با «اشکان» در شمال فرانسه، شهری به نام «کان» قرار گذاشتم و در ادامه مسیر یافتن قصههای پناهجویان، با ماشین از «دانکرک» به کان رسیدم؛ شهری مرزی که محلی است برای سوار شدن بر کامیون و کشتی و رسیدن به رویای «انگلیس».
۹ سال از تنهایی و تلاشهایش برای رسیدن به انگلیس میگذرد. حالا برای اولینبار به آن شهر بازگشته است تا با من همقدم شود و قصهاش را روایت کند. با گیتاری بر دوش، در شهر به راه افتادیم و به گندمزار تنهاییهایش رسیدیم.
اشکان جلوی ایستگاه مرکزی شهر کان منتظرم بود. از دور گیتارش را دیدم و او را شناختم؛ پسری با قدی کوتاه، لاغراندام، صدایی آرام، صورتی استخوانی و چشمانی درشت. او را در پاریس ملاقات کرده بودم. با هم در کافهای نشسته بودیم که قصهاش را روایت کرد. از روی «گوگلمپ»، مرز دریایی شمال غرب فرانسه را بررسی کردیم تا هم بندر را پیدا کنیم و هم گندمزاری را که نزدیک به یک ماه در آن به تنهایی زندگی کرده و توسط قاچاقچیان انسان تهدید شده بود.
وقتی در شهر کان سوار ماشینم شد، مطمئن نبود که مسیر را پیدا میکنیم. اما هر خیابانی را که رد میکردیم، انگار خاطراتش زنده میشدند و او قصههایش را روایت میکرد. در مسیر بندر، ناگهان گفت: «صبر کن، همینجا است. همین گندمزار. همین فروشگاه. همین پمپبنزین. همینجا برای یک ماه زیر باران، تنها زندگی کردم. همینجا بود که قاچاقچیها تهدیدم کردند.»
ماشین را نگه داشتم و با هم پیاده شدیم و به گندمزار قدم گذاشتیم.
اشکان در ایران، در یک گروه موسیقی فعالیت داشت. گیتاریست گروه بود و خواننده. اما خواندن و نواختن موسیقی، آنهم به سبک پاپ آلترناتیو در ایران به راحتی امکانپذیر نیست. حتی اجراهای زیرزمینی هم مورد حمله ماموران نیروهای انتظامی قرار میگیرد. اشکان هم مثل خیلی از اهالی موسیقی در ایران، چندین بار همراه گروهش بازداشت شده بود و در هر بازداشت، اعضای گروه سازهایشان را هم از دست داده بودند. خودش روایت میکند حتی وقتی گیتار بر دوش در خیابان راه میرفته، چندینبار ماموران انتظامی جلویش را گرفته و سوال و جوابش کرده بودند. هدف اصلی خروج اشکان از ایران، ادامه موسیقی و تحصیل در این رشته بوده است.
قبل از حرکت و حتی وقتی به کان رسیده بود، تصوری از چگونگی رسیدن به مقصد نداشت. دوستانش در انگلیس به او خبر داده بودند که میتواند از ایران خارج شود. قاچاقچی به او معرفی کرده بودند و اشکان هم به راه افتاده بود. او با خرید بلیت هواپیما، قانونی به ترکیه رفته بود. اما از آنجا به بعد باید مسیر را غیرقانونی میپیمود. قاچاقچی برای یک هفته او را به خانهای برده بود تا به قول خودش تعداد مسافران به حد کافی برسد و حرکت آغاز شود. ۱۲مرد ایرانی جمع شده و به «بودروم» رفته بودند. بعد از اقامتی پنج روزه، قرار گذاشته بودند در شب حرکت کنند. قایقی چهار متری قرار بود مرکب آنها به سمت یونان شود.
روایت قصه اشکان که به اینجا رسید، گندمزار نمایان شد. ماشین را پارک کردیم و به راه افتادیم. گندمها تا کمرمان میرسیدند در مزرعهای بزرگ که انتهای آن اسطبل اسبها بود. اشکان سه هفته در این گندمزار به انتظار نشسته بود و همصحبت او اسبهایی بودند که در مزرعه میچریدند. در فصل پاییز، یک قاچاقچی در شهر کان او را به این مکان آورده و گفته بود منتظر بماند و هر وقت کامیونی کنار جاده ایستاد تا برای خرید به فروشگاهی برود که آن سوی جاده قرار داشت، به درون آن بپرد و به انگلیس برسد. قاچاقچی برای نشان دادن این مکان به اشکان، از او ۵۰۰یورو گرفته بود.
وقتی قدم به گندمزار گذاشتیم، اشکان نگران له شدن گندمهای سبز زیر پای ما بود. میگفت زمانی که در این محل زندگی میکرده، فصل زرد شدن گندمها بوده است و او با شکستن آنها، محوطه گردی برای خود درست کرده، کیسهخوابی را که برایش کوچک بوده، کف آن انداخته و روزها به کمین کامیون نشسته است.
وقتی با هم قدم میزدیم، با خنده گفت: «الان که فکر میکنم، انگار از وسط جاده، این محوطه گرد معلوم بود. آنموقع چه فکر میکردم؟»
میگفت چندین شب زیر باران خوابیده و تا صبح لرزیده است؛ خواب که نه، همواره هشیار بوده است و شبهایش به سختی سپری میشدهاند.
در ۲۰۰متری گندمزار، میدانی قرار داشت با درختهای پرشاخه. بعد از آن چند شب، روزها را در گندمزار منتظر بوده و شبها زیر درختها میخوابیده است.
همانجا بود که خطرناکترین خاطره به ذهن او هجوم آورد: «دو نفر قاچاقچی ایرانی بالای سرم آمدند. گفتند کی اینجا را به تو نشان داده؟ گفتم از پاریس میآیم و به من گفتهاند از اینجا میتوانم به انگلیس بروم. گفتند اگر همین الان از اینجا نروی، تو را میزنیم. مسلح بودند. گفتند اینجا مال ما است، برو. از ترس اینکه نزنند، همان جاده را گرفتم و بیشتر از یکساعت راه رفتم تا از چشمانشان دور شوم. مدتی پرسه زدم و دوباره به گندمزار برگشتم. با خودم فکر میکردم چه قدر ارزش دارد که یک انسان را بکشند؟»
او بارها تلاش کرده است سوار کامیون شود. میان گندمزار و جاده، جوی آبی با عرض یک متر قرار داشت. وقتی رانندهها برای خرید پیاده میشدند، اشکان به داخل جوی میپرید و سپس از نردبان میان اسب و کانتینر کامیون بالا میرفت. با خودش تیغ و طناب و چسب هم داشت. تا راننده برگردد، بالای برزنت کامیون را میبرید، به داخل میپرید و چند دقیقه فرصت داشت تا محل پارگی را با وسایلی که به همراه داشت، ترمیم کند.
اشکان هربار اما توسط پلیس دستگیر شده بود؛ در همان زمانیکه در جوی پنهان بوده است یا وقتی کامیونها به گیت کشتی میرسیدهاند. یکبار حتی با پلیس درگیر شده و موقع فرار کتک هم خورده بود. به قول خودش، بعد از چندین بار دستگیری، پلیسهای شهر او را میشناختند. بار اول که دستگیر شده، او را به دفتر کمیساریای شهر برده بودند و اشکان تعهد داده بود که دیگر تکرار نخواهد کرد. از بار دوم دیگر از تعهدنامه هم خبری نبود، فقط به او میگفتند از اینجا برو. او هم که دیگر ترسش از پلیس ریخته بود، میرفت اما به سمت انگلیس!
با هم میان گندمزار قدم میزدیم که باران شروع به باریدن کرد. شاخهای گندم در دست داشت. از او پرسیدم بعد از ۹ سال، از دیدن این منطقه چه حسی دارد؟ لبخندی زد و گفت: «یک زندگی است دیگر. مسیری بود که من آمدم. واقعا نمیدانستم این اتفاقها قرار است بیفتند. مطمئنا خیلیها داستانهای غمگینتری از من دارند. من هیچ نمیدانستم. یک واسطهای گفت تا اینجا آمدی، گندم است باید بخوابی، کامیون است باید بپری و... تصمیمی است که گرفتهای. برایم غمگین است. الان که تعریف میکنم، یادم میآید که چه شهامت و دلی داشتم. لابد ارزشش را داشت. لابد قسمتم این بود که به این جا بیایم. لابد باید اینجوری رد میشدم. نمیدانم.»
کمی مکث کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «اگر زمان به عقب برگردد و در همان موقعیت باشم، باز از ایران خارج میشوم. شاید اینبار آمادهتر. اینبار دیگر جای خوابم را میدانم و لازم نیست زیر باران بخوابم.»
قاچاقچی به اشکان گفته بود کامیونهایی که برزنت قرمز دارند، به سمت انگلیس میروند اما او یکبار متوجه شده بود که کامیون به جای ورود به فنسها، از آن دور میشود و سرعتش بالا میرود. برای همین چادر را پاره کرده و راننده را صدا زده بود که پیادهاش کند. راننده بعد از طی مسیری، او را پیاده کرده بود. اشکان هم بدون داشتن راهنما، از روی تابلوهای خیابانها و عبور از جنگل و جاده، ۱۵ ساعت پیادهروی کرده تا دوباره به گندمزار رسیده بود.
به سمت ماشین برگشتیم و سوار شدیم. سیگارش را روشن کرد و از پنجره در سکوت به نمنم باران، خیابان و گندمزار خیره شد: «مرور خاطرات آزارم نمیدهد. در این ۹ سال اینجور به آن نگاه نکرده و این جزییات را حتی مرور هم نکرده بودم. اصل این است که تو هدفی داری. شاید روایت دوباره این خاطرات به درد کسی بخورد و آدمها متوجه شوند که قدم گذاشتن در این مسیر چه ریسکهایی دارد. سختی سفر قاچاقی میتواند همینها باشد. در این مسیر فقط باید شانس بیاوری تا بلایی سرت نیاید. کلی ضربه میخوری. فقط امیدوارم یک روز در ایران مساله مهاجرت حل شود.»
ماشین را روشن کردم. برایم گفت وقتی نتوانسته بعد از چندین بار تلاش از گیت عبور کند، تصمیم گرفته بود بندر را بررسی کند تا بفهمد در آن چه خبر است که هربار دستگیر میشود.
با هم به سمت بندر به راه افتادیم. مسیر کوتاهی بود؛ نزدیک به ۱۰دقیقه. به بندر رسیدیم. دریا بود و کشتی و کامیونهایی که رد میشدند تا به کشتی برسند. در مسیر و در میدانها پر بودند از مردهایی سیاهپوش که پرسه میزدند. شاید آنها هم به دنبال کامیونی بودند که مسیر زندگیشان را از آوارگی به ثبات تغییر دهد. در نزدیکی بندر، ماشینهای پلیس ایستاده بودند. انگار هر حرکتی در آنجا ثبت و ضبط میشد.
در نزدیکترین محل به بندر، ماشین را پارک کردیم. باد شدیدی میوزید. راه فنسها را دنبال کردیم تا به گلوگاه بندر رسیدیم. پرچمهای انگلیس کنار پرچمهای فرانسه تکان میخوردند و انگار رویای مهاجران بسیاری را با خود به اهتزار درآورده بودند: «اول فکر میکردم چه طور میتوانم از روی فنسها بپرم. اما نمیشد. هم فنسها بلند بودند و هم پلیسها زیاد. حتی یکبار خواستم زیر محور کامیون بنشینم. چون از بندر تا کشتی ۲۰۰متر بیشتر نیست و کامیونها هم سرعت ندارند. کلاهی هم به سر داشتم. رفتم و نشستم روی محور کامیون اما پلیس من را دید. فرار کردم. از ساحل تا خود کشتی هم رفتم. با حسرت نگاه میکردم که اگر میتوانستم خودم را به آن برسانم، در کمتر از نیمساعت انگلیس بودم.»
روی تپهای مشرف به بندر ایستاده بودیم و خیره به دریا حرف میزدیم. شدت باد موجها را کفآلودتر کرده بود. اشکان در میانه صحبتهایش از رسیدن به انگلیس، چشمهایش درشتتر شده بودند، صورتش بهت داشت و انگار خاطرهای ترسناک مقابل چشمانش رژه میرفت. ناگهان به دریای یونان پرت شد و پرسید: «الان دریا را میبینی؟ موجها را چه طور؟ به خدا موجها چندین برابر بودند. ۱۲ نفر در قایق نشسته بودیم. ۱۰۰بار پارو میزدیم اما یک موج، ۳۰ متر به عقب پرتمان میکرد. قایقمان با موجها بالا میرفت. همه ترسیده بودیم. تاریکی مطلق بود. فقط میدانستیم آن چراغ که در دور دست سوسو میزند، یونان است. بزرگترین کشتی یونان از بغل ما رد شد. پارو میزدیم. بعدها فهمیدم قدرت موتور آن میتوانست تا ۲۰۰ متر هرچیزی را نابود کند. واقعا فکر میکنم با معجزه رد شدیم. حتی قاچاقچی که با ما آمده بود، میگفت فکر کنم همه ما میمیریم.»
اشکان تمام مسیر را از ترکیه به اروپا با قاچاقچیهای مختلف آمده بود. انگار که باند باشند و مسافرها را به یکدیگر معرفی کنند. کشورها را تکبهتک زیر پا گذاشته بود و قاچاقچی در هر کشوری، قاچاقچی بعدی را معرفی کرده بود. او نزدیک به پنج هزار دلار داده بود تا به انگلیس برسد. اگرچه طی دو هفته به فرانسه رسیده بود اما بعد از نزدیک به یک ماه زندگی در گندمزار و سر و کله زدن با پلیسها: «رسیدن تا فرانسه آسان و سریع بود. اما بعد از یک ماه زندگی در کان، نشد به انگلیس برسم. تمام این مدت را هم تنهای تنها بودم.»
او در تمام روزها و شبهایی که تنهایی زندگی میکرد، گاهی قاچاقی به پاریس میرفت. سوار قطارهای بین شهری میشد و در دستشویی را میبست تا بتواند ریشش را بزند. در گندمزار خبری از حمام نبود. به پاریس که میرسید، به سمت شمال شهر میرفت تا بتواند در کنار دیگر پناهجویانی که زیر پلهای این شهر میخوابیدند، دوشی بگیرد و همصحبتی پیدا کند. یکماه از تنهاییهایش گذشته بود که در یکی از همین سفرها به او کار موسیقی پیشنهاد دادند و خستگی هم مضاف بر شرایطش شد تا تصمیم گرفت سفر به انگلیس را برای همیشه فراموش کند.
به سمت ماشین به راه افتادیم. اشکان حالا تحصیلش را در رشته موسیقی تمام کرده است. کلاسهای آموزش گیتار برگزار میکند و در برخی کنسرتها مینوازد. در ماشین که نشستیم، باز هم به یونان بازگشت. گیتارش را درآورد و پیش از نواختن، برایم تعریف کرد که وقتی در یونان بازداشت شده، در زندان ساحلی شروع به خواندن کرده بود؛ قطعهای از شعرهای «شادمهر عقیلی». زنی که مامور شیفت آن شب بوده، صدایش را شنیده بوده است: «دوربینش را جلوی در زندان آورد و گفت اگر باز هم بخوانی و بگذاری من خواندنت را ضبط کنم، آزادت میکنم.»
به اینجای داستانش که رسید، رو به بندر و دریا، گیتار را کوک کرد، نواخت و خواند تا قصهاش را با قطعهای که حکایت از «پرواز» داشت، به پایان ببرد: «یه شب که مثل مرثیه، خیمه زده تو باورم، میخوام تو این سکوت تلخ، صداتو از یاد ببرم، بذار که کولهبارمو رو شونه شب بذارم، باید که از اینجا برم، فرصت موندن ندارم، داغ ترانه تو نگام، شوق رسیدن تو تنم، تو حجم سرد این قفس، منتظر پر زدنم... »
و من به دریایی که به انگلیس میرسید خیره ماندم با یک دنیا علامت سوال.
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
روایت بیست و نهم: امین اکرمیپور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم
روایت سیام: امین؛ برده در ایران، پناهجوی اتریش
روایت سی و یکم؛ افشار علیزاده، پناهجویی که بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش شد
روایت سی و دوم؛ پژمان: از ایران خارج شدم تا دخترم آیندهاش را خودش انتخاب کند
روایت سیوسوم:مصائب پناهجویان دگرباش جنسی؛ قاچاقبر از آنها سکس میخواهد
روایت سی و چهارم؛سفر به کاله، رویایی به نام انگلیس
روایت سیوپنجم؛ داریوش، بیش از ۲۰سال پناهجویی در کاله
روایت سیوششم؛ آپو، از قاچاق انسان تا رویای بازگشت به ایران
روایت سیوهفتم؛ بابی، زندگی در جنگل دوشادوش قاچاقچیها
روایت سیوهشتم؛ مهیار، پناهجوی نسل دوم که به رپ پناه برد
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر