«قرنطینه خانگی»، حالا این واژه به دایره لغات روزمره مردم دنیا اضافه شده است. ماندن در خانه برای مبارزه با ویروس کشنده کرونا در بسیاری از شهرها و کشورها اجباری شده است. تا همین چند ماه پیش که اسم کرونا سر زبانها نبود، بسیاری دنبال فرصتی برای انجام کارهای عقبمانده بودند، زمانی برای استراحت، تماشای فیلم و سریال، مطالعه و یا حتی فرصتی برای مرتب کردن یکی از اتاقهای خانه بودند حالا اما اغلب آنها از هیچکدام از این کارها راضی نیستند، لذت نمیبرند و دوست دارند هرچه زودتر به وضعیت عادی برگردند.
اجبار به خانهنشینی و مشخص نبودن زمان پایان این توفیق اجباری بسیاری را یاد زندانیان انداخته، عدهای از افسردگی و ناامیدی حرف میزنند و برخی هم پا را یک گام فراتر گذاشتهاند و قرنطینه خانگی را با سلول انفرادی مقایسه کردهاند. ایرانوایر سراغ آنهایی که زندگی در سلول انفرادی را تجربه کردهاند رفته و از آنها درباره شباهتها و تفاوتهای روزهای قرنطینه خانگی و سلول انفرادی پرسیده است. اغلب افرادی که زندان و سلول انفرادی را تجربه کردهاند، آن را قابلمقایسه با روزهای قرنطینه خانگی نمیدانند اما راهکارهایی که آنها برای حفظ روحیه و گذراندن آن روزهای سخت به کار گرفتهاند، احتمالا برای افرادی که در قرنطینه خانگی دچار سرگردانی و ناامیدی شدهاند، راهگشا است.
***
اواسط مردادماه سال ۱۳۶۵ وقتی «بانو صابری» و همسرش «عباس علی منشی رودسری» در خانه کوچکشان در منطقه کاروانسرسنگی کرج به جرم عضویت در گروه «فداییان خلق ایران- شاخه اکثریت» بازداشت شدند، دخترشان بهاره دو سال و نیمه و پسر کوچکشان، بیژن سهماهه بود.
آنها را در خانه نقلیشان غافلگیر کردند و علیرغم اصرارهای بانو که نوزادش نیاز به لباس و لوازم دارد، اجازه ندادند حتی شیر کمکی یا رخت و لباس مختصری برای بچهها بردارد. گفتند «لازم نیست، زود برمیگردی.»
انو زود برنگشت به خانه. او شش ماه در انفرادی ماند، پیراهن تیترون زیر مانتویش را تکهپاره کرد تا کهنه و پوشک برای بیژن درست کند و برای بهاره با صدای بلند قصه میگفت تا فریاد شکنجههایی را که از آن سوی دیوار، همه فضای سلول کوچکشان را اشغال میکرد، نشنود. با اینکه بانو دیگر شریک زندگیاش را ندید اما هرگز امیدش به فردا را از دست نداد. او با همه آنچه که توان روحیاش بود، خودش و چهارستون روحش را قدرت و توانایی میداد تا بچههایش را در آن چهاردیواری ترسناک انفرادی مراقبت کند. بانو میگوید وقتی بشر توانسته از آن شرایط دهشتبار عبور کند بیتردید عبور از قرنطینه برایش بسیار آسان خواهد بود.
آنها در یک اتاقک کوچک انفرادی در بازداشتگاه سه هزار که به آن بازداشتگاه توحید هم گفته میشد و نبش میدان حسنآباد واقع شده بود، نگهداری میشدند، بازداشتگاهی که این روزها تبدیل به موزه شده است.
از بانو میپرسم چه عناصری در روزگار انفرادی به او توان عبور از شرایط را میداده است؟
او میگوید زمانی که عرصه را تنگ دیده و میزان فاجعه را حس کرده مصمم شده است بچهها را از آن وضعیت عبور دهد.
«همان شب اول فکر کردم آن چیزی که نباید میشده، اتفاق افتاده و حالا تنها کاری که باید انجام بدهم حفظ بچههاست. از خودم میپرسیدم اگر زیر این فشارها به انتها برسم و مجبور به همکاری با بازجو بشوم یا آدمهای دیگری را به مخاطره بیندازم و توان مراقبت و حمایت از بچهها را از دست بدهم چه خواهد شد؟ با خودم عهد کردم سرپا بمانم. شروع کردم به تمرین ذهنی و تماما به مدد ذهنم و فقط با تقویت ذهنم دنیای کوچکم را تغییر دادم.»
با اینکه از سرنوشت عباس و بقیه خواهرهایش ناآگاه بود اما مصمم میشود افکار بد را از خودش دور کند چون هیچ راه چارهای بهجز حفظ روحیه و توانش ندارد:«دو ماه و نیم از مدت پنج ماه انفرادی بچهها کنارم بودند. بازداشتگاه یک ساختمان قدیمی با دیوارهای ستبر بود و اتاقک ما بهاندازه دراز کشیدن یک آدم جا داشت. چراغی که آنجا بود در تمام ساعات شبانهروز روشن بود و من با زدن چشمبند خودم روی چشمهای دخترم بهاره، او را میخواباندم.»
صدای شکنجه که میآمده بهاره دو سال و نیمه چشم میدرانده و وحشتزده بهصورت مادرش خیره میشده و بانو شروع میکرده به تعریف کردن همه قصههایی که ته ذهنش بلد بوده: «میخواستم هر جوری که میتوانم ذهن بهاره را به سمت دیگری بکشانم. شروع میکردم به قصه گفتن تا مانع شنیدن صداها بشوم. قصههایی که صدای حیواناتش بلند بودند.»
آن روزها باقیمانده پیکر یک مارمولک مرده گوشه سلول افتاده بود. وقتی یک جارو دادند به بانو تا کف سلول را تمیز کند او فکر کرد پای مارمولک مرده و رد طولانی مورچههایی که میخواستند آن را تا بالای دیوار بکشند را نگه دارد چون باعث سرگرمی بهاره میشد.
او برای خودش و بچهها سرگرمیهای ذهنی ایجاد میکرد. کاری که به نظر میرسد در روزهای سخت قرنطینه هم میتواند گذران روزها را تسهیل کند.
«با سنگریزهای زیر پتوی سربازی کهنه و رنگ و رو رفتهای که تاروپودش ازهمپاشیده بود برای بهاره شکلهای مختلفی طراحی میکردم. بهاره را تشویق میکردم سنگریزهها را کنار هم بچیند و شکل درست کند. هر آنچه در توانم بود برای سرگرم کردنش به کار میگرفتم و البته فکر میکنم موفق شده بودم.»
بانو وقتی در فضای مجازی با غرولند کسی مواجه میشود که از شرایط قرنطینه مینالد، تعجب میکند: «قرنطینه با آنچه امثال ما گذراندیم به شیرینی یک نوازش آرام است. این روزها زیاد شده که از خودم پرسیدهام چرا من اصلا بیقرار نیستم و آنقدر خوبم که نیاز به هیچ کار اضافهای ندارم تا این روزها را برایم آسان کند و میدانم این احساسم به تجربه زندان برمیگردد. من فکر میکنم یک دنیا نعمت و امکانات دارم تا این روزها را برایم آسان کند.»
او به خاطرش میآید که مواد غذایی اندکش را با بچهها قسمت میکرد و غالب مواقع خودش گرسنه میماند.
«صبحها که در را باز میکردند یک چای و بهاندازه دو بند انگشت پنیر و به یک کف دست نان میدادند، بهاره همان لحظه اول تکه ناچیز پنیر را میگذاشت توی دهانش. به خاطر شرایط تغذیه، شیرم کم شده بود و بیژن هم غالبا گرسنه میماند. نان خشکی که بقیه زندانیها روی دیوار دستشویی میگذاشتند به هوای اینکه به بچههایم کمک کرده باشند را با آب دهانم میخیساندم و به بیژن سهماهه میدادم تا گرسنگی را تاب بیاورد درحالیکه او اصلا در سن و سال خوردن غذا نبود، اما راه چارهای نداشتم.»
او این روزهای قرنطینه را با کاشتن سبزیجات و رسیدن به گلهای باغچه میگذراند و هرزمانی که لباسها را میریزد توی لباسشویی و خشککن، به آن روزها فکر میکند که برای تعویض بچهها هیچ امکانات شستشو نداشت.
«روزی سه بار و همزمان با وقت نماز در سلول را باز میکردند. دو دستشویی در دو سوی راهرو وجود داشت، یکی سمت راست و دیگری سمت چپ. گاهی اشاره میکردند به سمت راست و گاهی اشاره میکردند به سمت چپ و همین مرا به مشکل میانداخت. چون من لباس زیر مانتویم را برای پوشک کردن بیژن تکهپاره کرده بودم و وقت دستشویی رفتن، کهنهها را میبردم آنجا و میشستم و همانجا پهن میکردم و اگر قرار بود سری بعد به دستشویی مقابل بروم همان چند تکه پارچه شسته شده از دسترسم خارج میشدند و این در فضایی که هیچ نداشتم مصیبت بزرگی بود.»
آنها بعدها یک سطل پلاستیکی به بانو میدهند تا بهعنوان دستشویی بچهها از آن استفاده کند.
«امکان خوبی بود؛ اما شرایط بهداشتی سلول را به خطر میانداخت. بااینهمه زمان دستشویی رفتن، بچهها را توی بغلم میگرفتم و سطل را هم میبردم و خالی میکردم.»
کاشتن سبزی در گلدانهای بزرگ داخل حیاط هم آرامشبخش است و هم ذهن او را از مقوله زمان پرت میکند. «پیازچه و ریحان کاشتهام، حتی کاهو هم دارم و صبح به صبح یک سبد کوچک سبزی خانگی میچینم و آماده میکنم برای سفره نهار. در آن شرایط سخت بیتوجهی به عنصر زمان هم نجاتم میداد. هیچکدام از دقایق زندان را به امید رهایی نمیشمردم و منتظر پایان آن شرایط نبودم. نمیخواستم بدانم کی قرار است آن پروسه تمام بشود. نمیخواستم انرژی و توانم را در یک انتظار کشنده از بین ببرم. نیاز داشتم تهمانده نیرویم را برای بقیه زندگی نگه دارم. اصلا مهم نبود که آن روز چه روزی یا چه ساعتی است. این خود زندگی بود.»
بعد از سه ماه آنها بچهها را از بانو میگیرند و به مادرش تحویل میدهند حالا کودکانش ایمن بودند و غذای کافی نصیبشان میشد: «از حجم نگرانیهایم به خاطر تغذیه بچهها و شنیدن آن صداهای دهشتباری که تحملش حتی برای بزرگترها هم آسان نبود، کاسته شد. بچهها که رفتند مرا به سلول کوچکتری منتقل کردند. سلول جدید، تاریک بود با دیوارهایی کاملا سیاه. دلیل انتقالم این بود که یک روز حین گفتوگو با همسلولی بغلی با مورس متوجه شدند و بعدازآن مرا جابهجا کردند به سلولی که بهمراتب وحشتناکتر از قبلی بود.»
دیوارها را رنگ سیاه زده بودند و نمیشد دیوارنوشتهها را خواند. نمیشد چیزی با ناخنت روی دیوارهای سلول کند یا نوشت و همه اینها از زندگی بانو کم شده بودند: «دنبال راهی برای تطبیق و مدارا با محیط بودم. برای همین هم شروع کردم به آواز خواندنهای مکرر. میخواندم و برای خودم میرقصیدم. بغلهای رانم را به دیوار میکوبیدم و خیال میکردم دیوار پارتنر من است و دارد با من دور میزند. گاهی هم خندهام میگرفت از شرایطی که درگیرش شده بودم و با صدای بلند میخندیدم. ته ذهنم جدول ساخته بودم و حلشان میکردم یا به معادلههای ریاضی که بلد بودم فکر میکردم و شیوههای مختلفی را برای حلوفصلشان امتحان میکردم.»
بانو حتی برای خودش سوالات چهار جوابی طراحی میکرده: «این بازی مدام با هوش و حافظه سرگرمم میکرد. بهتدریج شروع کردم به ورزش کردن. بااینکه انجام حرکات ورزشی تنبیه داشت اما تمام سعیام را میکردم که بدون جلبتوجه نرمش کنم. روزنه سلول من یک دریچه کوچک بود بهاندازه یک لیوان که از بیرون هم حفاظ داشت و نگهبان میتوانست با یک چشمش داخل سلول را دید بزند و برای همین هم باید مراقب میبودم. زیاد میشد که تا پنج یا شش ساعت در روز این برنامهها را دنبال میکردم و سرگرم میشدم.»
یک بار همسر خواهرش را که مهرماه همان سال در تبریز دستگیر شده بود، میآورند زندان اوین و مینشانند جلوی روی بانو. پیر و مچاله شده بوده و عضلات صورتش پرش داشته و روی صورتش رد خون خشکیده بود: «آنجا بود که فهمیدم حتی خواهرم که نهماهه باردار بوده به همراه مادر همسرش که کنارش بوده بازداشت شدهاند. نگرانی داشت مرا از درون متلاشی میکرد. تا یک هفته چنان به لحاظ روانی دچار افت روحیه شده بودم که حتی توان تکان دادن دستم از من سلب شده بود و سه وعده استفاده از دستشویی را هم نمیخواستم بروم اما بعد از یک هفته متوجه شدم اگر به همین منوال پیش بروم دیگر توان ادامه زندگی از من سلب خواهد شد و به همین دلیل هم بهسرعت این ناتوانی ذهنی را پایان دادم.»
او با انگیزه آزادی و رهایی و دیدن دوباره فرزندانش تصمیم میگیرد به مدد شرایط روانیاش بشتابد. «آموزش مرس تقریبا دنیای مرا تغییر داد چون با آدمهای همان حوالی درد دل میکردم. یادگیری آن دلپذیر بود و وقتم را پر میکرد. در کنارش شعری اگر یادم میآمد مرور میکردم و گاهی که ذهنم یاری نمیکرد و به یادم نمیآمد بیت بعدی را از خودم میساختم.»
او از کوچکترین امکانی بهعنوان فرصت وصل شدن به زندگی بهره میبرد. چند ماه بعد وقتی او را از زندان توحید به بند ۲۰۹ زندان اوین منتقل کردند و داخل سلولش یک شیر آب کمرمق بود او متوجه این موهبت میشود.
«خوشحال بودم به حدی که همانجا داخل سلول سرم را میشستم. داشتن آب موهبتی بود. البته اینجا هواخوری نداشتیم. در بند سه هزار هواخوری عملا یک اتاق سرپوشیده بود با میله گرد و ضخیم و میتوانستی آسمان را از بالای آن میلهها به شکل چهارخانه ببینی. دو هفتهای یک بار برای ده دقیقه هواخوری میداند و وقتی بچهها بودند سریع آنها را لخت میکردم تا نور آفتاب ویتامین دی بدنشان را تامین کند با اینکه نور آفتاب چشمهای بچهها را آزار میداد.»
بعدها بانو را به زندان دستگرد اصفهان فرستادند. او از این زندان به آن زندان میرفت و تلاش میکرد از همان محدودیتها، خلاقیت بسازد، صبور باشد، گذر زمان را دنبال نکند و به استقبال افکار منفی نرود.
حالا هم با قرنطینه بهخوبی کنار آمده. پیشنهاد میکند «بیایید نقاشی کنیم، به کتاب خواندن و آشپزی پناه ببریم و بدانیم کسانی پیش از ما بودهاند که از شرایطی بهمراتب سختتر از قرنطینه عبور کردهاند و زنده ماندهاند. به خودمان و به دیگران کمک کنیم و با قطع زنجیره ارتباط، از انتقال بیماری جلوگیری کنیم.»
مطالب مرتبط:
مسعود باستانی: کدام یک از مصیبتهای زندان را در قرنطینه تجربه میکنیم؟
معجزههای کوچک قرنطینه و انفرادی در گفتوگو با سیامک نادری
احمد باطبی: وقتی حقیقت را بپذیریم تحمل شرایط ایزوله آسانتر میشود
احسان مهرابی: تخیل در سلول انفرادی و خواندن و نوشتن در روزهای قرنطینه، نجاتبخش است
مریم شفیعپور: روزهای قرنطینه هم میگذرد، مهم این است که زیر سقف خانه عزیزمان هستیم
مازیار ابراهیمی: در قرنطینه کسی به شما توهین نمیکند اما در انفرادی...
اجبار ماندن در چهاردیواری به روایت مرسده قائدی؛ از زندان کمیته مشترک تا قرنطینه خانگی
شیوا نظرآهاری: جدا شدن از جامعه تنها وجه مشترک سلول انفرادی و قرنطینه است
پیمان عارف: در قرنطینه تهدید به تجاوز جنسی نمیشوید
ایرج مصداقی: گناهی بالاتر از یاس نیست، کرونا میرود اما ما میمانیم
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر