نهم مرداد ۱۳۹۷ بود. حالا یکسال از آن روز میگذرد؛ همان روزی که برگ زندگی «هاله رستمی» برگشت و دنیایش از شهروندی معترض به پناهجویی منتظر در ترکیه تغییر یافت.
نقطه سرآغاز زندگی پناهجویی او، اعتراضات مردمی در دی ۱۳۹۶ بود که پاهای هاله را به اعتراضات خیابانی باز کرد. چند ماه بعد، در تابستان ۱۳۹۷، اعتراضات خیابانی به گرانی و تورم، او را به بازداشتگاه، شکنجه و ترک ایران کشاند؛ آنهم در شرایطی که زیر شکنجه، توان از پاهایش گرفته شده بود.
اعتراضات مردمی به گرانی، تورم، بیکاری و بیپولی در دی ۱۳۹۶ آغاز شد و برای چندین هفته ادامه داشت. در آن اعتراضات، صدها نفر بازداشت و زندانی شدند. اما اعتراضات خاموش نشدند تا در تابستان ۱۳۹۷ بار دیگر برخی از شهرهای ایران شاهد حضور خیابانی مردم معترض شد. در آن اعتراضات هم دهها نفر بازداشت و محکوم به زندان شدند.
هاله که در شهر کرج زندگی میکرد، به اعتراضات مردمی پیوسته بود. در همان شهر و در همان اعتراضات اما «رضا اوتادی»، یکی از شهروندان معترض به ضرب گلوله کشته شد.
هاله رستمی میگوید از همان اعتراضات سال ۱۳۹۶، بدون هیچ سابقه فعالیت سیاسی، وارد عرصه اعتراضات خیابانی شده بود و با وجودی که فرزند و خواهرش مدام به او هشدار میدادند که ممکن است خطر امنیتی او را تهدید کند، همچنان به تظاهرات ادامه میداد. نهم مرداد ماه، مکان تظاهرات، «گوهردشت» کرج تعیین شد. مردم معترض کمکم به خیل جمعیت میپیوستند. همانطور که بر شمار معترضان افزوده میشد، نیروهای امنیتی و انتظامی هم بیشتر میشدند و شعارها قدرت بیشتری میگرفتند. هاله در کنار معترضان، فریاد «مرگ بر گرانی» سر داده بود و دیگران را تشویق به شعار دادن میکرد؛ غافل از اینکه در میان همین معترضان، نیروهای لباس شخصی هم حضور دارند و همانشب او را تعقیب میکنند.
بعد از مدتی، تظاهرات پراکنده شد: «چند تا مرد با هیکلهای درشت و پیراهنهایی که روی شلوارشان افتاده بود، در چند سوی خیابان پرسه میزدند. آنها را میدیدم که انگار مشغول شناسایی افراد هستند. تظاهرات که تمام شد، به سمت خانه به راه افتادم. اما احساس کردم که همان مردها از آن سوی خیابان و پشتسرم، دنبالم میکنند. برای همین داخل یک مغازه شدم. مغازهدار میگفت شماها نباید به خیابان بیایید در حالیکه من به او اعتراض داشتم که چرا مغازه را تعطیل نکرده بود تا به ما بپیوندد. از مغازه خارج شدم. میخواستم در ایستگاه اتوبوس پنهان شوم. تلفنم زنگ خورد. از ایستگاه بیرون آمدم که ناگهان یک نفر دست چپم را محکم گرفت.»
بازداشت هاله هم مثل بسیاری از بازداشتهای دیگر، به فیلمهای هالیوودی میماند. چندین مرد هیکلی دورهاش کرده و یک خودرو «ال۹۰» سفید رنگ با سرعت و ویراژ جلوی پای او و آن لباس شخصیها ایستاده بود: «فکر میکردم دارم خواب میبینم. انگار که یک تیم را بازداشت میکردند. در ماشین را باز کردند و من را کوباندند به آسفالت زمین. پایم همانجا شکست. عین کیسه گونی من را بلند کردند و در صندلی عقب ماشین جا دادند. دردی که داشتم، قابل توصیف نیست. مردی که بغل دستم نشست، مدام در مسیر با مشت بر سر و گردنم میکوبید. چشمانم را بسته بودند و سرم را به پایین فشار میدادند. مدام میگفتم نزن، به خدا پایم شکسته. اما با مشت به سمت چپ لگنم میکوبید و میگفت اینکه چیزی نیست، مفصل به مفصل بدنت را میشکنم. ۱۰ نفر با شیشه نوشابه منتظرت هستند! احساس میکردم زنده ماندنم امکانناپذیر است.»
هاله رستمی پس از بازداشت و انتقال به بیمارستان
هاله را در حالی به زندان «رجاییشهر» بردند که تمام مدت در حیاط زندان میگریست و به قول خودش، التماس میکرد که نمیتواند حرکت کند و بیشتر او را نزنند. اما نیروهای امنیتی که هاله را بازداشت کرده بودند، او را متهم میکردند که دروغ میگوید و باز هم لگدهای دیگری نثارش میکردند: «مرد قوی هیکل یقهام را گرفت و از ماشین به بیرون پرت کرد. روی زمین افتاده بودم. به او گفتم آقا به خدا اگر من میتوانستم حرکت کنم، از ترس لگدهای شما حرکت میکردم. بالاخره یکی از آنها به سمتم آمد و بعد از بررسی گفت که من راست میگویم. دستور داد ویلچر بیاورند. من را به ساختمان خلوتی بردند که هیچ صدایی نبود. تا صبح بازجویی شدم. بیهوش میشدم و به هوشم میآوردند. یک سوال را ۳۰بار تکرار میکردند. فکر میکردند من رهبری آن جماعت معترض را داشتم. فکر میکردم واقعا با شیشه نوشابه منتظرم هستند.»
هاله رستمی را بعد از چند روز بازجویی، به بیمارستان منتقل کردند. به قدری وضعیت جسمانی او خطرناک بود که بعد از چهار ساعت، وی را به اتاق عمل بردند. استخوان لگن هاله زیر شکنجه شکسته بود. بعد از چند روز بستری بودن در بیمارستان، کسانی که خود را ماموران وزارت اطلاعات معرفی کرده بودند، به هاله خبر دادند که او زندانی زندان فردیس است: «فردی به اسم بازرس "ابراهیمیان" در بیمارستان بالای سرم آمد و روایت شکنجههایم را شنید. بابت شکنجهها ابراز تاسف میکرد. باورش کردم. اما همهاش فیلم بود. خانوادهام را که دیدم، گفتند همین آقا خانوادهام را آزار داده بود. چندین صفحه کاغذ هم جلوی من گرفت که باید امضا میکردم. نگو کاغذها حاوی مطالبی به نقل از من به عنوان اعتراف است.»
هاله چند ماه در بیمارستان بستری بود. نیروهای امنیتی هم تمام این مدت او را تحت نظر داشتند و ممنوعالملاقات کرده بودند. تا آنکه بالاخره به خاطر وخامت اوضاع جسمانی، به قید وثیقه آزاد شد. دیرتر، وقتی هاله ایران را ترک کرده بود، برایش دادگاه غیابی تشکیل دادند. دادگاه اول، شعبه ۱۰۷ دادگاه کیفری کرج بود که او را به اتهام «شرکت در اعتراضات خیابانی»، به هشت ماه زندان و ۴۰ ضربه شلاق تعزیری محکوم کرد. اما پروندهاش بخش دیگری هم دارد که زیر نظر دادگاه انقلاب است؛ پروندهای که همچنان بعد از یک سال باز است.
هاله بیشتر از ۱۰ ماه روی ویلچر نشسته است. به تازگی پزشکان به او اجازه دادهاند که از واکر استفاده کند. امید هاله به این است که شاید همانطور که پزشکان گفتهاند، استخوانهای بدنش خودشان را ترمیم کنند: «اگر این ترمیم اتفاق نیفتد، پزشکان باید لگن را کامل در بیاورند و پروتز مصنوعی بگذارند. در این صورت، احتمال کوتاهی پایم تا پنج سانتیمتر وجود دارد. برایم بهتآور است که به جای معذرتخواهی، برایم حکم شلاق دادهاند. یعنی من اگر زندان بودم، باید با این شرایط جسمانیام شلاق هم میخوردم.»
تصویر حکم قضایی صادر شده برای هاله رستمی
هاله بالاخره تصمیم گرفت ایران را ترک کند. اما فکر میکرد که به خاطر وضعیت جسمانیاش، این اقدام ناممکن است: «هیچوقت فکر نمیکردم از ایران خارج شوم. فکر میکردم نهایتش پنج سال زندان است. قاضی به وکیلم گفته بود که تا ۲۰ سال زندان هم برایم حکم خواهند داد. خانوادهام نگران بودند که چطور با این وضعیت جسمانی زندان را تحمل کنم. برای همین تصمیم گرفتیم از ایران خارج شوم.»
روایت هاله که به این بخش رسید، بغض گلویش را گرفت. برای چند دقیقه نتوانست ادامه دهد: «وقتی در بیمارستان خانوادهام میخواستند به کمک پرستارها مرا حمام کنند، کلیپس لای موهایم خرد شده بود بس که به سرم کوبیده بودند. هر وقت یاد آن اتفاق میافتم، حالم بد میشود. همیشه فکر میکنم کابوس ترسناکی بود. اصلا فکر نمیکردم زنده بیرون میآیم. به قدری سرزنش و تحقیرم کردند که خودم با خودم فکر میکردم اشتباه کردم. اما همه فشارها یک طرف، رفتار پرستارها و مردم در بیمارستان از همه شکنجههای روحی بدتر بود. طوری که به عنوان یک مجرم به من نگاه میکردند، از من دوری میکردند و کسی با من حرف نمیزد. نگاههایشان سنگین بود.»
روز جمعه ساعت سه و ۳۰ دقیقه بامداد یازدهم آبان ۱۳۹۷، هواپیمایی که هاله به همراه دختر و خواهرش سوار بر آن بود، از ایران خارج شد؛ ۱۰ روز بعد از رهایی از بیمارستان. شاید هنوز ماموران امنیتی فرصت ممنوعالخروج کردنش را نداشتند.
حالا یک سال از آن روزها میگذرد. چندین ماه است که هاله با بدنی خسته و روحی زخمخورده، دختر و خواهر کوچکترش را هم در ترکیه سرپرستی میکند؛ روزها و شبهایی پر انتظار که معلوم نیست چشمانداز آن چه باشد: «اینجا انگار که وجود نداریم. به من گفتهاند شاید سه سال دیگر تازه به مرحله مصاحبه برسم. بزرگترین اشتباه زندگی من، خارج شدن از ایران بود. اگر اطلاعات امروزم را درباره پناهجویی میدانستم، در همان ایران میماندم، زندان میرفتم و شلاق میخوردم.»
هاله تمام این مدت را تنها بوده است. او طی این ماهها بارها سعی کرده با رسانهها ارتباط بگیرد اما برخی از رسانهها به او گفتهاند که شرایط او دیگر قدیمی شده است و به عنوان «خبر روز» مطرح نیست. حالا هاله گلایهمند از رسانهها و کنشگران حقوق بشر، میگوید: «دچار شوک هستم. این جا به این نتیجه رسیدم که کاش در ایران مانده بودم. اگر آخوندها سنگسار میکنند، پا و گردن میشکنند و آدم میکشند، حداقل تکلیف ما با آنها روشن است. میدانیم با چه جماعتی روبهرو هستیم. انتظار حقوق بشر و رعایت انسانیت از آنها ندارم. اما این جا چه؟ فکر میکردیم همه ظلمی که به من شده، جهانی خواهد شد. اما هیچکس از من نپرسید چه بلایی سر تو آمد. میخواهم بدانم حقوق بشری که از آن دم میزنند، کجا است؟! در کنار امور اداری و دوندگیهای من، دخترم یک سال تحصیلی را از دست داد. با ویلچر دنبال کارهای او بودم اما هیچکس به داد ما نرسید.»
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
روایت بیست و نهم: امین اکرمیپور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم
روایت سیام: امین؛ برده در ایران، پناهجوی اتریش
روایت سی و یکم؛ افشار علیزاده، پناهجویی که بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش شد
روایت سی و دوم؛ پژمان: از ایران خارج شدم تا دخترم آیندهاش را خودش انتخاب کند
روایت سیوسوم:مصائب پناهجویان دگرباش جنسی؛ قاچاقبر از آنها سکس میخواهد
روایت سی و چهارم؛سفر به کاله، رویایی به نام انگلیس
روایت سیوپنجم؛ داریوش، بیش از ۲۰سال پناهجویی در کاله
روایت سیوششم؛ آپو، از قاچاق انسان تا رویای بازگشت به ایران
روایت سیوهفتم؛ بابی، زندگی در جنگل دوشادوش قاچاقچیها
روایت سیوهشتم؛ مهیار، پناهجوی نسل دوم که به رپ پناه برد
روایت سیونهم: زندگی پناهجویی رضا؛ از جنگ تا مهاجرت
روایت چهلام؛مقصد: انگلیس به هر قیمتی
روایت چهلویکم: اشکان، گندمزار و کامیونهایی که مقصدشان انگلیس بود
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر