کابل- باقر ابراهیمی، شهروندخبرنگار
داستان زندگی اعضای «لشکر فاطمیون» فقط جبهه و خط مقدم و بازگشت به وطن نیست، گاه زندگی پشت خاکریزها، فرسنگها دورتر، حتی پس از کشته شدن آنها جریان دارد. «لشکر فاطمیون» شاخهای نظامی وابسته به نیروهای «قدس» سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران است که بیشتر اعضای آن را مهاجران افغانستانی تشکیل داده، باقی اعضا بنا به انگیزههای مالی یا اعتقادی، از افغانستان راهی سوریه شدهاند. به همگی آنها گفته شده که قرار است از مکانهای مقدس شیعیان دفاع کنند و در ازای آن، اقامت ایران و حقوق ماهیانه بگیرند؛ وعدههایی که مثل تن و روح آنها، ناپدید شدند. بسیاری جان دادند و گروهی به کشورشان برگشتند و در ناامنی و خطر بازداشت به سر میبرند. اما این خلاصه، همه واقعیت نیست. عشقهایی هم در این جنگ پرپر شدهاند؛ مثل حکایت عشق «راضیه» و «صادق» که حالا چهار سال پس از کشته شدن صادق، راضیه با زنجیری طلا بر گردن و داغی بر دل، هنگام روایت آن، همچنان اشک میریزد.
***
زنجیر طلا را میان دستهایش مشت میکند، بغض او میترکد و اشک روی گونههای جوانش سر میخورد. نفسی میگیرد و میگوید: «این گردنبند تنها یادگاری است که از صادق دارم. کاش میشد فقط یکبار قبرش را ببینم و از او بپرسم چرا من را تنها گذاشت و رفت.»
عشق آنها پنهانی بود. با هم قرار ازدواج گذاشته بودند؛ داستان عاشقانهای در بطن کابل، پایتخت زخمی افغانستان. شاید خیال شود که کابل فقط انتحاری و مرگ است اما در لابهلای مرگ و نابودی، عشقهایی جوانه میزند، امیدوار میشود و زندگی را معنا میبخشد. راضیه و صادق هم در همین کابل دلباخته هم شدند و برای زندگی و آینده خود خیالپردازی کردند. اما جنگ سوریه و فریبکاری جمهوری اسلامی صادق را به کام مرگ فرستاد و به جای زندگی، جهنم قسمت راضیه شد.
۲۱ ساله است اما اگر به چهرهاش خیره شویم، انگار که سالها درد کشیده است. عشق آنها در «پل سرخ» کابل آغاز شد؛ منطقهای که کافههای دنج و گلفروشیهایش چهره دودآلود شهر را رنگ بخشیده و عشقهای بسیاری را شاهد بودهاند. راضیه از آن روزها که با صادق در کافهها خلوت میکرد و عطر گل مشامش را آغشته، به عنوان بهترین روزهای زندگی خود یاد میکند. آنها در همان آغاز عاشقانههایشان قرار ازدواج گذاشتند و عهد بستند که جز مرگ، هیچ ناملایمتی آنها را جدا نکند؛ بیخبر از آنکه مرگ در چند قدمی صادق، به کمین نشسته است.
راضیه با لبخندی تلخ به یاد میآورد: «ما نمیتوانستیم زیاد همدیگر را ببینیم. خانواده من سختگیر بودند و اجازه نمیدادند به راحتی از خانه خارج شوم. فقط به مکتب [مدرسه] میرفتم و گاهی هم صادق را در مسیر مکتب و خانه میدیدم. بیشتر از طریق تلفن و فیسبوک با هم در ارتباط بودیم. تا آن شب؛ همان شبی که حرف از عروسی و هزینههای آن شد. صادق پرسید که خانوادهام چه مبلغی برای شیربها میخواهند؟ به او گفتم بیشتر از ۵۰۰هزار افغانی [بیش از هفتهزار دلار] به همراه مقداری طلا و هزینههای جشن عروسی و نامزدی. معمولا هزینهای حدود ۱۰هزار دلار میشود. میخواستیم زودتر این مبلغ را تهیه کنیم تا سریعتر رابطهمان رسمی شود.»
گفتوگوی آنها آن شب با مکثهای طولانی میانشان و فکر تهیه این مبلغ به پایان رسید. راضیه روایت میکند که از فردای آن گفتوگو، رفتار صادق تغییر کرد: «مدام در فکر بود. دیگر مثل سابق پر انرژی نبود و عاشقانههایش در کلام رنگ باخته بودند. احساس میکردم به چیزی فکر میکند که من در جریان نیستم. ما بهترین احساس دنیا را با هم داشتیم.»
چند روز بعد صادق از راضیه میخواهد که با هم قراری بگذارند تا آن خبر شوکآور را به او بدهد. آنها در مکان نخستین دیدار، به سوی هم شتافتند. همانجا بود که صادق به راضیه گفت برای تهیه هزینههای عروسی، به سوریه میرود و از دوستانش شنیده است که حقوق خوبی دریافت خواهند کرد. صادق میخواست با «دفاع از حرم»، هزینه رسمی شدن عشقش را بپردازد اما تنها یک زنجیر برای راضیه به یادگار گذاشت. راضیه تلاش کرد صادق را منصرف کند ولی او عزمش را برای رفتن جزم کرده بود.
صادق توسط یکی از دوستانش در سوریه توانست ویزای ایران بگیرد. او با راضیه از طریق شبکههای اجتماعی و تلفن در تماس بود تا آنکه یک روز گفت باید برای دوره آموزشی، به پادگان اعزام شود. به گفته بسیاری از اعضای سابق لشکر فاطمیون، آنها باید طی ۲۱ روز، کار با سلاح و برخی عملیاتهای نظامی را به سرعت فرا میگرفتند و سپس به خط مقدم جبهه در شهرهای مختلف سوریه اعزام میشدند. آن سه هفته در بیخبری مطلق گذشت.
به روایت راضیه، صادق هیچ از جنگ نمیگفت: «شاید نمیخواست من را نگران کند. اما هر روز من با دلهره سپری میشد. بعضی وقتها میگفت باید داعش را نابود کنند و برای همین به جنگ میروند. میدانستم قضیه دفاع از حرم نیست و صادق در پاسخ سوالهایم میگفت اطراف حرم هستند. دو ماه از رفتن صادق گذشته و طاقتم برای دیدار دوبارهاش کم شده بود. تصمیم داشتم اینبار که آمد، به هر شکل که شده نگذارم دوباره به جنگ برود.»
۱۵ روز به پایان نخستین ماموریت صادق مانده بود که ناگهان ارتباطش با راضیه قطع شد: «هزار فکر با خودم کردم؛ از زخمی و کشته شدنش تا اسارت در دستان داعش. هر بار به خودم لعنت میفرستادم که چنین فکرهایی نکنم. هرچه تماس میگرفتم، تلفنش بسته بود. در فیسبوک هم نبود. دوست صمیمیاش هم تلفنش را جواب نمیداد. شبها حتی برای یک لحظه هم خواب به چشمانم نمیآمد.»
هیچکس در جریان عشق آنها نبود. راضیه حتی نمیتوانست نگرانی خود را با خانوادهاش در میان بگذارد. راه به جایی هم نداشت و تمام راههای ارتباطی قطع شده بودند. ۱۰ روز از آخرین تماسشان گذشته بود که ناگهان تلفن راضیه به صدا درآمد: «دوست صادق از سوریه بود. با هزار امید و خوشحالی تلفن را پاسخ دادم. اما صدایی که شنیدم، آهسته و آمیخته با بغض بود. نیازی به توضیح نبود، من فهمیدم که همهچیز تمام شده است. آخرین کلمهای که به یاد دارم، "تسلیت" بود.»
وقتی راضیه چشمانش را باز کرد، در بیمارستان روی تخت افتاده بود و مادر و خواهرش دو طرف او اشک میریختند. آنها نمیدانستند چه بر سر راضیه آمده بود: «پس از آنکه به هوش آمدم، زندگیام به یک کابوس تبدیل شد. تمام این درد را تنهایی به دوش کشیدم و هیچوقت راز عاشقانهام را به زبان نیاوردم. من اسیر مرگی تدریجی هستم و در این مدت مثل مردهای متحرک، فقط نفس کشیدهام.»
چهار سال از کشته شدن صادق در خاک سوریه گذشته است. راضیه حتی نمیداند قبر او کجا است. به او گفتهاند که در شهر «قم» ایران دفن شده است. راضیه با خودش زمزمه میکند: «شاید هم مثل هزار جوان دیگر، روی سنگ قبرش نوشته باشند "مدافع حرم".»
چهار ماه بعد از کشته شدن صادق، رفیق صمیمی او به افغانستان بر میگردد و زنجیر طلا را در دستان راضیه میگذارد: «به من گفت که صادق این هدیه را برایم خریده بود تا هنگام بازگشت، تحفهای برایم آورده باشد.»
راضیه برای چندمین بار زنجیر طلا را در مشتهایش میفشرد، آن را بو میکشد و میبوسد. چشمانش بارها از اشک پر و خالی و کلماتش در بغض به زمزمهای نامفهوم تبدیل میشوند. بعد از چهار سال، راضیه هنوز با عشق از صادق یاد میکند بدون آنکه بتواند بر مزار او حاضر شود یا پاسخی برای سوالهایش بیابد.
جمهوری اسلامی با وعدههای دروغ، هزاران افغانستانی را به کشتن داد. اما تبعات آن دروغها، فقط پیکرهای بیجان و قبرهای بیملاقات نیست؛ هزاران عشق همزمان با پر کشیدن آنها، پرپر و زنان بسیاری سیاهپوش شدند؛ زنانی که حتی برای دادخواهی، راهی در پیش ندارند و انگار سهمشان خو گرفتن با سیاهپوشی است.
مطالب مرتبط:
عضو سابق لشکر فاطمیون: یا باید به افغانستان برمیگشتم یا میجنگیدم
زندگی پر فراز و نشیب یک جنگجوی لشکر فاطمیون
از کارگری تا جنگ با داعش؛ از لشکر فاطمیون تا بازگشت به کارگری
مادر یک عضو لشکر فاطمیون: مقابل جان پسرم، سفر مشهد پیشنهاد دادند
حق انتخاب برای مهاجر افغانستانی: دیپورت یا عضویت در لشکر فاطمیون؟
قاچاقبری برای عضوگیری «فاطمیون»؛ گریز از نیروهای سپاه پاسداران
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر