قصههای پناهجویی در شهر «کاله» و شناخت بیشتر آن را که برای پناهجویان مفری است برای رفتن از کل اروپا به انگلیس، با «داریوش» شروع کردیم؛ مردی که از سال ۱۹۹۷ پناهجو است و برای رفتن به انگلیس هم تلاش کرده اما تلاشهایش بیفایده بودهاند. او ناچار شده است در کاله بماند و از فرانسه درخواست پناهندگی کند؛ قدیمیترین پناهجوی ایرانی ساکن کاله.
از آغاز تحقیق درباره قاچاق انسان در دنیای پناهجویی ایرانیها و سفر به کاله، به دنبال داریوش بودم. اسم او را زیاد شنیده بودم اما تلفنها و پیغامهایم بیجواب میماندند. دیگر ساکنان ایرانی کاله میگفتند اگر او را پیدا هم بکنم، توفیقی برای صحبت کردن ندارم. میگفتند منزوی شده است و با هیچ ایرانی در ارتباط نیست. اما عصر آخرین روز از سفر ۱۰ روزهام به کاله بود که پیغامی از او دریافت کردم. قرار ملاقات را قبول کرده بود. فقط دو ساعت پیش از حرکت وقت داشتم. در کافهای همدیگر را ملاقات کردیم. مردی بلند قد، موقر و آرام، با صورتی آفتابخورده و خسته بود که با لهجهای جنوبی حرف میزد و دستانش مدام در هم قفل میشدند.
۲۴ سال داشت که ایران را ترک کرده بود، حالا ۴۵ سال دارد و تمام این سالها را در راه رسیدن به مقصدی بوده است که در آن «آزادی» و امکان «نفس کشیدن» داشته باشد. مقصد اولش آلمان بوده اما با وجود ارایه پروندهای سیاسی، جواب منفی گرفته و راهی فرانسه شده است تا از طریق کاله به انگلیس برود. او برای پناهندگی در سوییس هم اقدام کرده بود اما آنها نیز او را نپذیرفته بودند. در نهایت ساکن کاله شد. حالا بعد از چند سال زندگی در خیابان و جنگل و شهر کاله، به خاطر پسر هفتسالهاش فعلا در فرانسه میماند. میگوید: «هیچوقت نخواستم فرانسه بمانم. دوستش نداشتم و ندارم و نخواهم داشت. ناچار شدم.»
سال ۲۰۰۴ بود که به کاله رسید و با حدود ۵۰ پناهجوی ایرانی دیگر در خیابانهای شهر زندگی کرد. یک سال روی سکویی روبهروی بندر، جاییکه کامیونها سوار کشتی میشوند و با عبور از دریا، به انگلیس میرسند و یک سال دیگر در پارکها و جنگل. مدتی هم در گاراژ یک ساختمان. زندگی بدونسرپناه و در خیابان، یعنی به انتظار شب نشستن و منتظر فرصت مناسب برای «انداخت» بودن.
انداخت هر بار تلاش برای سوار شدن بر کامیون یا کشتی است. پناهجوها باید کامیونی را پیدا کنند که داخل کانتینر آن بپرند. در آن سالها که گشت دریایی کمتر بود، فنسهای دورتادور شهر و پارکها به اندازه امروز نبودند و بعضی از پناهجویان در سرمای زمستان حدود ۵۰ متر عرض بندر را شنا میکردند تا به محفظه پشتی کشتی برسند و راهی سفر شوند؛ روشی که گفته میشود ابداع ایرانیها بوده است. لباسهای خود را در کیسه زباله میپیچیدند و تا کشتی شنا میکردند. تعدادی از همدورهایهای داریوش به همین روش به انگلیس رسیدهاند.
با داریوش کنار جنگل رفتیم و از آن جا مقابل گاراژی که در آن زندگی میکرد و بعد بندر، گیت عبور و نقطه حرکت برای رسیدن به انگلیس. شهر را دور زدیم. زندگی در خیابان را همیشه کتانی به پا داشتن، نیمههشیار خوابیدن در شب و همیشه آماده به فرار بودن توصیف کرد. زندگی در خیابان برای او یعنی پلیسها نیمهشب و دم صبح با گاز اشکآور و باطوم بیدارت کنند، وسایلت را مقابل چشمانت به دریا بریزند، گاه کتکت بزنند و گاه بیهیچ توضیحی، چند شب بازداشتت کنند. دسترسی به بهداشت و درمان نداشته باشی، دچار بیماریهای روحی و جسمی شوی، مثل بسیاری از پناهجویان، «گال» بگیری(بیماری قارچ پوستی) و حتی با آنهمه اضطراب و ریسکپذیری، اشتباهی سوار کامیونی شوی که به انگلیس نمیرود. میگوید چندین سال از این زندگی برای او در تعقیب و گریز گذشته است؛ سبکی از زندگی که هر روز ادامه دارد.
مسیر رسیدن کامیونها به گیت کاله و زمان آن را مسافران میدانند و یا قاچاقچیها به پناهجویان میگویند. برخی از آنها به موقع و گروهی دیرتر متوجه میشوند. به مقصد که میرسند، با ایجاد سر و صدا، راننده را خبر میکنند تا آنها را پیاده کند یا زمانیکه کامیون در استراحتگاه میایستد، از آن به پایین میپرند. گاه پیش آمده است پناهجویان ساعتها در راه برگشت بودهاند؛ از هلند، بلژیک، یا مقصدهای اشتباهی دیگر.
زندگی چه برای آنهایی که در روز خسته و ناکام از تلاش برای رفتن به انگلیس، استراحت میکنند و چه مسافران تازه از راه رسیده، به ساعتهای غذا و تقسیم لباس تغییر میکند. حضور چندباره سازمانهای غیردولتی برای کمک به پناهجویان، آنها را گرد هم میآورد. پناهجویان از ملیتهای مختلف، گروه گروه به غذا و گپ مشغول میشوند یا در صف میایستند. برخی به دنبال پتو، چادر یا لباسی هستند که شب قبل از آن توسط پلیس ضبط شده است. پلیس وسایل زندگی آنها را معدوم و سازمانهای مردمی هر روز جایگزین میکنند؛ داد و ستدی روزانه.
در چنین دنیایی، برخی پناهجویان به جان هم میافتند؛ پناهجویانی که بر اساس ملیت خود تفکیک شدهاند؛ هم از سوی سیاسیون و در دل جنگل، خیابانها، کمپ و حتی از سوی جامعه. در این زد و خوردها میان پناهجویان که گاهی زخمی هم میشوند، پلیس فرانسه نظارهگر است؛ به ویژه وقتی پای قاچاق و قاچاقچی در میان باشد: «در این مدل زندگی خبری از وجدان و شرف نیست؛ به ویژه بین قاچاقچیها. مثلا زنی مطلقه اینجا بود که بعدها متوجه شدم مجبور میشد به همخوابگی با قاچاقچیان تن بدهد تا او را رد کنند. تجاوز اتفاق میافتد. همدیگر را میکشند. روسپیگری هم زیاد است. حتی مردم. شهروندان این شهر به پلیس خبر میدادند و جایمان لو میرفت. هر شب در کاله، پناهجویان موقع رد شدن از برخی اتوبانها کشته میشوند. بعضیها را خود مردم به عمد میزنند.»
جان باختن در این مسیر تصادفی نیست، این جنگ برای بقا و رسیدن به انگلیس، در این منطقه به هر مدلی جاری است؛ مثل پسری از کُردهای عراق که ۲۴ سال داشت و زیر محور کامیون نشست تا از این طریق به انگلیس برسد. دستان او در مسیر با بالا و پایین رفتنهای کامیون رها شدند و افتاد و بدنش زیر لاستیکها له شد. داریوش هم بارها تلاش کرده است «خودانداز» بزند؛ یعنی بدون تماس با قاچاقچیها، کامیونها را پیدا کند و سوار شود. اما چند بار مسیر کامیون به کشورهای دیگر بوده و چند بار هم بازداشت شده است. یک بار هم در بار کارتن کامیون افتاده که دچار تنگی نفس شده و راننده را خبر کرده است. اما انگلیس انگار چموشتر از این حرفها بود. حتی به قاچاقچی هم پول پرداخت کرده ولی پولهایش را از دست داده است و قاچاقچیها ناپدید شدهاند.
معمولا مسافرها به دنبال قاچاقچی هموطن خود میگردند. این مسیر هم پر است از ایرانیهایی که قاچاق انسان میکنند. یا خردهپا هستند و در گروههای کوچک، یک مسیر را تضمین میدهند یا جزوی از باندهای قاچاق انسان هستند که از ایران و ترکیه شروع میشوند و تا اروپا ادامه دارند: «هرجا مسافر هست، قاچاقچی هم هست. مسافر دیدهام که با ۲۰ یورو یا یک پاکت سیگار هم به انگلیس رفته است. اکثر قاچاقچیها هویتشان از ظاهرشان، رفتار و حرف زدنشان پیدا است؛ مثل همانشخصی که بار اول در کافه دیدیم.»
اولین قراری که با داریوش در کاله داشتم، در کافهای مقابل ایستگاه مرکزی قطار این شهر بود. هنوز سلام و احوالپرسی نکرده بودیم که پسری لاغراندام با چهرهای سوخته از آفتاب، به فارسی و با لهجه افغانستانی سلام کرد و با لبخندی کنارمان نشست و گفت: «من کاله هستم، کاری داشتید، خبر بدهید.»
او قهوههای ما را هم حساب کرد و در جمعیت محو شد.
«سعید» هم یکی از قاچاقچیان ایرانی و از پناهجویان همدوره با داریوش بود. سال ۱۳۸۳، خبرگزاریهای فارسی و فرانسوی زبان خبر دادند که یک باند ایرانی قاچاقچیان انسان را در کاله بازداشت کردهاند. به گفته برخی از این خبرگزاریها، بازداشتیها پس از بازجویی آزاد شدند. در حالیکه از این باند هفت نفره، شش نفر ماهها زندانی بودند و سعید هم جان باخت. هیچوقت هم معلوم نشد خودکشی کرده بود یا او را در زندان کشته بودند. در آن گروه، داریوش ماشینهای حمل مواد غذایی را خالی میکرد و به دست پناهجویان میرساند. میگوید «رابینهود» میخواندندش.
داریوش تعریف میکند قضیه لو رفتن آنها متوجه دو نفر از پناهجویانی است که با همین گروه همکاری داشتند. آنها تن به وعده پلیس داده بودند و پس از لو دادن سعید، از فرانسه رفتند و به انگلیس رسیدند. داریوش هم پیگیر انتقال جسد سعید به ایران بود:«به سفارت که زنگ زدیم و گفتیم این پناهجو مرده، گفتند مُرد که مُرد. چون کاغذهای شناسایی نداشت، سفارت ایران از پذیرفتن مسوولیت سرباز زد. فقط تلفنی به خانوادهاش خبر رسید که بچهشان فوت کرده است.»
در سال ۲۰۱۶، پس از گذراندن چندین عملیات تروریستی در فرانسه، دولت این کشور دستور داد که کمپهای پناهجویی از کاله برچیده شوند. تازه دو سال شده بود که سازمانهای مردمی توانسته بودند برای پناهجویان بیسرپناه زندگی تشکیل دهند. در این مدت، رستوران، کلیسا و مسجد هم در جنگل بنا شده بود. هرچند نه فرانسه و نه انگلیس هیچکدام نتوانستند راهحل مناسبی برای حل دنیای پناهجویان شمال فرانسه و به ویژه کاله بیابند. کمپها را تخلیه کردند و مسافران را به شهرهای مختلف بردند ولی آنها دوباره به شمال برگشتند. در پاریس هم همین روال برقرار است؛ به ویژه با شدت گرفتن وضعیت امنیتی بابت ترورهای سالهای اخیر. هر چند ماه یک بار پلیس پناهجویان را از زیر پلهای شمال شهر جمعآوری میکند و به شهرهای مختلف میفرستد اما چند ماه بعد دوباره خیابانها و زیرپلها پر میشوند از پناهجو؛ هم آنهایی که تازه به پاریس میرسند و هم کسانیکه بازگشتهاند.
شرایط کمپها و عدم رسیدگی به پناهجویان، بازگشت دوباره آنها را آسانتر میکند. بسیاری از آنها نه در کمپهای پناهجویان که در محل زندگی بیخانمانها جای داده میشوند. برخورد پلیس در مواردی تحقیرآمیز است و پاسخگویی هم وجود ندارد؛ شرایطی که در سالهای اخیر سختتر شده است: «دولت فرانسه میتواند حداقل با پناهندهها انسانی رفتار کند. حداقل ماسک حقوق بشری، تاریخی و فرهنگی را از صورت خود بردارند و نگویند "فرانسه زمین پناهندگی" است(عنوان سازمان رسیدگی به امور پناهجوها). درست همان روزی که به نجاتدهنده کودکی که از ساختمان آویزان مانده بود شهروندی دادند، همزمان کمپهای پناهندگی شمال فرانسه را جمع کردند. همان رفتاری که ما در ایران از آخوندها میبینیم. میگویند پناهجوها را به کمپ منتقل کردهایم اما دوست من "حسن"، به خاطر عدم رسیدگی، به ویژه به همسر حاملهاش، ترجیح داد کمپ را ترک کند و به جنگل برگردد.»
میگوید: «نه ایران جای زندگی است و نه اینجا. من در این سالها که از عمرم رفته، غرور، شخصیت، خانواده و وطنم را از دست دادم و در مقابل هیچچیز به دست نیاوردم. کل غربت برای من همین شخصیت لگدمال شده است. اکثر بچههای قدیمی همین وضعیت را دارند و دچار مشکلات روحی و جسمی شدهاند. زندگی در اروپا آن قدر نمیارزد که بچههای سن کم برایش چنین هزینه بدهند. در این سالهای اخیر، کودکان ۱۵ ساله ایرانی را هم دیدهام که میخواستند به انگلیس بروند.»
کودکی داریوش هم به مهاجرت گذشته است. او در آبادان به دنیا آمده و در کودکی، جنگ و بمباران را به چشم دیده است. پدرش در آن زمان در پروژه «پارس جنوبی» خلیج فارس کار میٰکرد، برای همین مادرش او را به همراه خواهران و برادرانش از آبادان به «شاهچراغ» شیراز برد؛ همان زمان که جنگزدههای جنوب به شیراز سفر کرده بودند: «ما در شاهچراغ زندگی میکردیم. همانموقع بود که در شاهچراغ روی مهاجران جنگزده آب بستند و آیتالله "دستغیب" در نماز جمعه گفت این آبادانیها جای ما را تنگ کردهاند و اگر اینها مرد بودند، برای دفاع از وطنشان میایستادند. در حالیکه دو برادر من در هماندهه کشته شدند. یکی از آنها تودهای بود و در دهه ۶۰ او را کشتند و دیگری در پایگاه دریایی بوشهر کار میکرد که جنازهاش را به ما دادند در حالیکه آثار ضرب و جرح به تن داشت. در جواب سوالهای خانوادهام گفتند که اگر جان بقیه را میخواهید، از این یکی بگذرید.»
آنها در نهایت از شاهچراغ رفتند به تهران. مدتی در مجتمع جنگزدههای پل «سیدخندان» زندگی کردند ولی نبود امکانات، آنها را راهی «شاهینشهر» اصفهان کرد. میگوید نزدیک به سه هزار خانواده جنگزده آنجا بودند: «تا پایان جنگ همانجا بودیم اما از طرف بنیاد مستضعفان و جانبازان آمدند و گفتند به دستور خمینی این ساختمان مال ما است. بیرونمان کردند. زندگی در چنین شرایط و خانوادهای باعث شد که این نفرتم نسبت به سیستم سیاسی ایران در من نهادینه شود. سرگذشت من میوه آن نفرت است. برای آنکه نفس بکشم، تصمیم گرفتم از ایران بروم و چون پایان خدمت نداشتم، با پاس جعلی از ایران خارج شدم.»
در ایران، «بخشنده» نامی در میدان «فردوسی» تهران برای داریوش پاسپورت جعل و او را راهی مسکو کرد. قاچاقچی روابطی در اکراین داشت و «کیف»، پایتخت این کشور مقصد بعدی داریوش شد. هدفش رسیدن و زندگی در آلمان، کنار خواهرش بود. اما تا رسیدن به آنجا، قاچاقچیها پولش را خوردند. در نهایت از کیف تا اروپا را با کمک قاچاقچی دیگری پیاده طی کرد: «پروندهام که در آلمان رد شد، چون همه جا حرف انگلیس بود، راهی کاله شدم. وقتی از ایران خارج شدم، میخواستم در رشته شیمی ادامه تحصیل بدهم، کار کنم و نفس بکشم. اما همهچیزم را از دست دادم.»
از او پرسیدم اگر ماشین زمان به عقب بازگردد، آیا باز هم از ایران خارج میشود؟ گفت: «از ایران خارج میشوم اما نه از این مسیری که طی کردم. من حتی رفتم پاسپورت و شناسنامه ایرانی گرفتم. آدمهای پرادعای سیاسی هم الان پاسپورت ایرانی گرفتهاند. اما دیگر میل و رغبتی برای رفتن به ایران ندارم. مفهوم وطن برای من پدر و مادرم بودند ولی در این مدت آنها را هم از دست دادم. اگر زمان برمیگشت عقب، کاله هم نمیماندم. این سالها خیلی بالا و پایین داشت. به سختی آن نمیارزد. وگرنه ایران بدتر شده که بهتر نشده است.»
حالا سالها از زندگی داریوش در کاله میگذرد. میگوید هیچ دوستی ندارد و با هیچکس در ارتباط نیست. ترجیح میدهد به دور از حرف و حدیثهایی باشد که میگوید در جامعه ایرانیها وجود دارد. تجربهاش از پناهجویی را «زشت، سیاه و منفی» توصیف میکند و میگوید: «اگر سرمایهای داشتم، اینجا نمیماندم. میرفتم یک جای دور.»
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
روایت بیست و نهم: امین اکرمیپور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم
روایت سیام: امین؛ برده در ایران، پناهجوی اتریش
روایت سی و یکم؛ افشار علیزاده، پناهجویی که بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش شد
روایت سی و دوم؛ پژمان: از ایران خارج شدم تا دخترم آیندهاش را خودش انتخاب کند
روایت سیوسوم:مصائب پناهجویان دگرباش جنسی؛ قاچاقبر از آنها سکس میخواهد
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر