«وقتی در کامیون میافتی، هر باری ممکن است داشته باشد؛ چوب، لاستیک، خوراکی. یخچال از همه بدتر است. من یکبار یخچال زدم؛ از یونان به ایتالیا. داشتیم نابود میشدیم. شش ساعت تا صبح در یخچال بودیم. پلمب کامیونهای یخچالدار و دیوارههایش با دیگر کامیونها فرق میکند. مرگ و زندگی تو در دست راننده است. از آن جداره ضخیم، با وجود تکانها و سروصدای کامیون، به در هم بکوبی، کسی نمیشنود. فقط راننده میتواند تو را نجات دهد. البته اگر گیر پلیس نیفتی.»
۲۷ ساله است؛ پسر جوان قد بلندی که دو سال پیش ایران را ترک کرده و به اروپا رسیده است. حالا که بعد از چند سال به قول خودش «دربهدری»، تصمیم گرفته است در بلژیک بماند و درخواست پناهندگی بدهد، مشمول «قانون دوبلین» شده است؛ یعنی به خاطر اثرانگشتی که در اسلوونی از او گرفته بودند، بلژیک به او پاسخ رد داده است و «احمد» باید طی چند روز به اسلوونی برگردد.
اما میگوید راه برگشت برایش بسته است و به جنگل باز خواهد گشت؛ مثل چندین ماهی که در خیابان، جنگل و کوه زندگی کرده است. همین حالا، او در تلاش است تا با سوار شدن بر کامیون، به بریتانیا برسد.
او را در کمپی نزدیکی مرز لوکزامبورگ دیدم؛ جنوب بلژیک، دقیقا نقطه مقابل بندر «زیبروژ» که محل حرکت کشتیها با بار کامیون به سمت بریتانیا است. برگه ترک خاک دارد و باید طی چند روز از بلژیک خارج شود. او هم مثل بسیاری از پناهجویان دیگر، باید به بروکسل برود: «اطراف بروکسل پر از پارکینگ است. در پارک و خیابان میخوابم و شبها مثل بقیه بچهها، تلاش میکنم خودم را در کامیونی بیاندازم. انداختن در یخچال خطرناک و احتمال مرگ در آن بالا است. حتی اگر یخچال خاموش باشد، اکسیژن نیست. دریچهای برای ورود هوا وجود ندارد. قاچاقبر پلمب یخچال را باز میکند، مسافر را درون آن جا میدهد و بعد با دستگاهی که دارد، دوباره یخچال را پلمب میکند. یعنی ممکن است راننده هم از وجود پناهجوها در بارش خبر نداشته باشد.»
سفر زمینی پناهجویان بعد از ترکیه، از راه کامیون هم انجام میشود. در یونان و نزدیکیهای بندر «پاترا» در جنوب غرب یونان و نزدیک به ایتالیا، پناهجویان به دنبال پارکینگها هستند تا با سوار شدن به کامیونهایی که در کشتیها جای میگیرند، خود را به ایتالیا برسانند. باقی مسیر، بستگی به مقصد آنها دارد. در اروپا و به سمت بریتانیا هم وضعیت به همین شکل است. شمال فرانسه و شهرهای «کاله» و «دانکرک» یا شمال بلژیک و بندر زیبروژ سکوهای پرتاب به سمت رویایی هستند به نام بریتانیا. احمد هم حالا میخواهد شانس خود را از بلژیک امتحان کند و اگر به نتیجه نرسید، باز هم به سمت کاله رهسپار شود.
هزاران پناهجو با ملیتهای مختلف سالها است در میان مرزهای مختلف آوارهاند. خودشان این زندگی را «دربهدری» و «آوارگی» توصیف میکنند.
مسافران معمولا کامیونها را بر اساس پلاک آنها انتخاب میکنند. پلاکهایی که به بریتانیا میروند، حروف اختصاری« UK» را بر خود دارند. معلوم نیست بار کامیونها چیست و به شانس مسافران بستگی دارد. آنها که پولی در بساط دارند، برای رفتن از بلژیک به بریتانیا، بین هزار و ۵۰۰ تا چهار هزار یورو پرداخت میکنند. قاچاقبران آنها را سوار کامیون میکنند اما سرنوشت مسافران به شانس خودشان بستگی دارد.
احمد دیگر پولی ندارد که به قاچاقبران بدهد. وقتی به ترکیه رسید، هرچه داشت را قاچاقبرش برداشت و دیگر خبری از او نشد: «از ایران یک هفته پیادهروی کردم تا به شهر دوبایزید ترکیه رسیدم. با تاکسی به استانبول رفتم و یک ایرانی کلاهم را برداشت. یک گیلانی بود که گفت سههزارتا میگیرم و آلمان تحویلت میدهم. من را تا یونان آورد اما دیگر او را ندیدم.»
مسیر احمد از ترکیه به یونان، شمال غرب ترکیه و از شهر «ادرنه» بود؛ پیادهرویهای طولانی و گذشتن از رودخانهای که قایقهای مسافران قاچاق بر آن در حرکتاند.
اما قاچاقبرش مثل بسیاری از تجربههای دیگر پناهجویان، در میانه راه ناپدید شده بود. تماسهای احمد بینتیجه ماندند. وقتی از او پرسیدم که آیا پیگیر قاچاقبرش بوده است یا نه، پاسخی داد که بیشتر پناهجویان در مقابل کلاهبرداریهای رایج در این مسیر میگویند. پوزخندی زد و گفت: «یک مهاجر که نه پاسپورت دارد و نه هیچ مدرک شناسایی، چه طور باید دنبال قاچاقبر بگردد؟ پلیس کرواسی همهچیزم را گرفت؛ حتی مدارک ایرانیام را. من هیچ هویتی اینجا ندارم.»
احمد بعد از مدتی که در یونان سرگردان بود، خودش برای رسیدن به اروپای غربی اقدام کرد. از یونان به مقدونیه رفت، از مرز صربستان گذشت، بوسنی را پشتسر گذاشت و در اسلوونی دوبار انگشتنگاری شد. اما پلیس اسلوونی او را به بوسنیهرزگوین بازگرداند. بالاخره بعد از دوبار بازگردانده شدن و دادن اثر انگشت در اسلوونی، این مرز را هم رد کرد و به ایتالیا رسید. سپس به فرانسه رفت؛ شهر کاله. بارها تلاش کرد تا به بریتانیا برسد اما نتوانست و به بلژیک رفت. میگوید دیگر از این همه بیخانمانی خسته شده بود. پس درخواست پناهندگی خود را به بلژیک ارایه داد و حالا بعد از دو ماه که روی تخت در کمپ خوابیده است، باید طی ۱۰ روز بلژیک را به مقصد اسلوونی ترک کند.
چند بار تلاش کردی با کامیون به بریتانیا بروی؟
-
هر چندبار که فکرش را بکنی. سه ماه و نیم از کاله گیم زدم. از بلژیک و بندر زیبروژ هم زدم. قایق بادی را در آب انداختم تا به کشتی برسم. پلیس قبل از رسیدن به کشتی، دستگیرم کرد.
گیم زدن اصطلاحی است در دنیای پناهجویی به معنای هر بار تلاش برای عبور غیرقانونی از مرز.
چه گیمهایی زدی؟
-
کامیون. قایق. روی اکسل (محور زیر کامیون) هم نشستم. حتی روی قطار هم پریدم. هر بار پلیس مرا گرفت. روی اکسل که نشستم، سگهای پلیس پیدایم کردند. برای مرزهای مقدونیه تا اروپا پیادهرویهای طولانی در جنگلها و کوهها داشتیم. همهکار کردم تا به بریتانیا برسم. اینجا هم که خواستم بمانم، گفتند باید برگردی.
چرا نمیخواهی به اسلوونی برگردی؟
-
با قاچاقبرها بسته بودم اما خودم رد شدم. الان مافیای قاچاقچی در اسلوونی دنبالم هستند. اگر پایم به آنجا برسد، من را میکشند. چارهای ندارم، باید به بریتانیا بروم.
چرا بریتانیا؟
-
اروپا خوب نیست، رسیدگی ندارد. ناچارم برای آیندهای بهتر جلو بروم. شاید زندگی بهتر شود.
به یاد روایتهای پناهجویان از وضعیت مرزهای مقدونیه تا ایتالیا میافتم که برایم تعریف میکردند بارها از کوه پرت شده ، حیوانات درنده را در جنگل دیده یا در مسیر، جنازههای دیگر مسافران را مشاهده کرده بودند. از احمد هم پرسیدم که آیا از این اتفاقات برایش افتاده بود؟ بدون مکث گفت: «رفیقم از کوه پرت شد.»
ادامه داد: «یک دختر با من بود که از کوه پرت شد. خودم کولش کردم و چند کیلومتر جلو رفتیم. حالش خوب نبود. دندههایش شکسته و کتفش در رفته بود. میخواستیم خودمان را تحویل دهیم اما پلیس کرواسی حتی ما را به بیمارستان هم نبرد. گفت فقط بوسنی. در بوسنی در خانههای مردم را میزدم تا یک نفر با آمبولانس تماس بگیرد. پلیس کرواسی همه مدارک و گوشیهای تلفنمان را هم ضبط کرده بود. آن دختر هنوز در بوسنی است. در کمپ خانوادگی شهر بیهاچ زندگی میکند.»
کمی ساکت شد. انگار خاطراتش را مرور میکرد. به او گفتم آیا در این همه خطرهایی که کرده است، اتفاقی هم هست که همیشه در ذهنش مانده باشد؟ سریع گفت: «بله. پلیس کرواسی در زمستان میخواست یک الجزایری را به بوسنی بازگرداند اما کفشهای او را هم گرفت و در جنگل رهایش کرد. به کمپ که رسید، پاهایش سیاه و کبود شده بودند. همانجا او را بردند بیمارستان و پاهایش را که سیاه شده بودند، قطع کردند. هنوز در کمپ بوسنی است. هیچ راهی ندارد. با این وضعیت هم که نمیتواند گیم بزند. پلیس کرواسی خیلی نامرد است.»
با هم سکوت میکنیم. نفس عمیقی میکشم و به سمت او برمیگردم که چشمانش خیره به من ماندهاند. از حجم واقعیتهایی چنین خشونتبار خشک شدهام انگار. برای خودش اما عادی بود؛ مثل خبرنگاری که بدون هیچ حسی، خبری را از روی یک کاغذ میخواند. گاه پوزخندی میزد و گاه صدایش بالا میرفت اما چشمانش بیحرکت، خیره مانده بودند. انگار از آنهمه وحشتی که تجربه کرده، بیحس شده بود.
باز هم خندهای کرد: «همهاش یک کانال است؛ کانال مانش. سوار کامیون که بشوی و پلیس نیاید، کلا ۴۰ دقیقه طول میکشد تا به مقصد برسی. به بلژیک که رسیدم، میخواستم بمانم و این سفر تمام شود اما ترک خاک به دستم دادند. نه اینجا، نه در کل دنیا، هیچکس را ندارم. پول هم ندارم. ناچارم باز هم به جنگل برگردم.»
پنج روز از تاریخ برگه ترکخاک که به او داده بودند، گذشته بود که همدیگر را در کمپ ملاقات کردیم. میگفت وقتی برگه را به او داده بودند، هیچ از آن نمیفهمید. برگه ترکخاک را از پوشه مدارکش بیرون آورد و مقابلم گرفت. چندین صفحه به زبان هلندی بود: «مترجم آمد و گفت این برگه ترکخاک است و امضا کن. من هم امضا کردم. هیچ خطی را برایم ترجمه نکرد. حتی نمیدانم دقیقا چه را امضا کردم.»
احمد در زمان ملاقاتمان، پنج روز وقت داشت تا سیمکارت و گوشی هوشمند تهیه کند و از کمپ خارج شود. چند نفر از پناهجویان دیگر هم که به خاطر قانون دوبلین باید به کشورهای دیگر برمیگشتند، به او گفته بودند که همسفرش خواهند شد؛ گروهی چند نفره که حالا هیچ از سرنوشتشان نمیدانیم.
پس باز هم به دنبال کامیون خواهی رفت؟
-
بله. دوباره از چند روز دیگر زندگی در خیابان و جنگل شروع میشود. باید بروم منطقه را ببینم. الان کسی از دریا اقدام نمیکند. اگر در آب بیفتی، کَلَکَت کنده است. کاله و زیبروژ در دست قاچاقبران کُرد هستند. ما که خودمان بدون قاچاقبر میرویم، پول نداریم. یک راه دیگر هم هست؛ یک پل روی کاله وجود دارد که از آنجا پناهجوها خودشان را روی قطار سریعالسیر میاندازند. البته اگر شانس نداشته نباشند، پودر میشوند.
با وجودی که خبر مرگ ۳۹ مهاجر را در کامیون شنیدهای، نمیترسی که اینبار بلایی به سرت بیاید؟
-
وقتی رسیدم بلژیک، چند روز در بروکسل کارتنخواب بودم. روزی که من را به کمپی که هستیم تحویل دادند، ۱۰ روز میشد که هیچی نخورده بودم. شش ماه بیشتر در جنگل زندگی کردم. هر روز زندگی ما مرگ است. وقتی نه جایی دارم و نه خانوادهای و نه پولی، چه باید بکنم؟ فکر میکردم در اروپا از انسانها حمایت میکنند ولی چنین خبرهایی نیست. واقعا نیست. اینجا هیچی نیست.
ساعت شام رسید. پناهجوهای دیگر به اتاق آمدند تا بشقاب و قاشقهایشان را بردارند و راهی صف تقسیم غذا شوند. در میان آنها، کُرد و لُر و مشهدی و تُرک بودند. هر کدام میگویند که راه برگشت ندارند و منتظر ماندهاند تا تکلیفشان در بلژیک مشخص شود. یکی از آنها به سمت من اشاره میرود: «اگر اینجا هم به من جواب ندهند، به بریتانیا میروم. میگویند آنجا حقوق بشر بهتر رعایت میشود. ما که اینجا چیزی ندیدیم. بالاخره جانمان را در دست میگیریم؛ یا میمیریم یا میرسیم. تو نمیخواهی با ما به بریتانیا بیایی؟»
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
روایت بیست و نهم: امین اکرمیپور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم
روایت سیام: امین؛ برده در ایران، پناهجوی اتریش
روایت سی و یکم؛ افشار علیزاده، پناهجویی که بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش شد
روایت سی و دوم؛ پژمان: از ایران خارج شدم تا دخترم آیندهاش را خودش انتخاب کند
روایت سیوسوم:مصائب پناهجویان دگرباش جنسی؛ قاچاقبر از آنها سکس میخواهد
روایت سی و چهارم؛سفر به کاله، رویایی به نام انگلیس
روایت سیوپنجم؛ داریوش، بیش از ۲۰سال پناهجویی در کاله
روایت سیوششم؛ آپو، از قاچاق انسان تا رویای بازگشت به ایران
روایت سیوهفتم؛ بابی، زندگی در جنگل دوشادوش قاچاقچیها
روایت سیوهشتم؛ مهیار، پناهجوی نسل دوم که به رپ پناه برد
روایت سیونهم: زندگی پناهجویی رضا؛ از جنگ تا مهاجرت
روایت چهلام؛مقصد: انگلیس به هر قیمتی
روایت چهلویکم: اشکان، گندمزار و کامیونهایی که مقصدشان انگلیس بود
روایت چهل و دوم؛هاله رستمی: کاش شلاقهای حکم قضایی را میخوردم اما پناهجو نمیشدم
روایت چهل و سوم؛سعدی لطفی: فقط میخواهم زندگی پناهجوییام در کوبا تمام شود
روایت چهل و چهارم؛ وصال؛ پناهجویی که میخواهد در فرانسه مدل شود
روایت چهل و پنجم؛ شرر تبریزی و زندگی پناهجویی در قبرس
روایت چهل و ششم: اینجا بروکسل است؛ من هم یک روز به بریتانیا میرسم
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر