گذر از مرز مثل یک خاطره فراموش نشدنی تا سالها با آنها مانده. هر کدامشان وقتی از آن زمان حرف میزنند انگار همین دیشب آن لحظات را گذراندهاند و ترس و هیجان از لابه لای کلماتشان بیرون میریزد. گاهی روایتهای آنها مثل فیلمهای ترسناک میشود وقتی از دراز کشیدن در کانتینر لابه لای کیسههای برنج حرف میزنند، یا از مچاله شدن در صندوق عقب یک ماشین سواری. وقتی از سینهخیز رفتن زیر سیمهای خاردار میگویند یا از نشستن توی قایقهای فکستنی و بادی... آنها قاچاقی مرزها را رد کردهاند و روایتهایی تکاندهنده دارند. انها تنها راویان این مجموعه نیستند ایران وایر در این مجموعه سراغ دسته دیگری هم رفته، آنهایی که کارشان رد کردن همین آدمها از مرز است. روایتهای آنها هم جذاب است وقتی از خودشان حرف میزنند از آدمی که شغلاش قاچاق انسان است.با ما در این مجموعه روایت همراه باشید. روایتهایی که به همت شهروندخبرنگارهای«ایران وایر» در کردستان ایران برای ما فرستاده شده است.
------------------------------------------------------------------
روژان مختاری؛ شهروندخبرنگار
«قایق بادی را انداختیم توی دریا تا آخرین گروه را سوار کنیم. پیر و جوان و بچه و زن و مرد را نفر به نفر در قایق جا دادیم. درست 30 نفر بودند؛ ایرانی، افغانی، هندی، پاکستانی، عراقی و... خیلیهایشان را خودمان از مرز ایران رد کرده بودیم.»
اینها را «هاشم» تعریف میکند؛ جوان 27 سالهای که کارش رد کردن مسافر بوده است. می گوید بیش تر مسافرها پایشان را که داخل قایق می گذارند، ترس برشان میدارد: «آن ها چیزی نمیگویند؛ یعنی جرات ندارند که بگویند. ولی حال و روز آدم از صورتش معلوم است.»
قایق را به یکی از قایقران های افغانی که آن شب نوبتش بوده است، میسپارد: «قایقران با "بسمالله" موتور را روشن کرد و دنبال بقیه قایقهای آن شب رفت. از آن راهی که ما مسافرهایمان را میبریدم، حدود چهار ساعت طول میکشید که به یونان برسند.»
فردا صبح اول وقت اما هاشم خبر بدی میگیرد: «خبر رسید همین قایق آخر وسط دریا غرق شده و به غیر ازهفت یا هشت نفرشان، بقیه در آب خفه شدهاند!»
هاشم این ماجرا را مثل یک اتفاق ساده تعریف می کند؛ نه مانند یک انسان بی عاطفه بلکه مانند کسیکه رنج و درد و مشقت و مرگ از فرط تکرار برایش عادی شده است.
او شوخ و خوش سر و زبان است اما پیرتر از سنش به نظر می رسد. صورتش انگار در اثر سالها کار زیر آفتاب، برشته شده است. می گوید: «ما اهل ایل گورانیم. آنجا کارمان دامداری بود. وقتی 12 سال داشتم، عمویم 90 میلیون تومان بدهی بالا آورد. او با لنج گوسفند می برد کویت. آن طرفها بود که لنجش با بارش غرق شد. این جا برادر روی برادر خیلی غیرت دارد. برادرها برای هم جانشان را هم می دهند. پدر من هم بدهی عمویم را گردن گرفت و برای پس دادنش تمام زمین ها، دامها و دار و ندارمان را فروخت و آمدیم پیرانشهر.»
پدر هاشم برای این که بتواند بدهی برادرش و همین طور امورات خانواده خودش را بچرخاند، مشغول داد و ستد قاچاقی در مرز ایران و عراق می شود. او از ایران گوسفند به عراق می برد و آن جا به فروش می رساند. در مسیر برگشت نیز چای و یا مشروب به ایران می آورد. اما این کار و کاسبی پر سود مدت زیادی دوام نمی آورد. هاشم می گوید: «پدرم تقریبا بیش تر بدهی عمویم را صاف کرده بود که دستگیرش کردند و انداختنش زندان. برایش 170 میلیون تومان جریمه بریدند.»
مادرهاشم در آن زمان یک زن ساده خانه دار بوده و بعد از دستگیری همسرش، هیچ منبع درآمدی نداشته است. او به غیر از هاشم، سه پسر و یک دختر دیگرهم دارد: «آن موقع برادر بزرگم 14 ساله، من 13 ساله و برادر کوچک ترم 11 ساله بود. آن دو تای دیگه هم خیلی کوچک بودند.»
هاشم و دو برادر کوچک ترش سعی می کنند هر طوری شده، خرجی خانه را جور کنند:«جوجه مرغ و کبوتر بزرگ می کردیم و می بردیم توی مدرسه به هم کلاسی هایمان می فروختیم.»
اما مدیر مدرسه اجازه کاسبی به هاشم و برادرانش نمیدهد و چند بار مچ آن ها را می گیرد و با تعهد رهایشان می کند:«دفعه آخری که مدیر مدرسه ما را گرفت، مرغمان را پس نداد. همه سرمایه خانواده همان بود.»
هاشم و برادرهایش به درخواست پدرشان، از مشکلات خود به اعضای فامیل و اطرافیان حرفی نمیزنند اما هر سه تلاش میکنند به تنهایی از پس این وضعیت برآیند. آن ها برای پیدا کردن کار و کسب درآمد به هر دری میزنند: «شنیدیم توی بازارچه کارگر باربر می خواهند. هر سه تایی صبح به اسم مدرسه از خانه زدیم بیرون و رفتیم بازارچه.»
اما آن قدر ضعیف بودهاند که نمیتوانند بار خالی کنند. با این حال، آن جا متوجه می شوند که خرید و فروش قاچاقی گازوییل، امکانی برای کسب در آمد است: «ما هم شروع کردیم به قاچاق گازوییل. از تانکرها و کامیونهای ایرانی مازاد باک شان را میخریدیم و با قیمت بیش تری به عراقیها میفروختیم. اوایل چون خیلی ضعیف بودم، برایم خیلی سخت بود که گالن های پر از گازوییل را این ور و آن ور ببرم ولی چند ماه بعدش دیگر می توانستم با دوتا گالن پرگازوییل توی هر دستم تند بدوم و از دست مامورهای مرزبانی که دنبالمان می کردند، فرار کنم.»
هاشم و برادرهایش از این راه هر روز 300 هزار تومان کاسبی میکنند:«یک مقدار از درآمدمان را خرج خانه میکردیم، بقیه را هم باید کنارمیگذاشتیم برای جریمه پدرمان.»
هاشم با لبخندی که نشان از رضایت و افتخار دارد، میگوید:«آن وسط ها هم مادرمان توانست با یک مقدار پس انداز از پولی که ما سه تا برادر می بردیم، یک مغازه وسایل یک بار مصرف باز کند.»
یک سال و نیم کار قاچاق سوخت را ادامه می دهند و می توانند بخش زیادی از جریمه پدرشان را بپردازند. اما بعد دادوستد مردم عادی در مرز ها با شدت بیش تری کنترل می شود: «مرز گیر بازار شده بود. هی میرفتیم بازداشتگاه و هی به خاطرسنمان ولمان میکردند. اصلا نمیشد ادامه داد.»
بعد از اتمام سال تحصیلی، آن ها تصمیم می گیرند برای کار به اطراف تهران بروند. برادر کوچک تر میماند و هاشم و برادر بزرگ ترش با هم عازم قم میشوند. آن جا اصول اولیه جوشکاری را از چند نفر از اقوام خود یاد میگیرند و برای آن ها کار می کنند:«توی شهر غریب کار کردن برای دوتا بچه خیلی سخته. بعضی شب ها مجبور بودیم با کارگرهایی که معتاد به شیشه بودند، یک جا بخوابیم. اما تا صبح از ترس خوابمان نمیبرد. صبح تا شب هم دوتایی کار می کردیم و آخرش به جفتمان روزی 40 تومان می دادند.»
از آن جا که آن ها نمیتوانستند با درآمد حاصل از جوشکاری جریمه سنگین پدرشان را بپردازند، دوباره به خانه برمی گردند: «مادرم هم خودش خیلی سختی میکشید، هم خیلی غصه ما را می خورد و روز به روز اعصابش خرابتر می شد. هروقت پدرم برای مرخصی میآمد، با هم دعوا وکتک کاری می کردند. مادرم مدام میگفت خودش را میکُشد. یکی دو بارهم قرص خورد که مجبور شدند با شلنگ دل و روده اش را بشورند. خیلی همه ما اذیت میشدیم. می خواستم هر طوری شده، خودمان را از بدبختی نجات بدهیم.»
آنها در آن سالها با آدم ها و قاچاقچی های متفاوتی آشنا شده بودند و چون دیگر نمی توانستند به شیوه سابق گازوییل بفروشند، برای کار سراغ قاچاق چیان انسان می روند: «دیدیم تنها کاری که درآمدش میتواند ما را نجات دهد، رد کردن آدم است. قاچاقچیهایی که توی این کار بودند را هم میشناختیم. اوایل مثل نوچه اطرافشان میچرخیدیم تا کار یاد بگیریم و اعتمادشان را جلب کنیم تا یواش یواش از ما هم استفاده کنند.»
قاچاق چی که آن ها با او مشغول همکاری می شوند، اغلب در ترکیه مستقر بوده است: «اوایل ما فقط رابط بودیم. ما پول را میگرفتیم و مسافرها را با هواپیما می فرستادیم ترکیه و به آن طرف اوکی می دادیم. اما بعد از یک مدت، کار یکی از راه ها را دادند دست خودمان. هر کدام از ما سه برادر یک بخش از کار را انجام می دادیم. ولی باز بیش تر وقتها باهم بودیم. من هماهنگی با پاسگاهها و دموکراتها را انجام می دادم. کلا کار خیلی سختی بود. پول خوب در می آوردیم ولی یک لقمه نان راحت از گلویمان پایین نمی رفت. من که شب ها مدام خواب می دیدم مامورها ریخته اند توی خانه تا ما را دستگیر کنند. مادرم همیشه می گفت توی خواب هی داد می زنم.»
منظور او از دموکراتها، «حزب دمکرات کردستان» است که اعضای آن در ایران و عراق فعال هستند. بخشهایی از مناطق مرزی غرب ایران تحت تسلط آنها است و تمام قاچاق چیان مجبورند برای عبور از آن مناطق، به آنها خراج بدهند.
بعد از تقریبا یک سال، فردی که هاشم برایش کار می کند، به او پیشنهاد می دهد در ترکیه مستقر شود تا مسوولیت بخشی از کارهای آن سوی مرز را به او بسپارد:«اولش قبول نکردم. دلم راضی نمی شد. اما بعد به خاطر پدرم مجبور شدم قبول کنم و بروم ترکیه.»
پدر هاشم خودش را مسوول دردسرها و وضعیت نابههنجار خانواده اش میداند. او برای اینکه باقی مانده جریمه سنگینش را خودش تامین کند، در یکی از مرخصیهایش با عده ای از دوستان درون زندانش دست به سرقت میزنند. ولی چند روز بعد از سرقت لو می روند: «مامورها ریختند توی خانه و با دستبند او را بردند. همه همسایه ها توی کوچه جمع شده بودند. این جا کسی از قاچاق عارش نمیآید ولی خیلی ننگ داشت برای ما وقتی فهمیدند جرم پدرم دزدی بوده است.»
هاشم چند هفته بعد به تنهایی به ترکیه می رود: «ما فقط مسافرها را از ایران تا یونان می بردیم، بعدش دیگر با خودشان بود.»
او بسیار محتاط و محافظه کار است و اصلا حاضر نیست در مورد جزییات کارشان توضیحی بدهد. می گوید سه سال در ترکیه به کار قاچاق انسان ادامه می دهد و وقتی تمام جریمه پدرش را می پردازد و مقدار کمی هم سرمایه برای راه اندازی کار کوچکی در ایران فراهم می کند، به زادگاهش بر می گردد. حالا زندگی آن ها تغییر کرده است. او یک کارگاه کوچک راه انداخته و برادر بزرگش یک مرغداری کوچک دایر کرده و تشکیل خانواده داده است. پدر هاشم هم آزاد شده و در کارگاه او کار می کند.
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ سیم خاردار، قایق بادی و صندوق عقب
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ آن طرف سیمهای خاردار
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ مهاجرت نیمهتمام
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ از کار قاچاقی تا مهاجرت قاچاقی
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر