پردههای خانهاش بسته است. از دوربینهای مداربسته، مدام خیابان و ساختمان را کنترل میکند. در خانهاش، از راه بالکن، مخفیگاهی دارد که اگر تا رسیدن پلیس، فرصت داشته باشد، پنهان شود. زندگیاش در استرس و اضطرابی مداوم میگذرد و میگوید که سالهاست خوابی آرام نداشته و شبها، در کنار مصرف بالای مواد مخدر خصوصا کوکایین، تمام حواسش به پلیس است که مبادا گیر بیفتد.
قرار بود بهعنوان پناهندهای که چند سال است در بلژیک ساکن شده، با او ملاقات کنم؛ اما با مردی ۳۰ ساله مواجه شدم که قاچاقچی است و ابایی ندارد از اینکه بگوید همهچیز قاچاق میکند از مواد مخدر تا اسلحه، عتیقه و گاهی هم انسان. بااینحال میگوید: «اگر بخواهم جواب این سوالهایت را بدهم، بعدش مجبور میشوم تو را بکشم.»
«تا حالا آدم هم کشتی؟»
این را که میپرسم بدون آنکه سرش را بالا بیاورد، میگوید: «نه».
نام مستعارش را «شهروز» میگذاریم. چهاردهساله بود که برای اولین بار با مواد مخدر آشنا میشود و به پخش آن روی میآورد. حالا ۱۶ سال از آن زمان میگذرد و همهچیز قاچاق میکند؛ آن زمان محدود به شهرش بود ولی حالا از بلژیک با هلند و فرانسه در ارتباط است. گاهی هم مسافرها را در خانهاش جای میدهد تا قاچاقبر آنها را راهی کشوری دیگر کند؛ عموما بریتانیا.
روایت روزگار کودکیاش، داستانی تکراری از فقر و زندگی در حاشیه شهری بزرگ است. مادری که بچهداری و خانهداری میکرد و پدری که راننده بود؛ او هم غرق در تریاک. «شهروز» میگفت هیچوقت برای پدرش مجبور به تهیه مواد مخدر نشده بود، اما در منطقهای که او زندگی میکرد، سیگار به راحتی میان پسربچهها میچرخید. او تحصیلاتش را از اول دبیرستان رها کرد. میگوید بهعنوان پسر بزرگ خانواده باید خواهرهایش را هم کنترل میکرده: «میدانی، هیچوقت نباید یک پرنده را شل یا سفت در مشت بگیری. شل بگیری میپرد و سفت بگیری، میمیرد. باید فضا داشته باشد اما همچنان در مشت تو باقی بماند.»
اما روایت روزگار بزرگسالی و وارد شدن به دنیای قاچاق، از کمپ پناهجویان Petit-Château در بروکسل شروع میشود؛ همان زمان که به بلژیک رسیده بود و برای یک سال در آن کمپ ماند. آنجا با چندین پناهجوی دیگر که ملیتهای دیگر داشتند، وارد معامله با پناهجویان میشود؛ از معامله مواد غذایی تا شارژ موبایل و مواد مخدر: «اتفاقا کمپهای پناهجویی جای بسیار خوبی برای دلالان خلافکار است. آنجا برای مدتی هم جای خواب دارند و هم سه وعده غذا، اما هم مسافر پیدا میکنند و هم خریدار مواد.»
«شهروز» از میانه دوران سربازی، ایران را ترک میکند. پیاده از مرز میگذرد و به ترکیه میرسد. بعد یونان و همانجا وارد جعل مدارک میشود و با مدارکی که خودش میسازد، به بلژیک میرسد. او بارها تلاش کرده که به بریتانیا برود اما نتوانسته و هر بار پلیس یا راننده کامیون او را گرفتهاند. درنتیجه تصمیم گرفته زندگیاش را در بلژیک بنا کند.
صحبتهایش به خاطر مصرف مداوم کوکایین، پراکنده است. از شاخهای به شاخهای دیگر میپرد. گاه درباره حرفهاش صحبت میکند و گاه، با بغض، درباره دلتنگیاش برای ایران میگوید: «در فکرم قاچاقی بروم ایران. میدانی که هیچ کار سختی نیست. اینهمه سال پیش پدر و مادرم نبودم. حالا پیر شدهاند و بیکس. میخواهم برگردم و بروم در همان شهر تا لحظه آخر کنار آنها بمانم.» بعد از گفتن این جمله، بلند میشود و سراغ تلویزیون میرود، آچار و پیچگوشتی میآورد و قاب تلویزیون را جدا میکند. اسلحهای بازشده را درمیآورد و شروع به سرهمبندی میکند: «چند بار پلیس آمد؛ اما هیچی پیدا نکرد. عمرا بدانند این ابزار را کجا پنهان میکنم. بیا به انبار برویم و چند چیز دیگر نشانت دهم.»
در انباری را باز میکند و مشتی خرتوپرت را کنار میزند: «این کاغذها را ببین، چند صد سال عمر دارند. مشتریاش را هم دارم.» از کارتنی که گوشهای افتاده بود، چاقویی درآورد که روی دسته آن صلیبی شکسته خودنمایی میکرد. چشمانش برق زد: «باید ردش کنم. اما دلم نمیآید.»
کاغذها و چاقو را برمیدارد و به خانهاش برمیگردیم. پوکی به کوکایین میزند، دوربینها را چک میکند و گوشهای مینشیند. سنگ را برمیدارد و شروع به تیز کردن چاقو میکند.
«آدم هم جابهجا میکنی؟» همانطور که مشغول تیز کردن چاقو است، جواب میدهد:
- گاهی. فقط وقتی «هیوا» [نام مستعار] بگوید. هیوا را همه میشناسند. پشت میز مینشیند و با چند تلفن تیمش را آماده میکند. به کی میگوید که به کدام پارکینگ برود و چه کسی را در چه ساعتی راهی کند. کار سختی است. باید وضعیت هوا را چک کند. با پلیسهای آشنا هماهنگ شود. راننده و تیم را آماده کند. همهچیز در چند دقیقه اتفاق میفتد. اگر دقایق را از دست بدهی، عملیات ناموفق است.
از کجا به کجا آدم میبرد؟
- همهجا. از ایران به ترکیه. ترکیه به یونان. یونان به شرق اروپا. از شرق به غرب. از همهجا به همهجا. از بروکسل و زیبروژ [بندری در شمال بلژیک] هم به انگلیس.
اهل کجاست؟ چقدر میگیرد؟
- کُرد است. بستگی به مسافر دارد. گاهی هم شده برای رفقا مجانی مسافر جابهجا کرده. اما همهچیز بستگی به کیس دارد.
از جایش بلند میشود، چاقوی بزرگی را که تیز کرده، جلوی پاهایم به زمین میزند. وقتی متوجه میشود نمیدانم معنای این حرکت چیست، میگوید: «ما رفیقیم. به هم خیانت نمیکنیم.» به او قول میدهم که روایت آن شب را بدون هویت او منتشر کنم. سری تکان میدهد و میگوید: «تمام این حرفها، تنها بخشی از گذشته و حال من است. این دفتر زندگی، هیچوقت باز نخواهد شد و هیچکس هم نخواهد فهمید که چه به روزگارم آمده.» گیتارش را از گوشه دیوار برمیدارد و شروع به نواختن میکند:
«دیگر انگیزهای برای ادامه زندگی ندارم. بارها به خودکشی فکر کردم. حالا حتی توان خارج شدن از این منجلاب را هم ندارم. مگر اینکه خودم را به کمپ ترک اعتیاد معرفی کنم. از این لعنتی خلاص شوم. ارتباطهایم را قطع کنم و از این شهر بروم؛ اما کجا بروم؟ جایی را ندارم. هرکجا بروم پیدایم میکنند. من، بیش از تصور تو و خیلی بیشتر از این حرفهایی که برایت زدم، در خلاف غرق شدهام.»
همزمان تلفنش را چک میکند و زیر لب غر میزند. تا بالاخره میگوید: «امشب این چچنی باید از هلند برسد. با هم کد داریم. به او گفتهام چطور خبر بدهد. نمیدانم چرا هیچ خبری از او نیست.» چندین تلفن دارد که همه آنها به نظر قراضه میآیند: «همه را شکستهام تا ردیابی نشود. اما بازهم ممکن است پیدایمان کنند.» قرار است چندین کیلو کوکایین از هلند به بلژیک برسد.
«چه چیز به تو انگیزه ادامه خلاف را میدهد؟» این سوال را بدون معطلی و با پوزخند جواب میدهد:
- پول. وقتی مزه پول زیر زبانت میآید دیگر به هیچچیز فکر نمیکنی. مدام تکرار میکنی. هر بار میگویی این آخرین بار است. اما یک پول ناگهانی، تو را دوباره به هوس میاندازد و این چرخه مدام برایت تکرار میشود.
جابهجایی آدمها چی؟ آنهم برای پول است؟ یا کمک کردن به پناهجو برای فرار از فشار و رسیدن به مقصدشان؟
با تعجب سرش را بالا میآورد و برای چند ثانیه خیره نگاهم میکند، میخندد و میگوید: «انساندوستی؟ این هم فکر خوبی است.» کمی فکر میکند: «بد نیست آدمها را برای کمک کردن جابهجا کرد.» پوکی بر پیپ کوکایین میزند: «ولی نه. اینهایی که آدم جابهجا میکنند اصلا به این فکرها نیستند. تجارت است و آنها هم تاجر هستند. اصلا میدانی چقدر این جرم سنگین است؟ فرقی با قتل ندارد. به همان میزان محکومیت دارد. رفتن در این کار و غرق شدن در آن یعنی زندگی در مخفیترین حالت ممکن. همین هیوا الان شرق اروپاست. من حتی کارم هم تمام وقت این باشد، به تو نخواهم گفت.»
از او میپرسم ساعت خطر هجوم پلیس گذشته؟ میگوید: «معمولا بین ساعت ۴ تا ۷ صبح میآیند. وقتی فکر میکنند خوابی و آمادگی نداری.»
به اتاقی در انتهای راهرو رفتیم: «اینجا راه در رو است. اگر پلیس آمد، از این پنجره خارج میشوی. یک پنجره کوچک هست که از آن داخل یک دخمه میشوی.» همزمان تلفنش زنگ میخورد. مرد چچنی بار کوکایین را آورده. چند دقیقهای از خانه خارج میشود و دوباره با یک بسته بزرگ مکعبی که با کیسهزباله سیاه پوشانه شده، برمیگردد. بار را زمین میگذارد و میگوید: «باید بروی. بچهها برای تقسیم بار میآیند. فقط امیدوارم بار خوبی باشد.»
برای این کاری که کردی چقدر گرفتی؟
- ده هزار یورو
نقش تو دقیقا چه بود؟
- با مدرکی جعلی ماشین کرایه میکنم. به دست چچنی میرسانم. با تیم هلند هماهنگ میکنم. او میرود و میآید و بعد، بار را اینجا بستهبندی میکنیم. به دست پخشکنندهها میرسانم.
از جایش بلند میشود و یکسری شناسنامه و کارت شناسایی میآورد. کارتها را جلوی نور میگیرد و میگوید: «خدایی عمرا بفهمی اینها جعلی است. کار خودم است. هیچکس مثل من نمیتواند مدارک را جعل کند.»
باید بروم. موقع خداحافظی میگوید: «بعضی حرفهایت تکانم داد. شاید هم اذیتم کرد. بلکه یک روز از این کثافت خارج شدم.» بعد میخندد. هر وقت میخندد همه صورتش میخندد و از پشت چهرهای که در اثر کوکایین و مواد مخدر پیر شده است، پسربچهای بیرون میزند که چشمانش ذوق کودکانه دارد.
یک هفته بعد از این دیدار، پلیس به خانه «شهروز» حمله میکند و او را به زندان میبرند.
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
روایت بیست و نهم: امین اکرمیپور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم
روایت سیام: امین؛ برده در ایران، پناهجوی اتریش
روایت سی و یکم؛ افشار علیزاده، پناهجویی که بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش شد
روایت سی و دوم؛ پژمان: از ایران خارج شدم تا دخترم آیندهاش را خودش انتخاب کند
روایت سیوسوم:مصائب پناهجویان دگرباش جنسی؛ قاچاقبر از آنها سکس میخواهد
روایت سی و چهارم؛سفر به کاله، رویایی به نام انگلیس
روایت سیوپنجم؛ داریوش، بیش از ۲۰سال پناهجویی در کاله
روایت سیوششم؛ آپو، از قاچاق انسان تا رویای بازگشت به ایران
روایت سیوهفتم؛ بابی، زندگی در جنگل دوشادوش قاچاقچیها
روایت سیوهشتم؛ مهیار، پناهجوی نسل دوم که به رپ پناه برد
روایت سیونهم: زندگی پناهجویی رضا؛ از جنگ تا مهاجرت
روایت چهلام؛مقصد: انگلیس به هر قیمتی
روایت چهلویکم: اشکان، گندمزار و کامیونهایی که مقصدشان انگلیس بود
روایت چهل و دوم؛هاله رستمی: کاش شلاقهای حکم قضایی را میخوردم اما پناهجو نمیشدم
روایت چهل و سوم؛سعدی لطفی: فقط میخواهم زندگی پناهجوییام در کوبا تمام شود
روایت چهل و چهارم؛ وصال؛ پناهجویی که میخواهد در فرانسه مدل شود
روایت چهل و پنجم؛ شرر تبریزی و زندگی پناهجویی در قبرس
روایت چهل و ششم: اینجا بروکسل است؛ من هم یک روز به بریتانیا میرسم
روایت چهل و هفتم؛ احمد: جانمان را در دست میگیریم یا میمیریم یا به بریتانیا میرسیم
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر