گذر از مرز مثل یک خاطره فراموش نشدنی تا سالها با آنها مانده. هر کدامشان وقتی از آن زمان حرف میزنند انگار همین دیشب آن لحظات را گذراندهاند و ترس و هیجان از لابه لای کلماتشان بیرون میریزد. گاهی روایتهای آنها مثل فیلمهای ترسناک میشود وقتی از دراز کشیدن در کانتینر لابه لای کیسههای برنج حرف میزنند، یا از مچاله شدن در صندوق عقب یک ماشین سواری. وقتی از سینهخیز رفتن زیر سیمهای خاردار میگویند یا از نشستن توی قایقهای فکستنی و بادی... آنها قاچاقی مرزها را رد کردهاند و روایتهایی تکاندهنده دارند. انها تنها راویان این مجموعه نیستند ایران وایر در این مجموعه سراغ دسته دیگری هم رفته، آنهایی که کارشان رد کردن همین آدمها از مرز است. روایتهای آنها هم جذاب است وقتی از خودشان حرف میزنند از آدمی که شغلاش قاچاق انسان است.با ما در این مجموعه روایت همراه باشید. روایتهایی که به همت شهروندخبرنگارهای«ایران وایر» در کردستان ایران برای ما فرستاده شده است.
------------------------------------------------------------------
مینو عرشی؛ شهروندخبرنگار
«هانیه» 18 ساله است. خیلی سال پیش پدر و مادرش از افغانستان به مشهد آمده و بعد از آن جا به شیراز مهاجرت کرده بودند. او در شیراز به دنیا آمده است: «پدرم اولِ جوانی اش برای کار از افغانستان به ایران میآید و در شهر مشهد شاگرد یک مغازه پارچه فروشی میشود. مرد پارچهفروش با کسبه شیراز دادوستد داشته و مدام همراه پدرم به آن جا سفر میکرده است. این سفرها باعث میشوند پدرم راه و چاه کار در شهر شیراز را بیاموزد و آن جا ساکن شود. او برای خودش به صورت مستقل کار می کند و تشکیل خانواده می دهد. مادرم هم از افغانستانی های ساکن مشهد بوده که بعد از ازدواج با پدرم، به شیراز رفته است.»
کلمه مهاجرت برای او معنای ویژهای دارد. یک بار خانوادهاش از وطنشان دل بریده و راهی ایران شدهاند و یک بار با همراهی او، قصد مهاجرت به اروپا را داشتهاند. اولین مهاجرت با موفقیت انجام شده اما دومی زندگی آنها را دگرگون کرده است: «داستان مهاجرت ما به اروپا از زمانی شروع شد که عمویم از مشهد به شیراز آمد.»
پدر هانیه در شیراز کارگاه خیاطی راه انداخته و زندگیاش رو به راه بوده است؛ آن قدر که عموی هانیه هم که اوضاع زندگیاش در مشهد به هم ریخته بوده، تصمیم میگیرد به شیراز مهاجرت کند: «عمو هم در کارگاه پدرم مشغول شد و خانواده اش در خانه ما زندگی می کردند. چند ماهی گذشت اما عمو از شرایط راضی نبود و مدام بهانه می آورد که در ایران شرایط سخت است و این طور نمیشود زندگی کرد. او تصمیم داشت با همسرش به اروپا مهاجرت کند.»
پدر هانیه کمک میکند تا برادرش به خواستهاش برسد: «پدرم تصمیم گرفت به آنها کمک مالی کند و با دوستانش که مهاجر به اروپا می بردند، صحبت کرد و از آن ها قول گرفت با کم ترین زحمت، عمو و همسرش را به اروپا ببرند. عمو و همسرش زمستان سال 1394 راهی شدند و پس از 20 روز به آلمان رسیدند.»
عموی هانیه از آلمان هر روز با پدرش در تماس بوده است: «آنها از شرایط زندگی بسیار راضی بودند و مدام ما و بیشتر پدرم را ترغیب میکردند زندگی در ایران را رها کنیم و به آلمان برویم.»
هیچکدام از اعضای خانواده هانیه اما راضی به مهاجرت نبوده اند.؛ بیشتر از همه پدرش: «پدرم مذهبی بود و اصلا راضی نبود تن به این سفر بدهد. اوضاع زندگی مان هم خوب بود و مشکلی نداشتیم.»
با این حال، تنها یک ماه پس از مهاجرت عموی هانیه، خانوادهاش مجاب میشوند که برای رفتن به اروپا اقدام کنند: «یک روز ظهر که مشغول خوردن ناهار بودیم، پدر از کارگاه آمد و با حالتی بین خوشحالی و نگرانی گفت تصمیم گرفتم برویم. میرویم آلمان پیش عمو و خانوادهاش.»
هانیه در آن زمان 16 ساله، برادر بزرگترش 20 ساله و خواهر کوچکش دو ساله بوده اند: «برادر بزرگم از این موضوع خیلی خوشحال شد. مدام میگفت میخواهم در آلمان درس بخوانم و فوتبال بازی کنم. شاید هم روزی در تیم ملی آلمان با ایران بازی کردم. اما من ایده خاصی نداشتم. وقتی در مدرسه به دوستان و همکلاسیهایم گفتم تصمیم داریم به آلمان برویم، آنها به جای من ذوق کردند و بعضیهایشان شوخی میکردند و میگفتند چند سال دیگه میبینیم هانیه با "بیل" به ایران می آید و برای ما قیافه می گیرد. منظورشان از بیل، مردان قدبلند با موهای بور و چشمان آبی بود که در فیلمها میدیدیم.»
یک هفته بیشتر طول نمیکشد که وسایل خانه را میفروشند. لباس ها، آلبوم ها و قاب عکس های خانوادگی را هم که ارزش فروش نداشتند ولی برایشان خاطره انگیز بودند را به خانه یکی از اقوام در مشهد میفرستند: «در آن یک هفته که وسایل را میفروختیم، تقریبا تمام صحبت هایمان در مورد چگونگی سفرمان بود و مدام من و برادرم سوالاتی می پرسیدیم؛ این که چه گونه می خواهیم از مرز عبور کنیم؟ چه مدت در کمپ خواهیم بود؟ باید زبان آلمانی بخوانیم یا انگلیسی؟ می توانیم در خانه عمو زندگی کنیم یا نه و کلی سوالات دیگر.»
پدرش به سوالات آنها جواب و اطمینان میداده که راه سختی پیش رویشان نیست: «پدرم می گفت یکی از دوستانم برای ما گذرنامه ایرانی درست کرده است و ما قرار نیست قاچاقی از مرز عبور کنیم. مثل ایرانی ها میرویم مرز ترکیه و قانونی و بدون هیچ خطری وارد ترکیه میشویم. بقیه راه را هم به همین ترتیب خواهیم رفت.»
پدر و مادر هانیه تصمیم میگیرند قبل از سفر، به مشهد بروند تا هم زیارت کنند و هم فامیلشان را ببینند: «اقوام پدرم همه در افغانستان بودند. فقط او و دو برادرش به ایران آمده بودند. به غیر از آن یکی که به اروپا رفت، عموی دیگری هم دارم که تهران زندگی می کند اما اقوام مادرم همه مشهد بودند و طایفه ای بزرگ داشتند. پدر و مادرم تصمیم گرفته بودند قبل از سفر، یک ماه را در مشهد باشیم تا هم سیر و زیارت کنیم و هم از بستگان خداحافظی کرده باشیم تا اگر مادرم چند سالی نتوانست به ایران بیاید، بستگانش را خوب دیده و حسرتی به دلش نمانده باشد. پس از فروش وسایل خانه و تسویه حساب های مالی پدرم، راهی مشهد شدیم.»
در مشهد فامیل که میدانستند کار و بار پدر هانیه خوب است، از تصمیمشان برای مهاجرت تعجب میکنند: «میگفتند شما که وضع مالی تان خوب است و دغدغه معیشت ندارید، چرا میخواهید از ایران بروید؟ پدرم همیشه جواب میداد هر چه قدر در ایران زندگی خوبی داشته باشی، باز هم یک غریبه و بیگانه و افغانی حساب میشوی بدون هیچ آینده مشخصی، بدون هیچ احترامی و بدون هیچ حقوق انسانی و شهروندی. بهتر است هر کس می تواند، از این کشور برود.»
او بارها گفته بود که آنها برای اینکه ایران کشوری اسلامی بوده، از افغانستان به ایران مهاجرت کردهاند: «پدرم می گفت ما برای اسلامی بودن این کشور به این جا آمدیم ولی اروپاییهای کافر بیش تر حقوق انسانی افراد را رعایت می کنند. از ما که گذشته است، لااقل بچههایمان با طعنه و زخم زبان بزرگ نشوند. اگر بچه های من لقمه حلال خورده باشند، هر جای دنیا که بروند، دین و ایمان خود را حفظ میکنند.»
آنها از مشهد به تهران میروند تا ازعمویش که ساکن تهران است، خداحافظی کنند و راهشان تا مرز ترکیه هم کوتاهتر شود: «عمویم کمی کسالت داشت و از وقتی فهمیده بود پدرم تصمیم به ترک ایران دارد، مدام دلتنگی میکرد و در روز چند بار میپرسید کسی که شما را از مرز عبور می دهد، مورد اعتماد است؟ خدای ناکرده دروغ و دغل نباشد که هم پول شما را بخورد و هم برایتان مشکلی درست شود؟»
او بعدا متوجه میشود که نگرانی عمویش بیراه نبوده است. بالاخره آن چند روز هم تمام میشود و آنها راهی سفر به اروپا میشوند: «همه خانواده سوار یک ماشین سواری "ال نود" شدیم. پدر جلو بود و من و مامان و برادر و خواهر دوساله ام در صندلی عقب نشسته بودیم. مسیر را از تهران شروع کردیم. زمانبندی را طوری تنظیم کرده بودیم که اول صبح به نقطه صفر مرزی برسیم.»
نیمه های شب تبریز را پشت سر میگذارند و در جاده مرند در حرکت بودندکه به آخر خط می رسند: «باران می بارید و هوا به شدت سرد بود و بخاری ماشین تا درجه آخر کار می کرد. ما خواب آلود در صندلی عقب ماشین نشسته بودیم. پدرم یکباره به عقب برگشت، نگاهی به ما انداخت و گفت بچه ها داریم به مرز نزدیک میشویم، بیدار باشید و آیه الکرسی بخوانید.»
هنوز خواندن آیهالکرسی تمام نشده بود که صدای مهیبی فضا را پر کرد. هانیه دیگر چیزی به خاطر نمیآورد: «بعد از چند روز در بیمارستان که به هوش آمدم، هر دو پایم در گچ بودند. خواهر کوچکم تا گردن در احاطه آتل بود. مادر و برادر بزرگم هم تا کمر در گچ و آتل بودند اما خبری از پدر نبود.»
پدر هانیه و راننده ماشین در تصادف فوت کرده بودند. هانیه از یادآوری این خاطرات بغض میکند، گاهی بغضش میشکند و اشکش سرازیر میشود: «خاله و شوهر خالهام اولین نفراتی بودند که موضوع تصادف را متوجه شدند و خودشان را به بیمارستان رساندند. سه چهار روز در بیمارستان بودیم و ما را به مشهد بردند. در مراسم هفتم پدرم، پاهای من، خواهر کوچکم، برادر و و مادر همه در گچ و آتل بودند.»
کمی مکث میکند؛ انگار خاطرات آن روزهای تلخ را دوره میکند. میگوید: «تقریبا همه چیزمان را از دست داده بودیم؛ خانه و زندگی، پول، سلامتی، آرزوهای در سرمان و پدرم را.... مردی که تحمل تب کردن ما را نداشت، دیگر نبود که این حال و روز ما را ببیند.»
این حادثه فقط خانواده پنج نفری آنها را تحت تاثیر قرار نمیدهد: «عمویم که در آلمان بود و به اصرار او ما راهی این سفر شده بودیم، پاک دیوانه شده بود. زنش می گفت فقط می نشیند و به یک نقطه خیره می شود. عموی دیگرم با شنیدن خبر، سکته می کند و در حال حاضر نیمی از بدنش از کار افتاده است. این خبر را آن قدر از مادربزرگ پدری ام که در افغانستان بود، پنهان کردند که فوت کرد و خودش پیش پسرش رفت.»
چند ماه اول با حمایتهای خاله و شوهر خالهاش زندگی را میگذرانند. برادر بزرگش برای تامین مخارج زندگی در یک کارگاه خیاطی مشغول به کار میشود. آنها حالا به زندگی عادی برگشتهاند. هزینه دیه پدر و خسارات ناشی از تصادف را گرفتهاند، خانه و وسایل خریدهاند و برادرش یک کارگاه خیاطی راه انداخته است.اما جای خالی پدر هیچگاه برایشان عادی نمیشود. هانیه میگوید: «کاش هیچ وقت تصمیم نگرفته بودیم برویم.»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ سیم خاردار، قایق بادی و صندوق عقب
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ آن طرف سیمهای خاردار
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ هورا، زنی که قاچاقچی آدم بود
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ روزی که دیپورت شدیم!
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ دردسر رد کردن زنها از مرز بیش تر است
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ ۳ سال قاچاق انسان برای پرداخت بدهی
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ از کار قاچاقی تا مهاجرت قاچاقی
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر