شادی بیضایی
بچه که بود، ما تقریبا در این شهر تنها بودیم. تنها که میگویم، منظورم تنهای مطلق نیست؛ دوستهای خوبی داشتیم و داریم که در رفت و آمد بودیم، دیدنی میکردیم، خوش میگذراندیم و خداحافظی میکردیم و میآمدیم خانه. خودم هیچ وقت حس نکردم ما کسی را نداریم چون کسی را داشتیم؛ آدمهای خوب، قابل اعتماد و دوست داشتنی.
معنی این تنهایی بیشتر برایم دوری از خانواده است. منظورم از خانواده هم تنها خواهر و برادر و مادر و پدر نیست؛ منظورم کسی است که در طول زمان رابطهاش با تو آن قدر محکم و صمیمی شده باشد که بتوانی زنگ بزنی و بگویی «دلم آش رشته میخواد، میتونی امشب بپزی من بیام اونجا؟» توضیح دیگری هم لازم نیست بدهی که مثلاً الان خودم سبزی آش ندارم وگرنه درست میکردم یا اصلاً بلد نیستم آش بپزم و این حرفها.
شک ندارم که به هر کدام از آشناهای اینجا اگر زنگ میزدم، در هر ساعتی از شبانهروز، هیچ کدام از هیچ محبتی دریغ نمیکردند و با یک کاسه آش تزیین شده، چند ساعت بعد دم در خانه ما بودند. من همه اینها را با شناختی که از اخلاق خودم دارم، میگویم؛ اخلاقی که هیچ هم خوب نیست و گاهی باعث گله دوستهای جدید میشود چون آدمی هستم که در رابطه تازه عقب میایستم و فاصله را رعایت میکنم. زیاد زنگ نمیزنم مبادا مزاحم شوم. بیخبر نمیروم مبادا ناخوشآیند باشد. جلو نمیروم مبادا زیادهروی کرده باشم. خلاصه این که تا زمان دوستی من به چندین و چند سال نکشد، خیلی با احتیاط قدم برمیدارم که باعث آزار کسی نشوم.
میدانم که خیلی وقتها هم با احتیاطهایم دیگران را رنجاندهام یا فکر کردهاند دماغ سربالا هستم و این حرفها. ولی واقعیت این است که زیاد توی دوستیهای تازه، گرم و موفق نیستم. این را هم بیشتر وقتی متوجه میشوم که میبینم بعضی دوستهای مهاجرم دو ماه بعد از رسیدن، بچههایشان را پیش هم میگذارند و میروند سینما و دانشگاه. در خانه هم میخوابند و کمپ میروند یا از تمام جزییات زندگی هم باخبرند و برای همدیگر غذا میپزند و بیخبر در میزنند و وارد خانه هم میشوند.
این جور وقتها میفهمم که در این جور روابط چهقدر مشکل دارم. بارها «رامش» که از بهترین آدمهای دنیا است، وقتی «راستین» کوچک بود، به من پیشنهاد داد که بچه را ببرم خانهشان و خودم و «نوید» تا هر ساعتی که دلمان میخواند برویم رستوران یا سینما. میدانم که ریخت و پاش و شکستن هم در خانهاش توسط راستین کاملا آزاد و مورد قبول است. میدانم حتی رو ترش نمیکند اگر سوپ راستین روی فرش دستبافش بریزد (که یک روز ریخت) اما همان اخلاق عجیب و غریبم باعث شد که فکر کنم ممکن است پر رویی باشد اگر بچه را بفرستم خانه او که خودش هزار کار و برنامه مختلف دارد و همیشه سرش شلوغ است. با این که شک نداشتم کافی است زنگ بزنم تا او همه برنامههایش را عوض کند و میزبان بچه باشد اما هیچ وقت روحیه «الان خونه هستی؟ دارم میآرمش!» را نداشتم متاسفانه.
برعکس، در رابطههای خانوادگی و یا خیلی خیلی قدیمی، پا را زیادی از حد خودم فراتر میگذارم. ملاحظه نمیکنم و خواهرم خُب، داستانش با همه دنیا فرق دارد؛ همبازی و همزبانِ بچگی است و در هر ماجرایی دستم را گرفته و با من بوده.
شروع رابطه هم بر میگردد به روز تولدم و طبعا این مشکل ارتباط با آدمهای جدید درباره او به هیچوجه صدق نمیکند. برای همین از وقتی خالهاش آمده اینجا پیشِ ما، فصلِ جدیدی در زندگی بچه ما باز شده؛ فصلِ میهمانی رفتنِ وقت و بیوقت. فصلِ شب جایی خوابیدن و فامیلدار شدن. لباسهایی دارد که اصلا گذاشته خانه خاله و خانهسازیهایی که دیگر نمیخواهد بیاورد خانه خودمان. غروبها به آشپزخانه میآید، کلهاش را کج میکند و میگوید: «میشه برم خونه شیشی؟»
«شیشی» مخفف اسم خاله است که از وقتی راستین او را به این اسم صدا میکند، کلا اسمش در دنیای حقیقی و حتی بعضی از شناسههای کاربریاش در عالم مجازی همین شده. برایش توضیح میدهم که شیشی سرش شلوغ است، درس دارد، بیرون است و خلاصه هر چیزی که بتواند نظرش را عوض کند اما چنان اشک در چشمهایش جمع میشود و التماس میکند که تسلیم میشوم و میگویم خب بریم .
وقتی هم میرویم که دیدنی کنیم و زود برگردیم، از دقیقه پنجم به بعد مدام میپرسد: «میشه امشب بمونم اینجا؟»، «میشه من بخوابم خونه شیشی؟»، «میشه تو بری خونه، من نرم خونه؟» و بدون استثنا و در تمام موارد، هر چه برایش توضیح میدهم که میخواهم برایت امشب پنج تا قصه بخوانم ( تقاضای قبل از خوابش پنج قصه است)، بستنی یخی در فریزر منتظرت است یا میخواهیم برویم با هم برنامه تلویزیونی مورد علاقهات، «ویگلز» را تماشا کنیم، نه قصه برایش مهم است، نه بستنی میخواهد و نه دیگرعلاقهای به تماشای ویگلز دارد. کلاً دوست دارد آنجا بماند. دوست دارد میهمانی باشد و آنجا خوش بگذراند.
امروز طبق معمول از یک میهمانی که برمیگشتیم، پرسید: «اجازه میدی با شیشی برم؟»
اجازه دادم چون وقت تعطیلات تابستانی استرالیا است و فکر کردم حالا که از ماه دیگر باید تمام وقت برود مدرسه، چرا سخت بگیرم و مجبورش کنم زود بخوابد و در تخت خودش بماند.
پس از محبت خاله سوء استفاده کردم و قبول کردم که برود و بماند. نیم ساعت بعد از این که رسیدم خانه، خاله زنگ زد و در حالی که غش غش میخندید، گزارش داد که پسرم رسما اعلام کرده پسرِ خالهاش است و نمیخواهد من مامانش باشم و میتوانم دوستش یا خالهاش باشم. تاکید هم کرده که بهترین دوست نه چون بهترین دوستش شیشی است و نه هیچکس دیگر. صدایش هم از آنطرف میآمد که هیاهو راه انداخته بود و کارت بازی میکرد.
طبیعی است که اول با خاله غش غش خندیدیم و گفتم عجب ناقلایی شده و سربههوا و این حرفها. گوشی را که گذاشتم، دلم گرفت؛ برای همه روزهای یک سالگی و دوسالگیاش که در خانه تنها بودیم. تنها میرفتیم مرکز خرید، تنها شام میخوردیم و تنها میخوابیدیم. با وجود این که یک عالم لباس و کلاه و کفش و جوراب داشت، جایی را نداشت که برود و خودش را برای کسی لوس کند و لباسهایش را توی کمد صاحبخانه بگذارد که یعنی من باز هم بر میگردم.
دلم گرفت برای همه بچههایی که مهاجرتِ والدین، مهاجرت به هر دلیلی، آنها را از موهبتِ داشتنِ خانهای که درش همیشه به رویشان باز باشد، محروم کرده.
امیدوارم کسی شروع به سرزنش نکند که خب میخواستید بمانید همان جا که بودید و خودتان را از این چیزها محروم نکنید یا اگر بد است و ناراحتی، برگرد سر جایت. چون آدمهایی که به هر دلیل تن به مهاجرت میدهند، معمولاً خودشان به اندازه کافی و در شرایط مختلف از خودشان این سوال را میپرسند که اگر بیرون نمیآمدم، چه میشد؟ پس از این به بعد بیایید فرض را بر این بگذاریم که مهاجرت برای آنها که رفتهاندۀ گریزناپذیر بوده و کسی را برای این که مثلِ امروز من روضه میخواند، سرزنش نکنیم.
از غروب تا حالا به بچگی خودم فکر کردم که چهقدر میهمانی داشت؛ از خانه قدیمی «آقابزرگ» بگیر تا خانه خاله و عمه. دور هم بودنها، بدوبدو کردنها و زمین خوردنها. چسب زخمها و بوس و بغلها. گلدان شکستنها و فدای سرت شنیدنها.
خیلی وقتها دخترخالههایی که بیست، سی سال پیش مهاجرت کرده بودند و بچههایشان دانشگاه را هم تمام کردهاند، در سفرهایشان به ایران، وقتی شب بود و همه خواب بودند و ما یواشکی در آشپزخانه خاله «اشرف» میگفتیم و میخندیدیم، بعد از تمام شدنِ جکها و خاطرهها، آهی میکشیدند و تعریف میکردند که بچههایشان چهقدر از این دور هم بودنها محروم هستند و چهقدر وقتی از ایران برمیگردند، بیتابی و بیقراری میکنند و دلشان میخواهد برگردند.
یادم هست که دلم میگرفت و میگفتم: «خب کاش برگردید!» و آنها بدون استثنا آهی میکشیدند و میگفتند، دیگه نمیشه.
واقعا بحثم الان روی این نیست که میشد یا نمیشد چون من نمیدانستم در زندگی هر کدام از آن ها چه میگذرد اما درباره خودم که دلایلم را میدانم و هزار بار آن ها را بالا و پایین کردهام، واقعا راه دیگری نبود و همین دیدنِ فامیل نداشتن بچه را غمانگیزتر میکرد.
حالا خوشبختانه راستین اینجا خالهدار شده؛ خالهای که در خانهاش همیشه باز است و میهمان نواز است و «فدای سرت»، موقع شکستن همهچیز ورد زبانش است و همه جور شیطنت هم در خانهاش آزاد است. الان هم که این جملهها را مینویسم، خاله عکسی از او را در رختخواب برایم فرستاده که بعد از آتش سوزاندن، چشمهایش را بسته و درجا بیهوش شده. درجا که میگویم، یعنی قبل از این که گرگ حتی «شنگول و منگول» را بخورد.
در خواب هم روی لبش لبخند خوشحالی است و میدانم که برایش بزرگترین جایزه همین خواب در رختخواب خانه خاله است. خیلی برای او خوشحالم ولی دلم گرفته برای همه بچههای دیگری که مهاجرت، تبعید و غربت لذت داشتنِ خانهای برای چتر باز کردن و خرابکاری کردن و آتش سوزاندن را از آنها گرفته؛ جایی که خانه دوم آدم باشد.
شاید یک روز، روزی که ما قرار است برای ظلمهایی که دیدهایم جواب بشنویم- اگر آن روز بیاید البته- صدای تنهایی آنها هم به گوش برسد؛ صدای در سکوت بزرگ شدن؛ دور هم آش پشت پا نخوردن؛ باغِ عمو نرفتن و صدای بی فامیل بودن.
بخش غمانگیزتر ماجرا این است که شاید هم هیچ وقت این اتفاق نیفتد و وقتی بیاید که هیچ بچه مهاجری حتی نداند روزی روزگاری میشد با مسواکِ توی جیب، رفت و روی مبل خانه دایی خوابید. چون دایی در یک کشور دیگر است و فقط با «اسکایپ» به خانهاش میرویم.
که میشد زیرِ شلوار مخمل میهمانی، پیژامه خواب پوشید و از خانه زد بیرون چون میزبان اصراری ندارد که تو شب آنجا بمانی. شاید اصلاً نفهمند که میشد پای خاطره گفتنِ بزرگترها نشست و قاه قاه خندید چون بزرگترها هر کدام پرت شدهاند به طرفی.
شاید روزی بدو بدوِ نوهها در حیاط خانه بابابزرگ فقط توی آلبومهای چسب خوردهی قدیمی دیده شوند.
یکی از غمانگیزترین بخشهای مهاجرت و پخش و پلا شدن قبیله برای من که در رابطههای جدید، مردد و ناشی هستم، حذف شدنِ همین چیزها است از زندگی خودم و بچهام؛ چیزهای ساده و غمانگیزی که شاید شکل آن ها سالهای سال بعد عوض شود یا برای همیشه از یاد بروند.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر
سلام،
ممنون از نوشته قشنگت، البته بماند كه اشكهامو در آوردى، شايد چون غصه ها مون شبيه به همند! يادمه اون وقتها وقتي پاى صحبت دوستانو فك و فاميلي كه مهاجرت كرده بودن مى نشستم باور كردن غصه و دل تنگيهاشون برام سخت بود. حتى تا ٢ سال اولي كه از ايران بيرون اومده بودم هنوز نمي تونستم دركشون كنم! اينجا با داشتن كارو زندگ ي خوب و رسيدن به ارزشهايي كه برايم بي نهايت مهم بودن و تو مملكت خودم پشيزي نمي ارزيدند، نمي تونستم بفهمم مشكل از كجاست! اما حالا ....!
من بچه ندارم اما دلم بي نهايت براى خودم تنگ شده همون خود بي غل و غشي كه بى پروا مى خنديد و نگران نبود، نگران غلط گفتن لغتهاى هلندى، نگران پا گذاشتن روي خط فاصله اي كه اينجا آدمها از هم مي گيرند همون خودى كه سكوت رو به گل جمع بودن ترجيح نميداد، همون خودى كه هميشه و هر ساعت شبانه روز يه رفيق پايه داشت كه گپى بزنه يا جايي بره وفكر نمي كرد كه يك روزي برسه كه ندونه با اينهمه تنهايي چه كنه! به اعتقاد من دردناكترين قسمت مهاجرت گرفتن تو از خودته و اين اتفاق اونقدر بي صدا و موزي مي افته كه خودت هم وقتي مي فهمي كه ديگه شبيه خودت نيستي!
... بیشتر