بهروز محمدی؛ شهروند خبرنگار
در شناسنامه، نامش «محمد نسیم» است اما او را در تهران به اسم «ناصر» میشناسند. ۳۰سال دارد، اهل افغانستان ولی از نژاد «ازبک» است. حرفهایش را این گونه آغاز میکند: «ما ۱۰ خواهر و برادر هستیم و همه ازدواج کردهایم. پدرم کارگر ساختمان بود.او پنج سال پیش فوت کرد. من هم از ۱۸ سالگی با سه چرخههای برقی در کابل مسافرکشی میکردم. ۲۱ سالگی هم که به ایران آمدم. بار اول قاچاقی به ایران رسیدم اما بعد از شش ماه مرا گرفتند و به افغانستان برگرداندند. بار دوم، دو ماه بعد قاچاقی به ایران آمدم. این بار در کمتر از دو هفته مرا گرفتند و به افغانستان فرستادند. بعد از آن دیگر ویزای یک ساله گرفتم و به ایران آمدم. بار اول بعد از گرفتن ویزا، یک سال و نیم در ایران ماندم. اما وقتی برگشتم، چون شش ماه بیشتر از تاریخ ویزا مانده بودم، خیلی سخت به من ویزا دادند.»
ناصر حالا ۱۰ سال است که با ویزای یک ساله به ایران میآید و درست در تاریخ مقرر به کشورش برمیگردد تا برای صدور ویزای بعد مشکلی برایش پیش نیاید. او در مورد زندگی در ایران میگوید: «ایران برای من پر از خاطرات تلخ و شیرین است. الان در یک انبار سنگ ساختمان کار میکنم و با صاحب کارم مثل برادر میمانیم. حالم اینجا خیلی خوب است. اگر میتوانستم همسر باردار و پسرم "آرش" را به ایران بیاورم، دیگر دغدغهای نداشتم.»
او اولین بار نام آرش را در ایران شنیده، به نظرش زیبا آمده و آن را برای پسرش انتخاب کرده است. اما چیزی در مورد «آرش کمانگیر» نمیداند.
ناصر از خاطراتش میگوید: «همیشه همه چیز خوب نیست. من اینجا خاطرات تلخ زیادی هم داشتهام؛ مثلا فروردین امسال که به ایران آمدم، در یکی از موسسههای چاپ و نشر کتابهای کنکور مشغول به کار شدم. نزدیک نمایشگاه کتاب بود و ۴۰ روز برای آنها کار کردم. کار واقعا سنگینی بود و تا پایان نمایشگاه هم ما را نگه داشتند. قرار بود روزی ۱۵۰ هزار تومان به ما بدهند. روز آخر داشتیم کتابهای نمایشگاه را به انبار میبردیم که از شدت ضعف و خستگی چشمانم سیاهی رفت و از بالای کامیون پرت شدم پایین. انگشتم در رفت و صورتم زخمی شد. شب اول مرا به درمانگاه بردند اما وقتی متوجه شکستگی استخوان صورتم و در رفتن دستم شدند، ۲۰۰ هزار تومان بیشتر از حقوقم به من دادند و مرا به امان خدا رها کردند. به من گفتند که ما دیگر نیازی به تو نداریم.»
او روایت میکند که بعد از این اتفاق، تمام شب را تا صبح گریه کرده است: «به من دو مسکن تزریق کردند و بعد مرخصم کردند. دو روز تمام روی نیمکتهای پارک خوابیدم. از شدت درد بیحال شده بودم. برای همین دوباره برگشتم درمانگاه. در درمانگاه به من گفتند ما امکانات کافی نداریم. فقط یک باند دور دستم پیچیدند.»
ناصر بعد از آن با دست و صورت باندپیچی شده و درد، به کرج و خانه پسرعمویش میرود. آنجا باز هم او را به دکتر میبرند و این بار برای درمانش یک میلیون و ۵۰۰ هزار تومان هزینه میکند: «یعنی پول تمام روزهای کار در نمایشگاه کتاب از دستم رفت.»
میگوید سالها زندگی در ایران به او فهمانده است که ایرانیها دو دسته هستند؛ گروهی بسیار مهربان و با محبت و گروهی دقیقا در نقطه مقابل آنها که تصور میکنند اتباع افغانستان با آنها دشمنی دارند.
ناصر در ادامه صحبتهایش میگوید: «البته قبول دارم بعضی از شهروندان افغانستانی هم در ایران مواد مخدر جابهجا میکنند. اما کاش ایرانیها این را بدانند که کارگری که به خاطر روزی ۱۰۰ تا ۱۵۰هزار تومان در سرما و گرما کار سنگین بدنی میکند، نه دزد است و نه مواد فروش.»
او ادعا میکند که تا چند سال پیش، از کار در ایران راضی بوده چون ارزش پول ایران در افغانستان ارزش داشته است: «مثلا همین سه سال پیش یک میلیون تومان حقوق ما در ایران معادل ۱۷ هزار پول افغانی بود. اما الان یک میلیون تومان شده است پنج هزار افغانی. یک بار به یک صاحب کار ایرانی این را گفتم، گفت اگر برای شما صرف نمیکند، چرا ول نمیکنید برگردید افغانستان؟ خب مسلما اگر ما چاره دیگری داشتیم و گرفتار فقر و جنگ و بیکاری در افغانستان نبودیم، در مملکت خودمان میماندیم. چه کسی دوست دارد از خانوادهاش دور باشد یا هفتهای یک بار به حمام برود و در کانکس زندگی کند؟»
«رضوی» صاحب کار ناصر است. او میگوید: «به دلیل شرایط اقتصادی، دو سالی مجبور شدم انبار را تعطیل کنم. قبل از آن هم ناصر پیش من بود. ناصر سواد ندارد ولی هوش او فوقالعاده است. ناصر را بچه بسیار بامعرفتی دیدم. شخصا دوست دارم هرکاری از دستم بر بیاید، برایش انجام بدهم. اگر بتواند ایران بماند، حاضرم همین نزدیکی یک خانه کوچک برایش اجاره کنم که زن و بچهاش را هم به ایران بیاورد.»
رضوی ترجیح میدهد با ناصر یا کارگران افغانستانی کار کند: «کارگر ایرانی فکر میکند نباید خیلی به خودش زحمت بدهد و پول بیشتری هم نسبت به افغانستانیها طلب میکند. در مدت کوتاهی که ناصر افغانستان بود، ظرف چند ماه سه کارگر عوض کردم. دو برابر پول میخواستند و نصف ناصر هم بازدهی نداشتند.»
از ناصر راجع به مهمترین مشکلش در ایران میپرسیم. سرخ و سفید میشود، میخندد و بعد میگوید :«راستش خب من سالها است که ازدواج کردهام. آدم هر چه قدر خسته باشد، شب که کنار خانوادهاش باشد، صبح شاداب و سرحال است. این تنهایی و دوری از هر نظر که بگویی، آزارم میدهد. گاهی عصبی میشوم. انگار همیشه ما افغانیهای مهاجر در دوران سربازی هستیم.»
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسوولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفا شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایرانوایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
کارگر افغانستانی در ایران؛ میگفتم ایرانیام که پولم را بدهند
کارگر افغانستانی یک سال بدون دستمزد؛ صاحب کار ۷۰ میلیون تومان حقوقم را نداد
کارگر افغانستانی؛ ۳ ماه کار کردیم، کارفرما پولمان را نداد و به زور بیرونمان کرد
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ سیم خاردار، قایق بادی و صندوق عقب
کودک افغانستانی با جیب خالی به تهران رسید
پی گیری اظهارات متناقض مسوولان درباره بریدن گوش کودک زباله گرد
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر