به تعداد اعضای «لشکر فاطمیون» روایت برای نقل کردن هست؛ لشکری که از مهاجران و شهروندان افغانستانی تشکیل شد و زیرشاخه نظامی نیروهای قدس سپاه پاسداران در جنگ سوریه به حساب آمد. انسانهایی که به امید دریافت دستمزد و مدارک هویتی یا به خاطر ایدئولوژیهایشان به جنگی قدم گذاشتند که در نهایت جز ناامنی برای آنها ارمغانی نداشت. این گزارش، روایت پسر جوانی است که در همان کافه ملاقاتمان جذب لشکر فاطمیون شد و از طریق همان فرد که او را جذب کرد، قاچاقی به ایران و سپس به جنگ رفت، همسنگرانش را از دست داد و در نهایت، مخفیانه به افغانستان بازگشت.
****
کافه از دود قلیان تاریک شده است و «حسن» هم تمام مدت گفتوگویمان سیگار میکشید و در آن فضای مهآلود، هنگام روایتهایش، انگار که به خود میپیچید؛ مثل آن میماند که دردی را تحمل میکند. تنها بیستویک بهار از زندگیاش میگذرد، اما چهرهاش به مردی کهنسال میماند که انگار سالهای زیادی درد کشیده است. خودش را «حسن» نام میگذارد تا روایت کند چهطور از همین کافه به سنگرهای جبهه رفت، دوستانش کشته شدند و خودش به افغانستان پناه آورد.
سیگاری آتش میزند و روایتش را چنین آغاز میکند: «نمیدانم هدفش چه بود. میگفت باید از حرم حضرت زینب دفاع کنید. خیلی من را تشویق کرد. میگفت پسر غیرتی به نظر میرسی و جوانان مثل شما باید داعش را شکست دهند.» انگار که آن شخص، ماموریت داشت جوانان را در محیطهایی که تحصیلکردهها حضور دارند، جذب کند. مثل روایتهایی که برخی از اعضای لشکر فاطمیون تعریف کردهاند و همین اتفاق برایشان در باشگاههای ورزشی رخ داده بود.
چندین بار تلاش آن جوان برای ترغیب حسن جواب گرفت. از طریق همان فرد به قاچاقچی مرتبط شد که او را به ایران ببرد تا به صف «فاطمیون» بپیوندد. حسن بدون هیچ مشکلی از طریق قاچاقبری که آن جوان معرفی کرده بود، به تهران رسید و به محض قدم گذاشتن به این شهر، برای پیوستن به لشکر فاطمیون اقدام کرد: «وقتی با قاچاقبر تماس گرفتم و گفتم از طرف فلان شخص هستم، کمی سوال و جواب کرد و گفت شب به طرف ایران حرکت میکنیم. تاکید داشت که نگران نباشم و راحت از مرز رد خواهیم شد. شب که سر مرز رسیدیم، ماموران مرزبانی ایران با قاچاقبر صحبت کردند و به ما اجازه دادند که وارد ایران شویم.»
او پس از رسیدن به تهران، به «شاه عبدالعظیم» میرود و با پر کردن فرم، برای پیوستن به فاطمیون ثبتنام میکند. دو هفته بعد حسن را به همراه گروهی هفتاد نفری از افغانستانیها که در میانشان کودک هم بود، به شهر یزد میفرستند تا به مدت ۲۱ روز، دوره آموزشی را بگذرانند. در این مدت آنها به یادگیری «جنگهای چریکی و چگونگی کار با سلاحهای سبک و پرتاب نارنجک و بمبهای دستی» مشغول میشوند.
به روایت حسن در حین آموزش نظامی «هر روز یک آخوند هم برای آن جنگجویان از جنگ کربلا و امام حسین -امام سوم شیعیان- میگفت که به خاطر مذهب شیعه در کربلا شهید شد و ما هم باید راه امام حسین را ادامه دهیم. او میگفت داعش مانند لشکر یزید است که میخواهد شیعیان را نابود کند.»
این شهروند افغانستانی تا رسیدن به سوریه گمان میکرد به اطراف «حرم حضرت زینب» -خواهر امام سوم شیعیان- فرستاده میشود و قرار است با داعش بجنگد. اما وقتی به «دمشق» رسیدند، او و همرزمانش را به چندین دسته تقسیم کردند و به مناطق مختلف جنگی در سوریه اعزام شدند: «این خلاف وعدههایشان بود. اما دیگر کاری نمیشد کرد. اصرارهای ما برای دفاع از حرم بیفایده بود. ما را به منطقه "بوکمال" فرستادند؛ یعنی مرز میان سوریه و عراق.»
او یک ماه و نیم در این منطقه جنگید و سپس برای پاکسازی به «پالمیرا» فرستاده شد. حسن در عملیاتهایی که در منطقه بوکمال شرکت داشت، بیش از ده نفر از همرزمانش را از دست داد و تعدادی هم مجروح شدند: «مسئولان سپاه بدون توجه به مجروحان، با رها کردن جسدهای جانباختگان، به جنگهای چریکی خود ادامه میدادند. به محض کشته شدن اعضای فاطمیون سپاه پاسداران جنگجویان تازهنفس افغانستانی را از دمشق به منطقه میفرستادند. بیشترین قربانیان هم از تازهواردها بودند، چون تجربه جنگ نداشتند. برخی چنان کم سن و سال بودند که توان حمل سلاح را نداشتند.»
در یکی از عملیاتهای پالمیرا، او به همراه همرزمانش که چهارده نفر بودند، توسط داعش محاصره شدند. آنها شش ساعت مقاومت کردند، اما پنج نفرشان کشته شدند. حسن وقتی که تاریکی شب فرا رسید، در حالی که به خاطر اصابت گلوله به پاهایش آسیب دیده بود، توانست خود را از ساختمانی که در آن پناه گرفته بودند، رها کند: «حتما معجزهای در کار بود. فکر میکردم همه ما کشته خواهیم شد. پنج نفر از هموطنانم جلوی چشمانم شهید شدند. همهشان جوان بودند. من خودم را از ساختمان بیرون کشیدم و دیگر نمیدانم چه بر سر بقیه آمد.»
حسن را برای مداوا به ایران منتقل کردند. او به محض ترخیص از بیمارستان، راه افغانستان را در پیش گرفت و به کشورش بازگشت تا دوباره از سوی نیروهای سپاه پاسداران به سوریه فرستاده نشود. او حالا در کابل هم در خفا زندگی میکند تا مبادا از سوی نیروهای دولت و داعش شناسایی شود. به باور خودش میخواست از «حرم» دفاع کند، اما زندگیاش پر از خشونت و ترس و ناامنی شد.
حالا سه سال میشود که حسن در کابل زندگی میکند. او پسر بزرگ خانوادهای هشتنفره است که باید در کنار پدرش، به تامین معاش آنها بپردازد؛ هر چند به خاطر آسیب پایش نمیتواند مثل سابق کار کند. او در حین روایتهایش مدام به خودش «لعنت» میفرستاد که چنین تصمیمی گرفت و خام صحبتهای آن جوانی شد که او را به ایران و بعد سوریه کشاند. در چشمانش هم دیگر آن شور جوانی دیده نمیشود.
حسن در حالی که از مشکلات اقتصادی خانوادهاش صحبت میکرد، انگار که به خودش یادآوری میکرد، گفت که حالا دیگر با چنین سابقهای حتی برای کارگری هم نمیتواند به ایران سفر کند و ممکن است در صورت شناسایی، سرنوشت تلخی که تصوری از آن ندارد، در انتظارش باشد.
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
پرچم فاطمیون و داعش در یک قاب؛ نگرانی از ایجاد جنگ داخلی در افغانستان
سیاستهای عبدالله عبدالله برای مهاجران افغانستانی، لشکر فاطمیون و مداخلات ایران چیست؟
مسدود شدن کارتهای عابر بانک مهاجران افغانستانی در ایران
زندگی پر فراز و نشیب یک جنگجوی لشکر فاطمیون
از کارگری تا جنگ با داعش؛ از لشکر فاطمیون تا بازگشت به کارگری
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر