم خوشحال میشود و با روحیه خوبتری میرود به خانه، نمیدانم چرا نخواستم رفتنش را ببینم. در عوض فکر کردم امشب همزمان با خداحافظی او از کلینیک اطفال و حرفه پزشکی، از این بنویسم که دکتر همراه و فهمیده چهقدر میتواند در زندگی خانوادههایی که با چالشهای مختلف رو به رو هستند، تاثیر مثبت بگذارد.
یادم هست اولین جلسهای که روبهرویش نشسته بودیم و مشکلمان تب ساده و تب خال گلو نبود و برای تشخیص اوتیسم به دیدنش رفته بودیم، بعد از نیم ساعت حرف زدن، با خودم فکر کردم کاش همه والدینی که شرایط ما را دارند، میتوانستند یک بار هم که شده او را ببیند و سوالهای خود را از او بپرسند.
فکر کردم کاش میشد دست همه را بگیرم و بیاورم اینجا پیش دکتری که دقیقهای ویزیت نمیگیرد و هیچوقت به ساعتش نگاه نمیکند. دکتری که دایم تو را تایید میکند و نمیگذارد حس کنی سرپرست بدی هستی. دکتری که دانای کل نیست و وقتی تو اشک میریزی، سرش را میچرخاند رو به پنجره و خیره میشود به خط عابر پیاده حیاط بیمارستان و به تو وقت میدهد تا دوباره خودت را پیدا کنی.
به عنوان مادری که بیش تر از 10 روانشناس یا متخصص رشد اطفال را در ایران یا خارج از ایران در مراحل مختلفِ رشد بچهاش دیده و با تک تک آن ها از دغدغههایش حرف زده، میتوانم بگویم نقش دکتر متخصص در بهتر شدن شرایط والدینی که بچههایشان چالشهای اجتماعی و تاخیر رشد دارند، خیلی مهم است. خیلی خیلی مهم. حتی اگر اغراق نباشد، باید بگویم چیزی شبیه معجزه.
من جلو دکترهایی نشستهام که با رفتار بدشان تو را گریه میاندازند و بر اساس دقیقههایی که در اتاقشان هستی، از تو پول میگیرند؛ یعنی برای 32 دقیقه ملاقات، درست به اندازه 32 دقیقه، حتی اگر تمام آن دو دقیقه اضافی را تو فقط گریه کردی باشی. دکتری که به من گفته زیادی خوشبینم و بچهام هیچوقت چیزی را متناسب سن خودش نمیتواند یاد بگیرد. دکتری که منشی او تلفن را روی من که داشتم خواهش میکردم وقت ملاقاتی زودتر از شش ماه بدهند، قطع کرده. دکتری که موقع پر کردن فرمها و جدولهای رشد به علامت تاسف سر تکان داده و همه دنیا را با این سر تکان دادن روی سر من خراب کرده. دکتری که بعد از ترک مطبش توی آسانسور زار زدهام.
شاید باید توضیح بدهم که این متن را نمینویسم برای سرزنش کردن پزشکهایی که این روش را در طبابت پیش گرفتهاند. هر چند که این کار به نظرم غیر اخلاقی است و هیچ توجیهی برای بد کردن حال مراجعها وجود ندارد. این نوشته ولی تنها برای «ستایش» است؛ ستایش پزشکهایی که به نظرم راه بهتری را برای طبابت انتخاب کردهاند؛ راه انسانیتر و موثرتری را. چون گاهی تاثیر مثبت رفتارهای درست و سنجیده پزشکها از مصرف دارو و طی کردن مراحل درمان در زندگی خانوادهای که به آنها مراجعه کرده، به مراتب بیش تر است.
دکتر دامبل هم البته تنها دکتری نیست که زندگی ما با بودنش به سمت بهتری حرکت کرد. دستکم سه دکتر متخصص دیگر هم میشناسم که همین نقش را در زندگی ما داشتند اما اول این که خوشبختانه امشب شب بازنشستگی آنها نیست و بعد هم دو تای آنها ایران زندگی میکنند و رسیدن به اتاق کارشان برای من غیرممکن است و برای همین است که امشب فقط از او اسم میبرم.
این متن برای هر دکتری نوشته شده که به جای سرزنش کردنهای بی دلیل و دستکم گرفتن بیمار، او را حمایت می کند؛ می فهمد که در دل یک مادر یا پدرِ مستاصلِ مضطرب چه میگذرد؛ امید واهی نمی دهد اما بی جهت هم شما را از آیندهای که نیامده نمی ترساند.
پس هر دکتری که حتی خبرهای ناخوشایند و ناگوار را با آرامش و همدلی به شما داد و خیالتان را راحت کرد تا جایی که دانش او اجازه بدهد و همراه شما باشد، آن دکتر، خودِ خودِ دکتر دامبل است و این متن برای او هم هست.
***
الان دیگر فکر کنم چراغهای بار خاموش شده و دکتر به خانه برگشته است. حتما فلورانس یادداشتی را که از طرف راستین برایش نوشتهام، به او داده است. شاید دکتر طبق عادت همیشگی، از بالای عینکش نوشته را خوانده، لبخند زده و عینکش را برداشته است. شاید با خوشحالی از معجزهای که در زندگی ما آفریده، تا خانه با راننده تاکسی حرف زده است. شاید الان توی تختش دراز کشیده؛ خسته است حتماً اما راضی. صورتش را با لبخند تصور میکنم. لابد من تنها کسی نیستم که چنین حسی به او دارم. حتما زندگی خیلی آدمها را عوض کرده که من فقط یکی از آنها - و دستپاچهترین آن ها- هستم؛ مادر همیشه پر از علامت سوالی که کارمند بخش جراحی است و با بغض و بدو بدو با شلواری که به پایش بند نبوده، دویده تا آخرین لحظه از او یاد کند.
تصمیم دارم در نوشتههای دیگرم، از چیزهایی که دکتر دامبل به ما یاد داد هم بنویسم؛ از چراغهایی که در درازترین شبها پیش پای ما روشن کرد. امشب ولی دوست دارم برای او و تمام پزشکهایی که یادشان نمیرود هر کلمه، هر نگاه و هر حرکت چشمشان چهقدر در حال و روزِ مراجعان آن ها تاثیر دارد، آرزوی خوابی آرام کنم؛ خوابی به آرامی شبهایی که از ملاقات با آنها بر میگردیم.
و به دکتر دامبل - که لابد الان خواب است- بگویم که از تو ممنونم برای دستی که بین بغض و گریهام، به شانهام زدی. از این که گفتی تا جایی که بتوانی، کنار ما هستی. از این که من را مطمئن کردی که مادر بدی نبودهام. از این که وقتی خواستم از اتاقت بیرون بروم، صدایم کردی و گفتی همه چیز درست میشود و من فقط باید راه را به خستگی ببندم. تو راست گفتی. همه چیز درست شد. زمان برد ولی درست شد و اگر تو به من آن همه امید و انگیزه نمیدادی، اگر من را تشویق نمیکردی به دستکم گرفتن پستی و بلندیها، شاید همان روزهای اول، ناامید سر جایم مینشستم و هرگز خیلی از این قدمها را برنمیداشتم و هیچوقت همه چیز درست نمیشد.
شب به خیر دکتر دامبل! تو راه را درست رفتی! خوابت آرام و دوران بازنشستگیات پر از روزهای آفتابی و شاد...
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر