زندگی زیر نگاه تابو زده جامعه و قوانین ایران پیرامون گروههای مختلف جنسیتی و جنسی باعث شده است که بسیاری از «الجیبیتی»های ایرانی وطن خود را به امید آیندهای ترک کنند که در آن میتوانند خودشان باشند؛ با هر جنسیت و هویت جنسی که هستند.
ترکیه سالها است که اولین پناه آنها محسوب میشود. هزاران پناهجوی ایرانی از گروههای مختلف الجیبیتی در انتظار رسیدن به مقصدشان، در شهرهای مختلف ترکیه به سر میبرند. بارها روایتهای آنها از خشونتهایی که در ترکیه دیدهاند، منتشر شده است. این روایت، داستان زندگی «رها» است؛ ترنسسکشوالی که بدنی مردانه دارد اما خودش را مرد نمیداند. بهانه این روایت، تجاوز جنسی است. رها در آخرین روزهای ماه ژوئن در ترکیه مورد تجاوز جنسی قرار گرفت و حالا حکایتی سراسر خشونت، طردشدگی و سرخوردگی را روایت میکند.
***
۲۷ ماه ژوئن بود که در توییتر روایت تجاوز جنسی علیه یک پناهجوی ایرانی ترنسسکشوال منتشر شد. بعد از پیگیری «ایرانوایر»، توانستیم با آسیبدیده این واقعه گفتوگو کنیم. این تجاوز جنسی، آخرین خشونتی بود که تا آن تاریخ رها متحمل شده بود. او با نگرانی تمامی زندگی خود را روایت کرد و خواست هویتش نزد ما مخفی بماند تا مبادا مورد آزارهای دوباره از سوی خانوادهاش قرار گیرد.
«هر روز کتک میخوردم. اگر یک روز کتک نمیخوردم، صبحم شب نمیشد. مدام تحقیرم میکردند که باعث آبروریزی هستم. هیچکس حمایتم نکرد. حتی مخفیانه سراغ روانپزشک رفتم. اما او هم برخورد بدی داشت و گفت اگر تغییر جنسیت ندهم، باید به زندگی "نکبتبارم" ادامه دهم. بدترین روز زندگی من اما وقتی بود که از سربازی معاف نشدم و خانوادهام هم از رفتنم به سربازی حمایت کردند. زندگیام را نابود کردند. برادرم، مادرم، عمویم، معلم دبیرستان، دوران سربازی، بعد هم ترکیه. در ترکیه شرایطم حتی بدتر شد.»
رها متولد ۱۳۷۲ است. در معرفی خود میگوید: «من کُرد کرمانشاه هستم.»
او روایت زندگی خود را از دوران دبیرستان شروع میکند؛ آزارهای جنسی مداوم، شرطبندی میان دانشآموزان برای دستمالی کردنش، تحقیرهایی که با خطابههایی مثل «اوا خواهر» یا «کونی» متحمل میشده و تهدید معلمش که میگفته است رفتارهای زنانهاش را به عمویش که در نیروی انتظامی است، گزارش میکند. همه اینها تنها بخشی از دردهای رها هستند. استرس و اضطرابی که به دلش افتاده بود، چه در محیط مدرسه و چه ترس از عمویش در کنار کتکهایی که میگوید هر روز سهم او از زندگی بودند و برادرش، تمام خشم این «بیآبرویی» را بر تن او مینواخته است.
چنین شرایطی باعث شده بود که رها هم مثل بسیاری از گروههای مختلف الجیبیتی که زیر تابوهای اجتماعی و قوانین غیرانسانی در ایران دوام میآورند، دچار مشکلات روحی شود و نتواند از پس تحصیل برآید: «معلم درس را توضیح میداد اما انگار هیچ چیز نمیشنیدم و نمیدیدم. ریاضی صفر، درسهای حفظکردنی صفر. فقط در انگلیسی خوب بودم. به خاطر وضعیت تحصیلی مدام تحقیر میشدم. با مشت و لگد من را میزدند.»
رها در روایت زندگی خود، بین هر چند جمله یادآوری میکرد که در خانه کتک میخورده است. انگار که با هر بار یادآوری، در تمامی تنش درد میپیچید و بغض میکرد. بعد از هر چند جمله هم از خودکشی حرف میزد؛ چه اقدامهایی که کرده بود، چه فکرش که انگار مثل سایه او را دنبال میکند.
اما وحشتناکترین دوران زندگی او نه کتکها بوده و نه تحقیرهایی که میشده است. عدم معافیت از سربازی و تن سپردن به محیطی کاملا مردانه در حالیکه خود را مرد نمیدانسته است، باعث شده بود که چند بار اقدام به خودکشی کند. او را برای ۱۸ ماه به خدمت سربازی فرستادند و ترنسسکشوال بودنش مورد پذیرش قرار نگرفت: «همیشه یک کیسه سیاه با خودم داشتم مثل جعبه سیاه زندگیام. مدارک سربازی را در آن قرار میدادم. همهجا با من بود. کیسه را برداشتم و به نظاموظیفه رفتم. سال ۱۳۹۱ بود. احساس میکردم ممکن است تحویلم دهند و اعدامم کنند. دکتر گفت لخت شو و بخواب روی تخت. مدام با هم پچپچ میکردند و به من میخندیدند. معاینهام کرد و گفت این چیزی که من میبینم، تا شش ماه هیچی درش نرفته! کرمانشاه یک منطقه دارد به اسم سرپل که مردم میگویند آنجا همه بچهباز هستند. دکتر گفت این را باید بفرستیم سرپل! و همه خندیدند. وقتی خارج میشدم، یک بیسکویت به من داد و گفت این هم جایزه پاکیات! حالم خراب بود. هنوز هم که یادم میآید، درد میکشم و به خودم لعنت میفرستم که نتوانستم جوابی بدهم.»
با وجود این، رها را از رفتن به سربازی معاف نکردند و برایش دفترچه اعزام به خدمت فرستادند. تحقیرها، تمسخرها، آزارهای جنسی کلامی و فیزیکی دوباره شروع شدند. ساک سبز خدمت هنوز هم برایش یادآور آزار است و هنوز هم با نفرت از آن یاد میکند.
رها عاشق موهایش بود. اما از ناراحتی و ناامیدی، خودش جلوی آینه ایستاده و همه موهایش را تراشیده بود. مادر و برادرش هم از سربازی رفتنش استقبال کرده و گفته بودند که بالاخره مرد شدی! شاید برای همین، میگوید که از مردها متنفر است. او را در سربازی، عروس خدمتی خطاب میکردهاند: «فکر کنید که یک زن دگرجنسگرا را به سربازی بفرستند. من را هو میکردند و مدام میگفتند به فلان مکان برویم تا با هم سکس کنیم. سر کلاس آموزشی سلاحشناسی مسخرهام میکردند و هر سوالی ازم پرسیده میشد، بقیه به من میخندیدند. من را دستمالی میکردند و آزارم میدادند. هر بار که از آن جاده برای رسیدن به هنگ مرزی رهسپار میشدم، انگار به سمت چوبه اعدام قدم برمیداشتم. برای همین اقدام به خودکشی کردم.»
رها دو بار قرص میخورد تا بمیرد. هر بار به خاطر مسمومیت، نجاتش میدهند. یکبار جلوی «نیسان» میپرد تا خودش را بکشد اما راننده میتواند خودرو را کنترل کند. بار آخر سنگ برمیدارد و در گوشهای خلوت، چندین بار روی انگشتانش میکوبد تا بلکه به خاطر نقص عضو اجازه دهند دیگر به سربازی برنگردد: «اعتماد به نفس من را نابود کردند. ۱۸ ماه سربازی همهچیزم را از من گرفت. تنها چیزی که برایم ماند، لرزش دستانم بود که هنوز هم با من است.»
آن دوران وحشت تمام شد و رها هم زنده ماند. چند ماه بعد از ایران رفت. اما آنچه در آن چند ماه بر او گذشت، عامل اصلی خروجش از ایران شد.
میگوید نزد روانپزشک رفته بود: «۲۰ هزار تومان پول داشتم که همه را برای ویزیت پرداختم.»
اما زن روانپزشک به او گفته بود یا باید جراحی کند و تغییر جنسیت دهد یا به زندگی نکبتبارت ادامه بدهد!
یادآوری این روایتها انگار که زدن تیغی بر زخمهای رها است. هنوز با تعجب و بغض آن لحظهها را توصیف میکند.
اولین و آخرین سفری که در ایران با دوستانش رفت، بخشی از خاطراتش است که آن را هم عامل مهمی در ترک ایران میداند؛ همانوقت که به همراه دوستانش به شمال رفت و عکسهایشان را در اینستاگرام منتشر کردند: «هیچ عکس خاصی نبود. دور هم نشسته بودیم. ناگهان مادرم تلفن زد که عمویم با او تماس گرفته و گفته است یا برمیگردد و خودش را درست میکند یا خودم این لکه ننگ را برای همیشه از خانواده پاک میکنم! مادرم هم ترسیده بود. برگشتم و مادرم من را به فحش کشید که میخواهی من را بکشی و آبرو برایم نگذاری؟ احساس میکردم اگر اتفاقی برای مادرم بیفتد، همه فامیل من را مقصر میدانند. پدرم هم وقتی ۱۰ ساله بودم، فوت کرده بود. مقابل این حرفهای مادرم و کتکهای برادرم، هیچکاری از من برنمیآمد. فقط به اتاقم میرفتم و در را محکم میکوبیدم. همیشه احساس میکنم از خدایشان بود که من از ایران بروم.»
بعد از تمام این اتفاقات و وقایع دیگری که زندگی رها را به گفته خودش برایش جهنم کرده بود، مادرش به او کمک مالی کرد که هم بتواند گذرنامه بگیرد و هم از ایران خارج شود و در ترکیه به دنبال سرنوشتی رود که در آن بیآبرویی برای خانواده نباشد: «هیچوقت به خانوادهام به شکل علنی نگفتم که من ترنسسکشوال هستم. میدانستند و تجاهل میکردند و سعی داشتند من را به سمت دگرجنسگرایی هول دهند. روز خداحافظی با مادرم اما به قدری تلخ بود که هیچوقت از یاد نمیبرم و هر بار که روایتش میکنم، اشک میریزم و همزمان حس انتقام دارم. نمیتوانم به این خاطر که من را به سربازی فرستادند، آنها را ببخشم. آن روز دلم شکست. من را تبعید کردند. هیچوقت دلم نمیخواست کشورم و دوستانم را ترک کنم.»
رها هر بار در میان روایتهایش میگوید که با وجود این شرایط، ایران برایش بهتر بود تا ترکیه. اگرچه در ترکیه الجیبیتیها از نظر قانونی مشکلی برای ابراز هویت جنسی خود ندارند اما جامعه این کشور هنوز نتوانسته است تبعیض و خشونت را در قبال آنها از بین ببرد. برای همین هم نهادهای مدنی و سازمانهای دفاع از حقوق الجیبیتیها در راستای فرهنگسازی در ترکیه فعالیت میکنند.
رها که در ایران مجبور بود هویت جنسیتی خود را پنهان کند، اگرچه در عرصه خصوصی همواره با خشونت روبهرو بود اما انگار در عرصه عمومی به دلیل مخفی نگهداشتن این هویت، امنیت بیشتری داشت. این روایت او از زندگی در ترکیه است: «در ترکیه با وجود تبعیضها و متلکهای جنسی توانستم خودم را بپذیرم و دوست داشته باشم. من نمیخواهم جراحی کنم و تغییر جنسیت دهم بلکه میخواهم خودم باشم و اگر در رابطه عاطفی و جنسی وارد میشوم، طرف مقابلم من را به همین شکل بپذیرد. با وجود اتفاق اخیری که برایم در ترکیه افتاد، تنها آرزویم و تنها دلیلی که جلوی خودکشیام را میگیرد این است که به کشوری بروم که برای یک مدت بتوانم طعم آزادی، رهایی و امنیت را بچشم.»
اتفاق اخیر، روایت یک تجاوز جنسی است. رها در یکی از اپلیکیشنهای مخصوص الجیبیتیها به مردی اعتماد میکند که به او وعده رابطه عاطفی و امنیت احساسی میدهد. با او قرار میگذارد تا همراهش به ویلای او برود و با هم بیشتر آشنا شوند و شبی را با یکدیگر بگذرانند. اما آنچه آن شب اتفاق افتاد، تنی کبود و روحی زخمخوردهتر برایش باقی گذاشت: «شب بود. با ماشین قدیمی که شیشههایش دودی بود، به دنبالم آمد. در ماشین شیشه ویسکی نصفهای بود که در راه مدام مینوشید. ترسیده بودم اما کاری نمیتوانستم بکنم. در تاریکی شب از شهر خارج شدیم. از جاده خارج شد و پشت ماشینی دیگر ایستاد. اشاره زد که پیاده شوم. دو نفر از دوستانش آنجا بودند. مدام میگفت نترس، بیا، کاریت نداریم. فهمیده بودم که کارم تمام است. گفت شلوارت را در بیاور. از ترس خشک شده بودم. به نوبت به وحشیانهترین شکل به من تجاوز کردند. درد داشتم و استرس. تمام تنم را چنگ زدند. انگار میخواستند گوشت تنم را بکنند.»
رها را بعد از تجاوز به شهر رسانده بودند و آن مردی که با او قرار گذاشته بود، مدام میگفته است: «خودت هم میخواستی!»
او به خانهاش برمیگردد، دوش میگیرد و تا دو روز با هیچکس ارتباط نمیگیرد تا در نهایت با مشورت دوستش به پلیس مراجعه میکند. اما در اداره پلیس حرفهای او را باور نمیکنند و به او اتهام میزنند که کارگر جنسی است و در قبال پول، خودخواسته تن به این همخوابگی اجباری داده است.
در نهایت هم پلیس به رها میگوید که میتواند شکایت کند اما چون مدارکی ندارد، خودش متهم و محکوم خواهد شد: «پلیس به من گفت که کار به دادگاه خواهد کشید. ترسیدم. وقتی گفتم اصلا شکایت نمیکنم، گفت حالا نروی به آسام ـ امور پناهندگی سازمان ملل - بد ما را بگویی! قول دادم که چنین نکنم و به تاریکی اتاقم برگشتم.»
سه سال از ورود رها به ترکیه گذشته است. هنوز برای تعیین مقصد، مصاحبهای از او نگرفتهاند. مدتها در کافه رستورانها کار کرده و مورد خشونت قرار گرفته است. حالا بعد از روایت سرگذشتش میگوید: «انگار هیچکس من را نمیبیند و صدایم را نمیشنود. کاش بتوان کاری کرد که این کابوس تمام شود.»
او هیچ چشماندازی برای آینده ندارد و فقط با همان آرزوی رسیدن به آزادی توام با امنیت دوام میآورد. هرچند که کارش را از دست داده و کمک مالی هم دریافت نمیکند و از بیسرپناه ماندن نیز در هراس است.
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
روایت بیست و نهم: امین اکرمیپور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم
روایت سیام: امین؛ برده در ایران، پناهجوی اتریش
روایت سی و یکم؛ افشار علیزاده، پناهجویی که بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش شد
روایت سی و دوم؛ پژمان: از ایران خارج شدم تا دخترم آیندهاش را خودش انتخاب کند
روایت سیوسوم:مصائب پناهجویان دگرباش جنسی؛ قاچاقبر از آنها سکس میخواهد
روایت سی و چهارم؛سفر به کاله، رویایی به نام انگلیس
روایت سیوپنجم؛ داریوش، بیش از ۲۰سال پناهجویی در کاله
روایت سیوششم؛ آپو، از قاچاق انسان تا رویای بازگشت به ایران
روایت سیوهفتم؛ بابی، زندگی در جنگل دوشادوش قاچاقچیها
روایت سیوهشتم؛ مهیار، پناهجوی نسل دوم که به رپ پناه برد
روایت سیونهم: زندگی پناهجویی رضا؛ از جنگ تا مهاجرت
روایت چهلام؛مقصد: انگلیس به هر قیمتی
روایت چهلویکم: اشکان، گندمزار و کامیونهایی که مقصدشان انگلیس بود
روایت چهل و دوم؛هاله رستمی: کاش شلاقهای حکم قضایی را میخوردم اما پناهجو نمیشدم
روایت چهل و سوم؛سعدی لطفی: فقط میخواهم زندگی پناهجوییام در کوبا تمام شود
روایت چهل و چهارم؛ وصال؛ پناهجویی که میخواهد در فرانسه مدل شود
روایت چهل و پنجم؛ شرر تبریزی و زندگی پناهجویی در قبرس
روایت چهل و ششم: اینجا بروکسل است؛ من هم یک روز به بریتانیا میرسم
روایت چهل و هفتم؛ احمد: جانمان را در دست میگیریم یا میمیریم یا به بریتانیا میرسیم
روایت چهل و هشتم؛ یک شب با قاچاقچی ایرانی
روایت چهل و نهم:دو پناهجوی لزبین توانخواه؛ تنها خواستهشان سرپناهی در یونان است
روایت پنجاهم؛ آنچه بعد از نصب بنر اسراییلی در شیراز بر محمد شعبانی گذشت
روایت پنجاه و یکم؛ ۹ سال پناهجویی در سوریه؛ از ربودهشدن تا پناه به نقاشی
روایت پنجاه و دوم؛ امیرعلی: «نمیخواهم به زور به بهشت بروم»
روایت پنجاه و سوم: از دانشگاه تا پناهجویی در ترکیه؛ پسرت یا برمیگردد یا ما برش میگردانیم
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر