گذر از مرز مثل یک خاطره فراموش نشدنی تا سالها با آنها مانده. هر کدامشان وقتی از آن زمان حرف میزنند انگار همین دیشب آن لحظات را گذراندهاند و ترس و هیجان از لابه لای کلماتشان بیرون میریزد. گاهی روایتهای آنها مثل فیلمهای ترسناک میشود وقتی از دراز کشیدن در کانتینر لابه لای کیسههای برنج حرف میزنند، یا از مچاله شدن در صندوق عقب یک ماشین سواری. وقتی از سینهخیز رفتن زیر سیمهای خاردار میگویند یا از نشستن توی قایقهای فکستنی و بادی... آنها قاچاقی مرزها را رد کردهاند و روایتهایی تکاندهنده دارند. انها تنها راویان این مجموعه نیستند ایران وایر در این مجموعه سراغ دسته دیگری هم رفته، آنهایی که کارشان رد کردن همین آدمها از مرز است. روایتهای آنها هم جذاب است وقتی از خودشان حرف میزنند از آدمی که شغلاش قاچاق انسان است.با ما در این مجموعه روایت همراه باشید. روایتهایی که به همت شهروندخبرنگارهای«ایران وایر» در کردستان ایران برای ما فرستاده شده است.
------------------------------------------------------------------
نیلی ازلی؛ شهروندخبرنگار
هوا گرم بود ولی او بر خلاف دیگران، لباس کامل کُردی پوشیده بود؛ «دستار»، «که وا پاتول» و «پیچ». اغلب برای راحتی، کهوا را نمیپوشند.
«کاک رحمان» 54 سال پیش در یکی از روستاهای مناطق کردنشین ایران متولد شده است اما شکسته تر از سنش به نظر می رسد. او 10سال پیش تصمیم میگیرد هر طور شده،از ایران برود: «44 ساله که شدم، دیدم توی کشور به این بزرگی 200 متر زمین ندارم که در آن یک سر پناه برای خودم و بچههایم بسازم. خسته شده بودم. تصمیم گرفتم مثل دوستانم به انگلیس بروم.»
قبل از این تصمیم، کارش رساندن خواروبار به عراق بود؛ آن هم با قاطر: «کار که نبود، با قاطر لوبیا، عدس، لیمو عمانی و آرد قاچاقی می بردم عراق. کار پر مشقتی بود. به غیر از سختی راه توی این کوهها، آن هم در برف و باد و باران و گرمای تابستان، همیشه با مامورها درگیر بودیم. توهین، تحقیر، جریمه، دستگیری، تیراندازی و... .»
کمی مکث میکند و میگوید: «ما توی این راهها کشته شدن آدمها و حیوانهای زیادی را دیده ایم.»
کاک رحمان زن و بچهاش را در ایران میگذارد تا خودش قاچاقی به انگلستان برود و بعد کار آنها را برای رفتن درست کند. داستان مهاجرت او به اروپا، یک ماجرای هیجانانگیز و پر گره است.
کاک رحمان در طول سفر بارها بیپول می شود و به نقطه صفر میرسد اما خودش می گوید ناگهان انگار دستی از غیب به سوی من دراز میشد: «قانونی و با پاسپورت به ترکیه رفتم. بعد از آن جا هم با قایق رفتم یونان.»
قاچاق چیهایی که کاک رحمان را به یونان رساندهاند، عراقی بودهاند. او هنوز هم به خوبی به یاد می آورد که قاچاقچیها به آنها یاد داده بودند که چه طور در قایق بنشینند تا تعادل آن حفظ شود: «به ما یاد دادند چه طور دو طرف قایق، میزان بنشینیم که وقتی یک کشتی بزرگ از کنارمان رد می شد، قایق ما چپه نشود.»
آنها دستورالعمل قاچاقچیها را انجام میدهند تا به ساحل یونان میرسند: «وقتی رسیدیم یونان، یک شنبه بود. ساحل شلوغ بود. تا نیمههای شب منتظر ماندیم تا ساحل خلوت شد. آن وقت قاچاقچیها ما را نزدیک ساحل بردند و پیاده شدیم.»
خود قاچاق چیها برایشان یک تاکسی میگیرند و آنها را به خانهای میبرند و نگهشان می دارند تا هزینه سفرشان را واریز کنند. بعد از دریافت پول، در یونان رهایشان می کنند: «دو روز در آن محل، زندانی قاچاقچیها بودیم تا پول سفر هر کدام مان را از ترکیه واریز کردند. شیوه کار به این صورت بود که ما دستمزد آنها را به همراه یک اسم رمز به یک صرافی مطمئن میسپردیم. وقتی به مقصد میرسیدیم، زنگ میزدیم به آن صرافی و اسم رمز را میگفتیم تا آن ها پول را به حساب قاچاقچی ها واریز کنند.»
او شادی روز آزاد شدنش در یونان را به خوبی به یاد دارد؛ روزی که به یک قهوهخانه در محله مسلمانهای یونان میرود و یک ناهار حسابی خودش را میهمان میکند.
کاک رحمان سه ماه در یونان میماند و کار میکند تا بتواند مابقی پول سفرش به انگلستان را جور کند: «توی باغ های زیتون و سیب کار می کردم یا با فرغون که یونانیها به آن "کاروچی" میگفتند، بار این ور و آن ور میبردم. یونانیها مردم مهربانی بودند. من برای اولین بار آن جا یاد گرفتم که نباید توی خیابان آشغال بریزیم!»
بعد از سه ماه، خودش را برای سفر به انگلستان آماده میبیند. به او گفته بودند اول باید به ایتالیا برود. دو گروه قاچاق چی در یونان پیدا میکند؛ گروه اول مثل خودش کُرد بودند و گروه دوم افغانستانی. قاچاق چی کُرد پول بیش تری میخواهد و او ترجیح میدهد سفرش را با افغانستانیها ادامه بدهد: «آنها یک قانون داشتند؛ از هموطنهای خودشان 300 دلار و از دیگران 600 دلار می گرفتند.»
قاچاقچیها شب آنها را لب اسکله تجاری میبرند: «آنجا کانتینرهای زیادی وجود داشت. قاچاقچی ها پلمپ یکی از کانتینرها را باز کردند. بار آن کیسه های آرد بود. آن ها رفتند داخل و شکل چیدن کیسه ها را عوض کردند تا یک تونل کوچک درست شد . 17 نفر از ما را به صورت نشسته توی آن تونل جا دادند و در را بستند.»
او هنوز هم وحشتی را که آن چند ساعت تحمل کرده را از یاد نبرده است: «به غیر از تاریکی و تنگی جا، امکان داشت کیسه های بالای سرمان سقوط کنند و ما آن زیر خفه شویم.»
کانتینر روی کشتی میرود و کشتی حرکت میکند: «من از شدت ترس و هیجان هیچ حسی نداشتم؛ نه گرسنه شدم، نه تشنه و نه نیاز به توالت پیدا کردم. بیش تر از دو روز و نیم روی دریا در حرکت بودیم تا به ونیز رسیدیم و کانتینر را از کشتی خارج کردند و توی اسکله گذاشتند.»
به آنها گفته بودند که اگر کشتی حرکت نکرده باشد و شما را دستگیر کنند، با همان کشتی دوباره برتان می گردانند. بنابراین، آنها صبر میکنند تا کشتی حرکت کند و برود: «یکی از همسفرهایمان با چاقو برزنت کانتینر را پاره کرده بود و بیرون را نگاه می کرد. وقتی کشتی رفت و اوضاع امن شد، پیاده شدیم.»
کمی پیاده راه میروند تا یک ایستگاه قطار میبینند. همانجا برای رم بلیت میگیرند و سوار قطار میشوند تا از آنجا راهی پاریس شوند. همین که به رم میرسند، یکی از همراهانشان که یک پسر 17 ساله بوده، میزند زیر گریه و میگوید: «دیگر هیچ پولی ندارم.»
کاک رحمان دلش برای جوان میسوزد و 300 دلار پولش را به پسر میدهد و منتظر قطار پاریس میایستد. اما در ایستگاه، یکی از دوستان قدیمی خود را میبیند و چنان گرم صحبت و سلام و علیک میشود که قطار را از دست میدهد درحالی که پولهایش را هم به پسر 17 ساله بخشیده بود. همین میشود که با پرس و جو راهی پارکی میشود که پاتوق مهاجران بوده است: «توی پارک یه عالمه کُرد بود. هر کسی یک چیزی می فروخت؛ کباب، ساندویج، خوراکی ها مختلف دیگر و خنزر و پنزر. آنها بین خودشان اسم پارک را پپوله (پروانه) گذاشته بودند.»
به این جا که میرسد، لبخند میزند و میگوید: «از قدیم گفتهاند تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز. اصلا فکرش را هم نمیکردم. تنها و درمانده در پارک میگشتم که یک دفعه "حسن"، از دوستان قدیمیام را دیدم.»
شب را خانه رفیق قدیمی خود میگذراند و صبح با پولی که از او می گیرد، برای پاریس بلیت میخرد: «مرز فرانسه، پلیس چون مدارک نداشتم، پیادهام کرد.»
او یک هفته به طور مداوم برای پاریس بلیت میخرد و هربار سر مرز فرانسه به ایتالیا بازگردانده میشود: «بالاخره پولمان تمام شد. آن قدر خسته و گرسنه شدیم که رفتیم به پلیسی که وسط خیابان ایستاده بود، با اشاره فهمانیدم که گرسنه هستیم. او هم ما را برد به یک غذاخوری در همان نزدیکی و برایمان پیتزا گرفت. بعد هم ما را به یک کلیسا برد. آن جا به ما لباس گرم، غذا و مقداری پول دادند.»
کاک رحمان با همان پول به پارک پپوله رم بر میگردد. آنجا از دیگران میشنود که اگر بلیت قطار بدون توقف بگیرد، سر مرز به مشکل بر نمیخورد. او هم همین کار را میکند و بالاخره وارد پاریس میشود.
بعد از پاریس، به «کاله» میرود. کاله لب دریا و نزدیک تنگه «دوور» و تونل مانش است که بین فرانسه و انگیس قرار دارد. همانجا همراه یک افغانستانی دستگیر میشود. یک هفته آن جا زندانی میشوند و بعد پلیس آنها را به پاریس برمیگرداند: «بعد رفتیم دادگاه و اجازه دادند سه ماه در فرانسه بمانم.»
او در مدتی که در فرانسه بوده، متوجه میشود مسیر انگلیس پرخطر و پر دردسر است: «باید مدت زیادی درجنگلهای "کالاس" معطل میماندم و این برای من ممکن نبود. چون باید هرچه سریع تر کار پیدا میکردم و برای زن و بچه ام پول میفرستادم. از چند نفری که از سوییس آمده بودند، شنیدم که در آن جا کار زیاد است ولی اقامت نمیدهند. برای همین من تصمیم گرفتم به جای انگلیس، به سوییس بروم.»
اینبار او برای «بازل» سوییس بلیت میخرد اما پلیس مدام او را از قطار پیاده میکند. کاک رحمان میگوید: «ما در فاصله های بین هر بار تلاشمان برای ورود به بازل، سوار قطارهای مسیرهای مختلف میشدیم که از سرما یخ نکنیم و دوباره بر میگشتیم. یا توی کیوسک های تلفن پناه میگرفتیم . بعد از چند روز، پول من تمام شد. اما من می خواستم هر طوری شده به بازل برسم!»
برای همین یک روز میرود وسط ایستگاه قطار و بین مسافران داد میزند: «هوال!» در کردی به رفیق هوال میگویند. شانس با او یار میشود: «یکی برگشت! با هم احوالپرسی کردیم. به او گفتم پول ندارم. دست کرد توی جیبش. 30 دلار داشت. 15 دلار از پولش را به همراه سیگار و یک کارت تلفن به من داد.»
کاک رحمان یاد یکی از دوستان قدیمی خود میافتد که در سوییس زندگی میکرده است. می گوید خیلی وقت بوده که با او تماس نداشته و مطمئن نبوده که شمارهاش درست است اما دلش را به دریا میزند و با کارت تلفن شماره رفیق خود را میگیرد: «دوست قدیمیام جواب داد و من ماجرا را برایش تعریف کردم . گفت تا صبح آن جا یخ میکنی. همین الان یکی را دنبالت می فرستم. نیم ساعت بعد یک مزدا آمد توی ایستگاه و راننده اش داد زد هوال!»
او با رانندهای که دنبالش رفته بود، به خانهاش میرود و فردا صبح دختر دوستش به دنبالش میرود: «با هم به ایستگاه قطار رفتیم و دوباره سوار قطار بازل شدیم. اما قبل از رسیدن به ایستگاه بازل، کنار یک پل هوایی عابر پیاده شدیم. از پل بالا رفتیم و از آن طرفش پایین آمدیم. این طرف پل بازل بود! یعنی بدون هیچ دردسری از مرز گذشته بودیم.»
او از آن جا به زوریخ، منزل دوستش میرود. یک هفته بعد خودش را به پلیس معرفی میکند و شش ماه در کمپ میماند: «وقتی قاچاقی وارد سوییس می شوی، باید به کمپ بروی. فرق هم نمی کند برای پناهندگی و اقامت وارد شده ای یا برای کار. کمپ ما یک پناهگاه اتمی زیر کوه بود. اگر از بالا می دیدی، فکر نمی کردی آن زیر مسکونی باشد، اما بود . خیلی هم تمیز و مرتب بود. ما هفته ای سه فرانک می گرفتیم. اگر توی کمپ کار می کردیم، مثلا توی آشپزخانه، در هر وعده هم سه فرانک میگرفتیم. اگر کسی هم می آمد دنبال مان، به ما اجازه خروج به همراه بلیت مترو رایگان می دادند. آن ها رفتارشان با ما خیلی محترمانه بود.»
کاک رحمان از کمپ که بیرون می آید، در یک هتل کار پیدا میکند: «حقوقم سه هزار و 500 دلار بود.»
اما دلتنگی امانش را میبرد: «آن جا همه چیز خیلی خوب بود اما دلتنگی من زیاد بود. وقتی مردم آن جا شاد بودند، گریه میکردم و برای کشور و مردمم غصه میخوردم. من روزی یکی دو ساعت با بچه هایم تلفنی حرف می زدم. آنها مدام میگفتند بابا برگرد. مخصوصا دختر کوچکم. آخر هم به اصرار آنها برگشتم. آنجا همهچیز درست و انسانی بود اما من دیگر حاضر نیستم به آن جا برگردم.»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ سیم خاردار، قایق بادی و صندوق عقب
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر