روایت هر پناهجو از سرگذشتش به کتابی میماند که میتوان مثل یک رمان ورق زد و با هر پیچوتاب آن همراه شد. شاید بتوان در میان تمامی روایتها نقاط مشترکی یافت؛ مثل نزدیکی با مرگ و لحظههایی که گمان میرود پایانی است بر آن سرگذشت؛ اما زوایای آشکار و پنهان هر سرگذشت، از هر پناهجو انسانی متفاوت میسازد. مثل «امیرعلی» که راوی پنجاه و دومین روایت از زندگی پناهجویان در «ایرانوایر» است. مردی افغانستانی که بیشترین سالهای عمرش را در ایران، مهاجر بوده و کارگری کرده است. روایت سرگذشت او، داستان یک عمر مهاجرت است؛ از افغانستان به ایران، ایران به ترکیه و بعد جزیره «لسبوس» یونان. حالا رویایش، عکاس شدن است؛ آنهم برای شبکه «نشنال جئوگرافی.» در روزهای قبل از قرنطینه به دلیل شیوع ویروس کرونا در یونان و جزیرههایش، مدیر یکی از موزههای این کشور، نمایشگاهی از آثار «امیرعلی» برپا کرد.
****
«من هم یک زمانی مسلمان معتقدی بودم. نتوانستم خودم را قانع کنم. شاید من در آن سطح نباشم. خواستم در قدم اول یک انسان معمولی و عادی باشم و بعد اگر نیاز به دینداری بود، دینی را انتخاب میکنم. در افغانستان وادارات میکنند که مسلمان باشی و باید به مسجد و نماز بروی و قرآن بخوانی وگرنه ممکن است زندگیات را بهراحتی از دست بدهی. نمیخواهم ادای آدمی را دربیاورم که نیستم. من یک سال دین نداشتم اما ادای دینداری درمیآوردم؛ مثل شکنجه بود.»
«امیرعلی» که نمیخواهد نام خانوادگیاش را عنوان کند تا خانوادهاش درگیر زندگی او نباشند، زمانی که هشتساله بود به همراه خانوادهاش به ایران مهاجرت کرد. در آن زمان افغانستان در حاکمیت طالبان بود و بسیاری از افغانستانیها به کشورهای مجاور خصوصا ایران مهاجرت میکردند، اگرچه هنوز هم ناامنی در این کشور حرف اول را میزند و شهروندان آن بیش از نیمقرن است که درگیر جنگ هستند. در سال ۱۳۷۵ خانواده «امیرعلی» به ایران مهاجرت کردند. او از آن سفر اول به ایران هیچ به خاطر ندارد. فقط میداند که برای اولین بار برق دیده بود و آنقدر به لامپها خیره شده بود که چشمانش آسیب دید. در آن زمان، مثل الان، حق تحصیل برای آنهایی که مدارک هویتی نداشتند، وجود نداشت. پس او و دیگر فرزندان این خانواده هم در کودکی برای تامین معیشت خانوادهشان، به کارگری مشغول شدند. «امیرعلی» با دستان کودکانهاش در کنار مادرش پنبهچینی میکرد.
چندین سال گذشت و در پی حمله آمریکا به افغانستان، طالبان حاکمیت این کشور را از دست داد. بسیاری از مهاجران برای ساختن زندگیشان در وطن خود، به کشورشان بازگشتند. آنها باور داشتند که رفتن طالبان از حکومت، نقطه پایانی بر جنگ و ناامنی خواهد بود. هرچند دیگری نینجامید تا ناامنی دوباره متن زندگی افغانستانیها شد. خانواده «امیرعلی» هم به افغانستان برگشتند اما او ترجیح داد که در ایران بماند. هرچند که دل از وطنش نکنده بود؛ طی سالهای زندگیاش در ایران، بارها از طریق مسیر قاچاقی برای دیدار با خانوادهاش به کشورش رفت تا در آخرین سفر، پس از مدتی گروگان گرفته شدن توسط قاچاقبران، به کرمان رسید، تمامی داشتههایش ازجمله تلفن و راههای ارتباطیاش را از دست داد. خودش در روایت آن چهار سال میگوید که همه آن سالها را گم شده بود: «هیچ امکان ارتباطی با خانوادهام نداشتم. پول هم نداشتم. کارگری میکردم و مدام از سوی کارفرما مورد خشونت قرار میگرفتم. آن سالها بدترین دوران زندگی من بود، از موریا هم بدتر.»
او بالاخره توانست خانوادهاش را پیدا کند و از آن تنهایی که برایش «وحشتناک» بود رها شود، اما این پایان هجرتهایش نبود. او به افغانستان برگشت، به ارتش این کشور پیوست و برای اولین بار، مرگ را لمس کرد. پس از مدتی خدمت در ارتش افغانستان و مواجهه با پیچیدگیهای جنگ، تصمیم نهاییاش را گرفت: «تصمیم گرفتم همه کشورهایی که میخواهند انسانها را به بهشت ببرند، ترک کنم و بهجایی برسم که حقوقبشر در آن وجود داشته باشد. اگرچه هیچ کجای جهان همهچیز کامل نیست، اما اینجا، نسبت به کشورهایی که من از آن آمدهام، شرایط بهمراتب بهتری دارد.»
پس هم از افغانستان گذشت، هم از ایران و تن سپرد به دریایی که هر سال صدها پناهجو در آن جان خود را از دست میدهند. پول زیادی نداشت، برای همین نتوانست جلیقه نجات تهیه کند. در قایقی بادی، همراه با دهها مهاجر دیگر، بدون برخورداری از جلیقه نجات، راهی مسیری شد که خودش را در آن بازتعریف کند. لحظههایی که او در این مسیر دریایی از سر گذرانده را میتوان در روایتهای بسیاری از پناهجویان مشاهده کرد. دقایقی که دیگر احساس میکنند سرگذشت و آیندهشان به زنده ماندن در همان لحظه بستگی دارد.
«امیرعلی» بالاخره به اروپا قدم گذشت و به جزیره یونان رسید. او پس از رسیدن به جزیره «لسبوس» یک سال و نیم در کمپ موریا زندگی کرد، با آنکه تحصیل نکرده بود، اما سعی کرد زبان انگلیسی و یونانی یاد بگیرد. از کمپ موریا که به تعبیر پناهجویان «جهنم» است، خارج شد و کار کرد و اولین کاری که پیدا کرد خیاطی بود؛ آنهم دوختن وسیله از جلیقههای نجات پناهجویان دیگر که پس از رسیدن به جزیره، در ساحل رها کرده بودند. او بهمرور زبان انگلیسیاش را تقویت کرد، همانطور که خودش روایت میکند، به انتظار آینده ننشست و تلاش کرد تا بتواند رویاهایش را به دست آورد. اهدافی که برای رسیدن به آنها جانش را در دست گرفته و راهی اروپا شده بود.
او بالاخره توانست بهعنوان مترجم با پزشکان بدون مرز همکار شود و همزمان، در راه رسیدن به یکی از بزرگترین رویاهایش قدم بردارد. دوربین عکاسی خرید و جزیره «لسبوس» را از زاویهای غیر از دنیای پناهجویان کشف کرد. همان زاویهای که به تعبیر خودش «بکر» و «کشف شدنی» است. عکسها و تلاشهایش چنان موثر بود که مدیر یکی از موزههای یونان، تصمیم گرفت «امیرعلی» و عکسهایش را به دیگر ساکنان این جزیره بشناساند و برای او در ساختمانی با قدمت پنجاه قرن، نمایشگاهی برپا کرد.
او حالا با گشت چهار سال زندگی در جزیره «لسبوس» و گرفتن پناهندگی یونان، با هویت حرفهای که برای خودش ساخته است، فعالیت میکند؛ هم در همکاری با پزشکان بدون مرز، به دنیای پناهجویی خدمت میکند و هم با دوربینش به کشف طبیعت و خودش میپردازد: «الان قدر زندگی را بیشتر میدانم. فکر میکنم بعد از این تجربهها آرامش خاصی دارم. بیشتر به خودم و اطرافیانم احترام میگذارم و انسانها و مسایل را عمیقتر میبینم. این تجربهها من را متحولتر کرده است. هدفم از آمدن رسیدن به کشوری بود که بتوانم خودم باشم. میخواستم جایی باشم که کسی من را وادار به انجام کاری نکند که خودم نمیخواهم. جایی باشد که انسانها باهم برابر باشند، جنگ دین و مذهب، رنگ و زبان و ملیت نژاد مطرح نباشد. خوشبختانه به خیلی از آنها رسیدم. احساس میکنم به خیلی از اهدافم رسیدم.»
حالا انگار رسیدن به رویایش مانده است؛ عکاس حرفهای شدن در شبکهای مثل «نشنال جئوگرافی» یعنی جایی که «بکر و دیدنی باشد و هرکس قادر به رفتن به آنها نباشد. دوست دارم دوربینم را بیندازم روی کولم و بروم. جاهایی که خیلیها بهراحتی نمیتوانند بروند.» از سر گذراندن یک عمر مهاجرت، میتواند از انسانها افرادی بسازد که در تلاش برای بازتعریف خود، به قول «امیرعلی» شاید بتوانند کارهایی بکنند که انسانهای دیگر بدون داشتن چنین تجربهای، قادر به انجامش نیستند.
سرگذشت او را باید به روایت خودش شنید.
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
روایت بیست و نهم: امین اکرمیپور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم
روایت سیام: امین؛ برده در ایران، پناهجوی اتریش
روایت سی و یکم؛ افشار علیزاده، پناهجویی که بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش شد
روایت سی و دوم؛ پژمان: از ایران خارج شدم تا دخترم آیندهاش را خودش انتخاب کند
روایت سیوسوم:مصائب پناهجویان دگرباش جنسی؛ قاچاقبر از آنها سکس میخواهد
روایت سی و چهارم؛سفر به کاله، رویایی به نام انگلیس
روایت سیوپنجم؛ داریوش، بیش از ۲۰سال پناهجویی در کاله
روایت سیوششم؛ آپو، از قاچاق انسان تا رویای بازگشت به ایران
روایت سیوهفتم؛ بابی، زندگی در جنگل دوشادوش قاچاقچیها
روایت سیوهشتم؛ مهیار، پناهجوی نسل دوم که به رپ پناه برد
روایت سیونهم: زندگی پناهجویی رضا؛ از جنگ تا مهاجرت
روایت چهلام؛مقصد: انگلیس به هر قیمتی
روایت چهلویکم: اشکان، گندمزار و کامیونهایی که مقصدشان انگلیس بود
روایت چهل و دوم؛هاله رستمی: کاش شلاقهای حکم قضایی را میخوردم اما پناهجو نمیشدم
روایت چهل و سوم؛سعدی لطفی: فقط میخواهم زندگی پناهجوییام در کوبا تمام شود
روایت چهل و چهارم؛ وصال؛ پناهجویی که میخواهد در فرانسه مدل شود
روایت چهل و پنجم؛ شرر تبریزی و زندگی پناهجویی در قبرس
روایت چهل و ششم: اینجا بروکسل است؛ من هم یک روز به بریتانیا میرسم
روایت چهل و هفتم؛ احمد: جانمان را در دست میگیریم یا میمیریم یا به بریتانیا میرسیم
روایت چهل و هشتم؛ یک شب با قاچاقچی ایرانی
روایت چهل و نهم:دو پناهجوی لزبین توانخواه؛ تنها خواستهشان سرپناهی در یونان است
روایت پنجاهم؛ آنچه بعد از نصب بنر اسراییلی در شیراز بر محمد شعبانی گذشت
روایت پنجاه و یکم؛ ۹ سال پناهجویی در سوریه؛ از ربودهشدن تا پناه به نقاشی
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر