گذر از مرز مثل یک خاطره فراموش نشدنی تا سالها با آنها مانده. هر کدامشان وقتی از آن زمان حرف میزنند انگار همین دیشب آن لحظات را گذراندهاند و ترس و هیجان از لابه لای کلماتشان بیرون میریزد. گاهی روایتهای آنها مثل فیلمهای ترسناک میشود وقتی از دراز کشیدن در کانتینر لابه لای کیسههای برنج حرف میزنند، یا از مچاله شدن در صندوق عقب یک ماشین سواری. وقتی از سینهخیز رفتن زیر سیمهای خاردار میگویند یا از نشستن توی قایقهای فکستنی و بادی... آنها قاچاقی مرزها را رد کردهاند و روایتهایی تکاندهنده دارند. انها تنها راویان این مجموعه نیستند ایران وایر در این مجموعه سراغ دسته دیگری هم رفته، آنهایی که کارشان رد کردن همین آدمها از مرز است. روایتهای آنها هم جذاب است وقتی از خودشان حرف میزنند از آدمی که شغلاش قاچاق انسان است.با ما در این مجموعه روایت همراه باشید. روایتهایی که به همت شهروندخبرنگارهای«ایران وایر» در کردستان ایران برای ما فرستاده شده است.
------------------------------------------------------------------
زهرا براتی، شهروند خبرنگار
«کاک مسلم» اسکورت آخر قطار 11 دستگاه تویوتا وانت است که پشت سر هم حرکت می کنند. بار متعلق به خود او است. دوتا از وانت ها رسیور ماهواره حمل می کنند و بقیه لباس زیر زنانه. آن ها در حال گذر از کوره راه باریکی روی دامنه یک رشته کوه هستند. یک ماشین نیروی انتظامی هم در تعقیب آن ها است اما فاصله اش را از 400 متر کم تر نمیکند. کاک مسلم میداند که تعقیبکنندگانش قصد درگیر شدن ندارند. همگی سرباز هستند و تنها یک درجه دار همراه آن ها است؛ یک ستوان دومِ اصفهانی که به تازگی به این منطقه منتقل شده و در تلاش است با شاخ و شانه کشیدن برای کاک مسلم، خودی نشان دهد و رشوه بیش تری بگیرد. اما کاک مسلم هم سر لج افتاده است و میخواهد نشان دهد به این سادگی ها سر کیسه را شل نمیکند.
ناگهان وانت آخر دچار مشکل شده و خاموش میشود. کاک مسلم به اسکورت اول خط خبر میدهد منتظر آن ها نشوند و به راه شان ادامه دهند. چند متر جلوتر یک راه فرعی است که به روستایی در پایین کوه میرسد. کاک مسلم با سپر ماشین خودش وانت خاموش شده را هل میدهد تا به راه فرعی میرسند. سپس آن را باهمین روش به سمت روستا میبرد.
ستوان اصفهانی ناشی تر از آن است که کاک مسلم فکر میکند و دنبال آن ها میرود. وانت با مشقت به ابتدای روستا میرسد اما چاله ای که سر راه است، مانع جلوتر رفتن میشود. ستوان دوم اصفهانی کلاشنیکف به دست از ماشین پیاده میشود. سربازان هم بر خلاف میل شان، او را همراهی میکنند. کاک مسلم و راننده وانت هم پیاده می شوند. ستوان دوم اصفهانی چند کلمهای بیش تر نمی گوید که بچه ها و زنهای روستا از همه طرف به سوی آن ها میآیند. سربازان می دانند که باید زودتر این صحنه را ترک کنند اما ستوان دوم اصفهانی سرگرم نمایش خودش است. او به راننده وانت میگوید می خواهد طناب های بارش را باز کند. ناگهان زن ها با خشم و نفرت شروع می کنند به فریاد زدن و بد و بی راه گفتن و سنگ زدن به سمت ماموران! این جا یکی از روستاهایی است که بیش تر مردمش از طریق قاچاق روزگار میگذرانند.
خانههای این روستا هم مثل خانههای تعداد دیگری از روستاهای این نواحی، دوطبقه ساخته شده و طبقه هم کف کاملا به گاراژ اختصاص داده شده است. درهای ورودی این گاراژها عریض و بلندی آن ها حدود سه متر و یا حتی بیش تر است؛ آن قدر که ماشینهای نیمه سنگین به راحتی میتوانند از این درها عبور کنند. بنابراین، می توان گفت حرفه قاچاق روی معماری خانه های این نواحی تاثیر گذاشته است. داخل گاراژ خانه کاک مسلم چهار کامیونت جا میشود.
کاک مسلم حالا 43 سال دارد. او اول به دوران کودکی خود می رود تا بگوید چرا سراغ قاچاق رفته است: «وقتی ما بچه بودیم، هیچ کس از مردم این اطراف چیزی نداشت. فقرخیلی زیاد بود. خانه های ما یک اتاق بود که پدرهایمان با سنگ و کاهگل ساخته بودند. هفت، هشت نفر توی همان یک اتاق زندگی میکردند. الان از بالای آن کوه پایین بیایی، آبادی را که ببینی، میفهمی کدام خانه مردم است و کدام آغول گاو و گوسفندها. آن موقع این ها از هم معلوم نبودند!»
او از محرومیتهای دیگر روستایشان هم حرف میزند: «ما اصلا کفش نداشتیم. هر کی میرفت شهر، چند تا تایر ماشین میآورد و مردم با همان ها برای خودشان و بچه هایشان کفش درست میکردند. آب و برق هم نداشتیم. درمانگاه هم فقط توی شهر بود. بیش تر مردم این جا زمین نداشتند، مگر این که پدرهایشان ارباب بودند. ما توی عروسی یا فاتحه کسی برنج و گوشت میدیدیم.»
کاک مسلم از روستایی حرف میزند که هیچ امکاناتی نداشته است؛ حتی درمانگاه و مدرسه: «من سوادم تا پنجم بیش تر نیست. نتوانستم دیپلم بگیرم چون برای همین دوره ابتدایی هم هر روز باید از سه تا آبادی رد می شدم تا مدرسه می رفتم. نگاه کن! دور تا دور ما را کوه گرفته است. ما این جا چه خودمان می مردیم، چه کشته می شدیم، هیچ کس خبر نمی شد. این جا هیچ چیزی نداشت. آخر ماه رمضان یکی که ماشین داشت، باید می رفت شهر خبر بگیرد که عید شده است یا نه! بعد می رفت تک تک روستاها خبر می داد که عید شده! برای همین مردم این روستا نه سواد داشتند، نه غیر کشاورزی و چوپانی کاری بلد بودند. البته کاری هم نبود. اگر توی شهرهم کاری بود، برای با سوادها بود، نه برای ماها. ما فقط باید میرفتیم حمالی و عملگی.»
آنها 16 خواهر و برادر هستند. می گوید زمانی که بچه بودهاند، پدرشان قاچاقی به عراق بار میبرده و پول درمی آورده است: «پدرم مرد زرنگی بود. بیش تر مردم این جا قانع بودند. هنوز هم خیلی ها همان فکر را دارند. همین که خورد و خوراکشان را داشته باشند، بس شان است. ولی پدر من این طوری نبود. همیشه در حال کار بود. با قاطر بار می برد عراق. اولش ذرت و نخود و از همین چیزها میبرد، بعد پسته و قالیچه. قاچاق بردن آن وقتها خیلی خطرناک بود. نه این طرف و نه آن طرف رحم نمی کردند. می دیدنت، در جا میزدنت. توی همین آبادی خودمان ژاندارمها یک پیرمرد بدبخت را که روی کولش هیزم میآورد، کشتند. به غیر از این، چه قدر اسیر گرفتند. یکی از همسایه های ما که مثل پدرم با قاطر بار می برد، 9 سال توی عراق اسیر بود.»
کاک مسلم هم از 18 سالگی دنبال کار پدر را میگیرد: «وقتی من تقریبا 18 سالم بودم، پدرم تراکتور خرید. همان موقع سربازگیری هم شروع شده بود و بیش تر جوانها شبها بیرون آبادی میخوابیدند. ولی من به جای این که شبها بروم بیرون بخوابم، با تراکتور کاه و یونجه میبردم عراق و صبح برمی گشتم و میخوابیدم. بعد فهمیدم آن جا دارو کم است و هر کسی دارو ببرد، برد کرده است. من هم رفتم با یک دکتری که توی شهر داروخانه داشت و پدرم را می شناخت، حرف زدم و مرتب از او آسپرین و پنی سیلین و از همین چیزها که برای سرماخوردگی است، می گرفتم. جعبه های دارو را می چیدم کف بار و رویشان کاه و یونجه میریختم و می بردم.»
او این کارها را تا زمان سرنگونی «صدام حسین» در عراق ادامه میدهد. اما بعد سراغ رد کردن آدمها میرود: «صدام رفت و مردم فراری شدند. من هم از اولین نفرهایی بودم که عراقیها را میآوردم ایران تا از این جا بروند ترکیه. راستش پدرم به من گفت برو دنبال این کار. او خیلی تیز است و حواسش خیلی جمع این چیزها است. من عراقیها را فقط می آوردم ایران و پول بار را می گرفتم. وقتی تحویل شان می دادم، در که به روی آن ها باز می شد، از ترس سرهایشان را خم می کردند و عین یک گله بره میدویدند توی خانه. من خیلی ناراحت میشدم وقتی این طوری می دیدم شان. همیشه به آن ها میگفتم خانههایتان را ول نکنید، بمانید و کردستان را نگه دارید. یک بار همین حرف ها را به یک مرد 55 ساله گفتم که زنش خیلی جوانتر از خودش بود و فقط یک دختر سه ساله داشت. به من گفت قبلا یک زن دیگر و شش تا بچه داشته است اما همه آن ها در حلبچه کشته شده اند. با این زنش تازه ازدواج کرده بود و برای دخترش می مرد. می گفت دیگر طاقت این که بلایی سر آنها بیاید، ندارد. از آن به بعد دیگر مسافرهایم را نصیحت نکردم.»
مسافران بچه دار برای کاک مسلم جزو مسافرهای سخت بوده اند: «توی راه، بچه های کوچک هم خودشان خیلی اذیت می شدند، هم ما را خیلی اذیت می کردند. من یک زمان هایی که خسته می شدم، به سر دستهها میگفتم مسافر بچه دار نمیبرم. باز آن جا که می رفتم، دلم می سوخت و سوارشان می کردم. اما از بچه ها بدتر، آوردن زنها بود. بعضی وقت ها خبر دار میشدیم یک نفر از یک دسته زن یا دختری را که ما 10 روز پیش آورده بودیم، هنوز نگه داشته و نفرستاده اند ترکیه. خب همه می فهمیدند دیگر که چرا این کار را کرده اند! من چند بار از این اتفاق ها دیدم و هر بار دسته ای را که با آن ها کار می کردم، عوض کردم. ولی مدام فکرش مغزم را می خورد. آخرش دیگر تحملم نشد، ولش کردم. یک سال هم نشد. اصلا با اخلاق من نمی ساخت.»
از کاک مسلم پرسیدم در این منطقه آیا کسانی هستند که دختران ایرانی را به عنوان کارگر جنسی به گرجستان و امارت ببرد؟ با حالتی بر آشفته گفت: «غیرت کُردها اجازه این کار را به هیچ کس نمی دهد. آن که من برای تو گفتم، فرق دارد با این که تو می گویی. ببین! وقتی توی راه قاچاق مشکلی با مامورها برای ما پیش میآید، خودمان را می رسانیم به آبادی های توی راه چون مردم آبادی ها جلوی مامورها در می آیند و نمی گذارند آن ها بارمان را بگیرند. اما خیلی از همین آبادی ها اگر بدانند بار کسی مشروب است، زیاد نمی آیند برای کمک. چون در قرآن نوشته که مشروب حرام است. حالا تو فکر می کنی این مردم می گذارند تا یک قاچاق چی بین ما، زن و دخترهای مان را بفروشد؟»
او چند وقتی هم مسافر قاچاقی به کربلا و نجف برده است: «سال 83 یا 84 بود؛ آن موقع تازه قاچاقی رفتن به کربلا و نجف شروع شده بود. آن رفیق های ما هم کارشان این بود. من هم شروع کردم با آن ها کار کردن. ما از آن جا اول می رفتیم بلوله، بعد خانقین. آن جا آن ها را می سپردیم به دست بقیه، خودمان بر می گشتیم. مردم از خیلی جاها می آمدند ولی من خودم خیلی همدانی و تبریزی رد کردم. زن و شوهرها خیلی با هم می آمدند. از همه سنی هم بودند. حتی چند نفر هم برای ماه عسل آمدند. پسرهای جوانی که دسته جمعی با هم می آمدند هم خیلی داشتیم. فقط من آن جا دیگر اصلا بچه نمی بردم. چون اصلا جای شوخی نبود. توی راه روی مین می رفتند، راهزن به آن ها می زد، گم می شدند و خیلی خطرها بود. ببین! فقط این را بگویم که من خودم نزدیک 30 سال کارم این است. خیلی از شهرهای عراق را هم دیده ام و تا آن طرف بغداد و رمادیه رفته ام. اما تازه یکی دوسال است که زن و بچه خودم را تا سلیمانیه می برم.»
کاک مسلم اما یک روز از این کار خسته میشود و خودش را معرفی میکند. من با هیجان از او پرسیدم بعد چه اتفاقی افتاد؟ او با حالتی که نشان می دهد مایل نیست وارد جزییات شود، گفت:«هیچی دیگر! هر طور بود، با پول و ریش سفیدی تمامش کردیم!»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ سیم خاردار، قایق بادی و صندوق عقب
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ آن طرف سیمهای خاردار
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ مهاجرت نیمهتمام
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ از کار قاچاقی تا مهاجرت قاچاقی
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ ۳ سال قاچاق انسان برای پرداخت بدهی
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ دردسر رد کردن زنها از مرز بیش تر است
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر