close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

یادداشت‌های یک غیرِ متخصص در همه‌ی زمینه‌ها

۱۴ مرداد ۱۳۹۳
مادران
خواندن در ۳ دقیقه
یادداشت‌های یک غیرِ متخصص در همه‌ی زمینه‌ها
یادداشت‌های یک غیرِ متخصص در همه‌ی زمینه‌ها

شادی بیضایی

اسم من «شادی» است؛ یک خال روی پای راستم دارم که همیشه توی بچه‌گی باعث خجالتم بود و به خاطر همین خال هیچ وقت توی کوچه موقعِ بازی با بچه‌ها شلوارک نمی‌پوشیدم تا مبادا کسی این نقطه‌ پر رنگ و مزاحمِ قهوه‌ای‌ را ببیند و مسخره‌ام کند. حالا ولی خالم را دوست دارم، گرچه که دیگر از آن کوچه آن‌قدر دورم که اگر هم کسی مسخره‌ام کند، نمی‌شنوم... 

37 ساله هستم و عدد سنم را دوست دارم. اما چون بیش‌تر از یک سال نمی‌توانم نگهش دارم، سعی می‌کنم زیاد بهش فکر نکنم. سعی می‌کنم یاد بگیرم که تا سال دیگر عدد 38 را دوست داشته باشم. ولی حالا 37 خوب است.

یک «ستاره کوچک» هم دارم؛ وبلاگم است. آن را هم خیلی دوست دارم. چند سال پیش که تازه اینترنت دار شده بودم، یک روز تصمیم گرفتم وبلاگ بنویسم. فکر کردم وبلاگ نوشتن خوب است و فکرم درست بود. نوشتن خوب است. با وبلاگم دوست‌های زیادی پیدا کردم و هیچ‌وقت تنها نشدم. ستاره‌ کوچکم را هم خیلی دوست دارم.

یک پسر پنج ساله هم دارم. اسمش «راستین» است. البته نمی‌دانم این فعلِ «داشتن» این‌جا چه‌قدر درست است. دارمش ولی مال من نیست، مال خودش است. من فقط مامانش هستم. خیلی خیلی دارم سعی می‌کنم معلمش نباشم؛ رییس نباشم. همیشه فکر می‌کردم ترکیب مامان، معلم و رییس خیلی بد می‌شود. شاید هم بد نشود. من دوستش ندارم. مامان بودن را دوست دارم.

کارِ من نوشتن برای بچه‌ها است. قبل از این که دماغم را عمل کنم، خیلی دراز بود. زشت نبود. الان که عکس‌هایم را می‌بینم، می‌بینم که بامزه هم بوده. اما اعتماد به نفس نداشتم آن روزها. می‌ترسیدم آدم‌ها به جای گوش کردن به حرف‌هایم، به دماغ درازم نگاه کنند و پقی بزنند زیر خنده. همان موقع‌ها شروع کردم به نوشتن چون فکر کردم کسی توی نوشته‌هایم دماغم را نمی‌بیند. کم کم عاشق نوشتن شدم جوری که بعد از عملِ دماغ، حتی موفق شدم شعر هم بگویم. هنوز دقیق رابطه‌ این دو را نمی‌دانم اما از دماغم ممنونم که به نوشتن تشویقم کرد چون نوشتن را خیلی دوست دارم.

من در استرالیا زندگی می‌کنم؛ غربِ غربِ استرالیا؛ نزدیک اقیانوس هند. آن‌قدر نزدیک که اگر یک شب توی خواب راه بیفتم و همین‌طور بروم و  کسی بیدارم نکند، صبح نشده وسط اقیانوس هستم. هر شب قبل از خواب، به نوید که همسرم است می‌گویم: «تو رو خدا اگر راه رفتم توی‌ خواب، بیدارم کن.» او همیشه بدون این که چشم‌بندش را کنار بزند، می‌گوید: «خب!» ولی گاهی خیلی شل می‌گوید«خب». برای همین من خودم هر شب چند بار از خواب می‌پرم که مطمئن شوم وسط اقیانوس نیستم.

من این‌جا می‌نویسم، یعنی قرار است بنویسم؛ از زندگی، از بچه‌ها، از کاردستی ساختن و قصه گفتن، از خانه، از مدرسه، از پیک‌نیک و سفر و از کار و میهمانی. ناگفته نماند که سعی کردم دست‌کم یک نکته پیدا کنم که در آن متخصص باشم و در این لحظه به عنوان برگ برنده برای خوانندگان «ایران‌وایر» رو کنم و بگویم: «ما اینیم. بیایید سوال‌هایتان را هم از من بپرسید!» اما راستش را بخواهید، در همین لحظه فهمیدم که در هیچ زمینه‌ای متخصص که هیچ، مبتدی هم نیستم. برای همین این‌جا کلاً‌ قرار نیست نظرات کارشناسی صادر کنم. نویسنده‌ای هستم که کارمند است و مادر است و یک «ستاره کوچک» دارد و این جا از زندگی می‌گوید؛ از شاد کردنش، رنگی کردنش، از خالِ قهوه‌ای پر رنگی که دیگر خجالت ندارد و از بینیِ درازی که مسیر زندگی‌ را عوض می‌کند. از ترسِ بی‌دلیلِ راه رفتن در خواب و رسیدن به اقیانوس و از دوستِ خندانِ پنج ساله‌ای که دارد فارسی حرف زدن یاد می‌گیرد. حالا ممکن است گاهی قطره اشکی هم این‌جا بریزم اما به غصه زیاد رو نمی‌دهم. 

اگر شنیدن از همه این چیزهای ساده کوچک دل شما را هم شاد می‌کند، گاهی به این‌جا سر بزنید!

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

جامعه مدنی

آوای اوین، به روایت آرش علائی

۱۴ مرداد ۱۳۹۳
شیما شهرابی
خواندن در ۱۰ دقیقه
آوای اوین، به روایت آرش علائی