در جستوجوی داستانهای پناهجویان ایرانی که در مسیر قاچاق انسان هستند، به «دانکرک» رفتم؛ شهری در شمال فرانسه و در نزدیکی شهر «کاله». پیشتر هم به این شهر سفر کرده بودم. پناهجویان، به ویژه ایرانیها در تلاش هستند تا از این شهرها و از طریق دریا خود را به انگلیس برسانند.
پا به کلیسای شهر گذاشتم و با جمعی از ایرانیها مواجه شدم. در آن میان، لبخند زنی ایرانی توجه من را به خود جلب کرد. ساعتی بعد پای قصه پرغصهاش نشسته بودم؛ وقتی با گریه و صدایی لرزان میگفت: «خدایا! چرا همه این بلاها باید بر سر من بیاید.»
در کلیسا، «پری» با قدی کوتاه، چشمانی ریز و نافذ، با لبخندی به من خوشآمد گفت و از کنار هم گذشتیم. هنوز نمیدانستم چه قصهای در انتظارم است. قرار شد به کمپ برویم. در ابتدا فکر کردم ساختمانی است که در آن، فقط جمع ایرانی خواهم دید. اما انگار قصه پری منتظر ما بود.
کانکسی که پری در آن ساکن بود، یک فضای شش متری به عنوان هال داشت. وسط آن میزی گذاشته شده و به شکل «ال»، جای نشستن بود. سه اتاق کوچک در اندازههای مختلف با تختخواب در هر اتاق، برای یکسال، خانه پری و همسرش «کیا» شده بود.
زن و شوهری که بارها تلاش کرده بودند به انگلیس برسند و پولهایشان را در این راه به قاچاقچیان باخته بودند، حالا مسیحی شدهاند.
پری وقتی اسم «انداخت» به معنای هربار تلاش برای سفر غیرقانونی با کامیون به انگلیس و سفر با قاچاقچی به میان میآمد، بغض میکرد، دستانش در هم قفل میشدند و با بغض میگفت: «من نمیخواهم به انگلیس بروم.»
به تراس کانکس رفتم. پری را هم صدا زدم. با لبخندش به چشمانم خیره شد. پرسیدم: «خوبی؟»
سری تکان داد و گفت: «نه.»
سوالم را ادامه دادم: «چرا؟»
گفت: «نمیخواهم به انگلیس بروم.»
بعد چشمانش پر از اشک شد.
پرسیدم: «میترسی؟»
اشکهایش روی گونههایش سر خوردند و سرش را به نشانه تایید تکان داد. دلدل میکردم که سوالهایم را ادامه دهم یا نه. از زنان و مردان بسیاری در این تحقیقات شنیده و بارها خوانده بودم که زنان در مسیر پناهجویی مورد آزار جنسی و تجاوز قرار میگیرند. نفسی عمیق کشیدم و پرسیدم: «قاچاقچی اذیتت کرده؟»
جا خورد، خودش را عقب کشید و با نگرانی پرسید: «کسی چیزی گفته؟»
پری اما برایم لحظه به لحظه آن تجاوز هولناک را روایت کرد. قاچاقچی آنها را برای انداخت و رفتن به سمت پارکینگ کامیونها، سوار اتومبیل خود کرده و ابتدا از کیا خواسته بود در صندوق عقب ماشین پنهان شود. وقتی هر دو آنها نپذیرفته بودند، سوارشان کرده اما بعد از طی مسافتی، از کیا خواسته بود که پیاده شود تا به همراه پری برای بنزین زدن به پمپبنزین بروند. قاچاقچی گفته بود که اگر پری همراهش باشد، پلیس فکر میکند آنها خانواده هستند و مشکوک نمیشود. اما پمپ بنزینی در کار نبوده است و انگار قاچاقچی با خود قرار گذاشته بود که تن و روح این زن را بدرد. پری تا صبح و بیدار شدن قاچاقچی که مست در ماشین، بعد از تجاوز بیهوش شده بود، روی صندلی عقب چمباتمه زده و گریسته بود.
او تا آخرین لحظه پیش از فیلمبرداری گفت که هیچ اشارهای به موضوع تجاوز نخواهد کرد. اما در میانهی گفتوگو، ناگهان راوی درد خود و زنان پناهجو شد. او از همسرش گلایه داشت که احساس میکند دیگر او را دوست ندارد.
در روایتهای زنان پناهجو و همینطور گزارشهایی که سازمانهای حقوق بشر در خصوص زنان در این مسیر منتشر کردهاند، داستانهای بسیاری هست از سختی و خشونت مضاعفی که متحمل میشوند؛ زنانی که در بسیاری مواقع از سوی همسران خود هم مورد خشونت قرار میگیرند و حقوقشان ضایع میشود.
پری و کیا نوامبر ۲۰۱۵ در حالی از ایران خارج شدند که میگویند زندگی مرفهی داشتهاند. اما وقتی مرزهای اروپا روی پناهجویان باز شد، آنها هم راهی این سفر شدند. کیا میگفت: «خانم ]آنگلا["مرکل"]صدراعظم آلمان[ اگر اشتباه نکنم، درها را برای پناهجویان جنگی باز کرد و بقیه هم از این موقعیت استفاده کردند؛ مثل ما.»
خندید و پری ادامه داد: «مرزها باز شدند و دیدم همهچیز واقعی میشود. تا به خودمان آمدیم، دیدیم که در راهیم.»
پری تعریف میکرد با قایقی ۱۲ متری که بیش از ۶۰ مسافر داشته است، ترکیه را به سمت یونان ترک کردهاند: «وسط قایق نشسته بودم. زنها وسط بودند و مردها دورتا دور قایق. همه روی هم نشسته بودیم. دو بچه قنداقی هم بغلم بودند. یکی از سرنشینان قایق اشهدش را میخواند و یکی دیگر به گناهانش اعتراف میکرد. فقط به این فکر میکردم که چرا در این موقعیت هستم.»
مسیر رسیدن به یونان با قایق برای آنها کمتر از دو ساعت طول کشیده بود. آنها از طریق رابطهای ایرانی قاچاقچیان، تا ساحلی میرسند که چند قاچاقبر افغانستانی مشغول سرهم کردن قایقها بودهاند. نفری یک هزار و۲۰۰ دلار تا رسیدن به یونان برایشان خرج بر میدارد. پری میگوید وقتی قایق به ساحل یونان رسید، مسافران زمین را میبوسیدند.
ادامه مسیر از یونان به فرانسه برای آنها سختی خاصی نداشته است. قطارها و اتوبوسها در آن زمان که مرزها باز شده بودند، منتظر مسافران بودند و آنها را از مرزی به مرزی دیگر راهی میکردند. یونان، مقدونیه، صربستان، کرواسی، اسلوونی، اتریش و آلمان مسیر آنها بوده است. در آلمان حاضر به انگشتنگاری نمیشوند برای اینکه میخواستند به انگلیس بروند.
پری میگفت: «خدا پنج روزه بلندمان میکرد و جای دیگری میگذاشت. با خودمان میگفتیم وقتی پنج روزه به فرانسه رسیدیم، پس فرانسه به انگلیس هم مثل آب خوردن است.»
پری و کیا تمام پولی را که همراه برده، صرف زندگی در پاریس کرده بودند. وقتی پولهایشان تمام میشود، روزها به کتابخانه میرفتند و شبها در پارکینگها میخوابیدند؛ آنهم در یکی از کمسابقهترین سرماهای اروپا که بیخانمانهای بسیاری را در خیابانها به کام مرگ کشاند.
تلاش آنها برای خروج از فرانسه به شکل هوایی با در اختیار داشتن پاسپورت جعلی به شکست انجامید. پلیس به پری مشکوک شد و پنجهزار یورویی که برای تهیه پاسپورتها داده بودند، بر باد رفت. یکی از دوستانشان که او هم پناهجو بوده است، به آنها پیشنهاد میدهد به سمت بلژیک بروند.
به بلژیک رسیدند. هنوز زمستان سرد پابرجا بود اما جایی برای زندگی نداشتند و پولهایشان هم تمام شده بود. برای همین اسطبلی پیدا میکنند و در آن روزگار میگذرانند؛ روزگاری که یادآوری آن هم برای پری سخت بود: «یک شب دیگر نمیتوانستم دوام بیاورم. با خودم میگفتم من که زندگی خوبی داشتم، چرا اینجا هستم؟ درست است که در کشورم انسانیت نبود و هیچکس دیگری را نمیفهمید اما باز این سختیها نبود. فقط به این فکر میکردم که ای کاش جایم گرم بود. یکبار در دریای یونان این حس را داشتم و بار دیگر اینجا. در دریای ترکیه به یونان، باز زنان دیگر هم بودند. به خودم میگفتم چه چیز من از اینها کمتر است؟ فکر نمیکردم باز هم گیر میافتم. فکر میکردم هرچه جلوتر میرویم، آسانتر میشود. اما در اسطبل تنها بودیم؛ وسط جنگل. با خودم میگفتم خدایا چه کنم؟ دیگر نمیکشیدم.»
از هر دو آنها پرسیدم: «هیچوقت پشیمان شدید؟»
این سوال جوابهای متفاوتی داشت و مسیر گفتوگو را به روایت زنان در مسیر پناهجویی کشاند.
کیا گفت: «هنوز هم نه. من هنوز در هجرت هستم.»
اما پری میان حرف او پرید و گفت: «چون اذیتهایش را من متحمل شدم. مصیبهای زن بودن در این مسیر بیشتر است. زن خرد میشود؛ خصوصا اگر طرف مقابلش او را درک نکند. من این حس را داشتم.»
جمله معترضانهاش که تمام شد، دستمال کاغذی را برداشت و ادامه داد: «زن و شوهرهای دیگر را هم در این مسیر دیدهام. بعضیها مثل ما بودند. تنها هدف شوهر، رسیدن به انگلیس بود. درست است که میگویند انگلیس از کشورهای دیگر بهتر است اما من فکر میکردم که نمیارزد. وقتی میبینی زنت خرد شده و جسمش خسته است و نمیتواند خیلی چیزها را تحمل کند، خب چرا؟ بیش از هرچیزی این اذیتم میکرد که چرا هیچوقت به من فکر نکرد و فقط خودش و هدفش را دید.»
پری در بلژیک از ادامه این مسیر منصرف شد. تحمل سرما و تنهایی در اسطبل باعث شده بود که حرف نزند و سکوت کند. نمیتوانست به راحتی بخوابد، از حمام خبری نبود و زندگیاش در ایران از مقابل چشمانش مثل فیلم رد میشد. آنها روزهایشان را با خوابیدن در قطارهای شهری سپری میکردند و شبها با چوبهای تر، آتش روشن میکردند: «فقط میخواستم بتوانم دوش بگیرم تا شاید بتوانم دوباره روی پاهایم بایستم.»
یکبار در شهر به کلیسا میروند: «داخل شدیم و شروع به جیغ کشیدن کردم تا خالی شوم. خدایا چرا من؟ من خسته و بریدهام.»
هجوم گریه، جملات پری را نیمهتمام گذاشت.
به هم ریختن شرایط روحی پری و بیثمر بودن ماندن در اسطبل جنگلی در بلژیک، کیا را متقاعد میکند که به دانکرک بروند. آنها قدم به جنگلی گذاشتند که اگرچه حادثههای دیگری برایشان به همراه داشت اما آنطور که پری روایت میکند، دیگر تنها نبودند. زنان و مردان بسیاری با هدف و مقصدی مشترک در جنگل زندگی میکردند. زندگی در دانکرک و آشنایی با کلیساها و کشیشهای مختلف، مسیر عقیدتی آنها را تغییر میدهد اما هدف، همچنان انگلیس بود و کیا به دنبال قاچاقبر. قاچاقبرهایی در جنگل از آنها حدود پنج هزار پوند گرفته و شبها، ساعتها آنها را پیاده برده بودند اما نتیجهای حاصل نشده و هربار دمادم صبح به جنگل برگشته بودند.
پری یکبار هم با یک قاچاقچیها درگیر شده بود: «در کمپ راه میرفتم که آن قاچاقچی را دیدم. به او حمله کردم که پولمان را پس بدهد. قاچاقچیهای دیگر دورهام کردند که اگر اشک بریزی و صدایت در بیاید، خودت میدانی چون پلیس میآید. آنموقع از هیچی نمیترسیدم. با وعده ساکتم کردند اما نه از انداخت خبری شد و نه از قاچاقبر. یک صبح از خواب بیدار شدیم و دیدیم قاچاقبرمان با خانوادهاش به انگلیس رفته است. پول ما هم رفت.»
آنها بارها سعی کرده بودند با سوار شدن بر کامیون، به انگلیس برسند. یکبار کامیون بار نداشته و راننده وسط راه آنها را پیاده کرده بود. بار دیگر میان بار دارو بودند و یکدفعه دیگر سوار کامیونی با بار هندوانه. ۲۷ نفر در آن بار بودهاند: «داشتیم خفه میشدیم. مرگ را دیدیم. آخرش گفتند در بزنیم تا خفه نشویم. پلیس در را باز کرد. اکسیژنمان تمام شده بود. یکبار هم ۱۷ ساعت در بار لاستیک بودیم. یک زن کُرد ایرانی حامله هم با ما بود. به خاطر شوهرش مجبور شده بود تحمل کند. با خودم فکر میکردم چه قدر ما زنها ضعیف هستیم که تکیهگاهمان مردی است که ما باید این شرایط را برای رسیدن او به هدفش تحمل کنیم. الان هم همین حس را دارم. چرا من باید به خاطر هدف شخص دیگری زجر بکشم؟»
آنها نزدیک به ۲۰بار سوار کامیون شده بودند اما بینتیجه.
همینجا بود که کیا به سوال پشیمانی برای مهاجرت برگشت: «الان میگویم تقدیر خداوند و حکمت او بوده. چالشهایی که جلوی راه ما قرار گرفت، ما را سفتتر و محکمتر کرد. میگویند هرچه تو را نکُشد، محکمترت میکند. نمیدانم چرا پری این حرفها را میزند.»
پری گفت: «به خاطر اینکه من زن هستم.»
کیا به سینهاش کوبید و پاسخ داد: «به این خاطر که تو هنوز ایمان نیاوردهای.»
پری گفت: «در کتاب مقدس هم نوشته شده که وقتی یک ایماندار، یک ایماندار دیگری را حتی با کشیدن سیگار آزار بدهد، مرتکب گناه شده است. تو به خاطر هدفت من را میچزانی. از کجا میدانی هدف انگلیس تو از طرف خدا است؟ اگر خدا میخواست، در این دو سال و نیم رد شده بودیم.»
پری سکوت کرد. بعد به سمت من برگشت و تنها یک جمله گفت: «نمیخواهم بروم چون خیلی اذیت شدم.»
سرش را پایین انداخت در حالی که دستمال کاغذی را با انگشتهایش تکهتکه میکرد. بغض کرده بود. به صورت کیا خیره شد و گفت: «من نمیخواهم به انگلیس بروم. بریدهام. اگر من را دوست داری، یک راه دیگر انتخاب کن. وقتی اسم میآوری که به انداخت برویم؛ همهچیز روی سرم خراب میشود. چیزهایی که دارم فراموش میکنم را دوباره یادم میآوری. خداوند در قلب من میگوید نرو.»
بغض پری تبدیل به اشک شد: «مرد در این راه اذیت نمیشود، فقط زن اذیت میشود. از قاچاقچی میترسیدم. الان وقتی یک کُرد کنار من صحبت کند، با اینکه کتاب مقدس میگوید همه همدیگر را دوست داشته باشید و برابرید، من نمیتوانم. وقتی یک کُرد را میبینم، نمیتوانم ادامه دهم. قاچاقچی برای رد کردن مسافرها از زنان سوء استفاده میکند. حتی اگر شوهرش هم کنارش باشد. در مقابل قاچاقچی نتوانستم کاری کنم. حتی شوهرم هم نتوانست از من دفاع کند. قاچاقچی مسلح بود. تهدید کرد. به خودم میگویم اگر واقعا همسرم من را دوست داشت، میتوانست جانش را به خطر بیاندازد اما نکرد.»
صحبتهای پری که به اینجا رسید، کیا گفت: «نمیخواهم در اینباره حرف بزنم. دوست هم ندارم تو حرفی بزنی. ما از مسیح یاد گرفتیم ببخشیم تا بخشیده شویم. تو تا نبخشی، این لکه در قلبت میماند و با تو رشد میکند.»
اما پری ادامه داد: «تو داری یادم میآوری. هر وقت یکی را میبینی که به انگلیس رسیده است، فشار آن را روی من میآوری که برویم انداخت. وقتی پول نداریم و یک زن با تو است، چرا درک نمیکنی؟ من فکر میکنم باز هم ممکن است برایم اتفاق بیفتد. حتی اگر ما مسیح را بشناسیم، کسی که میخواهد انداخت کند، نمیشناسد؛ همانی که میخواهد بلا به سرت بیاورد.»
کیا قانع نشده بود: «ما یک روحیم. این جسم، لباس ما است. آیا روح تو میتواند آسیب ببیند؟»
پری: «من نمیتوانم کیا. اینبار زنده ماندم، شاید دفعه دیگر نباشم.»
کیا با کمی هیجان و عصبیت ادامه داد: «دنبال یک ریسمان میگشتم که از چاه در بیاییم؛ حتی اگر پوسیده باشد. عقلم کار نمیکرد. یک خطایی صورت گرفت. هرکس میگفت برویم انداخت، میگفتم برویم. فکر میکردم چیزی برای از دست دادن ندارم. در حالیکه داشتم و نمیدانستم و آن را هم از دست دادم. ما حالا خدا و حقیقت را شناختهایم. مسیح میگوید به من ایمان داشته باش و روی آب راه برو. پری اینها را میداند.»
پری سرش را پایین انداخت و با بغض گفت برای کیا و رسیدن او به انگلیس دعا میکند چون آرزوی همسرش رسیدن به آن کشور است. اما کیا میان صحبتهای او پرید که چنین نیست بلکه به او الهام شده است که باید در کلیساهای انگلیس به خدایش خدمت کند.
پری قانع نشده بود. با بغض ادامه داد: «دیگر برایم مهم نیست کجا. نمیخواهم دوباره این راه را بروم. حتی حاضرم قایق بگیرد و از دریا برویم اما نه از این راه.»
فردای شب تجاوز، پری به کمپ قدم میگذارد و ماجرا را برای کیا روایت میکند. آنها با پلیس تماس میگیرند و مدل ماشین، اسم و عکس قاچاقبر را به پلیس میدهند. اما وقتی برای بار چهارم به اداره پلیس مراجعه میکنند، جواب میشنوند که پروندهشان به اداره دیگری رفته است. پیگیریهای آنها بینتیجه مانده بود اما پری گفت از مسافران دیگر شنیده است که او را در هلند بازداشت کردهاند.
بغض پری ادامه یافت. پاهایش را تکان میداد و دستهایش به هم قفل شدند: «برایم درد دارد که چرا شوهرم من را درک نمیکند. من را نمیفهمد. احساس میکنم دیگر دوستم ندارد. این اذیتش بیشتر است. تا اینکه بخواهم دوباره قدم بردارد. وگرنه من دوسال و خردهای به خاطر هدفش خیلی اذیت شدم. ولی زور دارد ببینی تو را نمیفهمد و درکت نمیکند.»
پری و کیا ساکت شدند و به فکر فرو رفتند. ناگهان پری سرش را بالا آورد. دلش میخواست خطاب به دولت فرانسه بگوید کمتر از چهار ماه جواب پناهجوها را بدهند تا این روند زودتر طی شود:«یا اینکه کُردها را از افغانیها و ایرانیها جدا کنند. مرزها را باز کنند. نمیدانم! یکبار مرز را باز کنند که تکلیف پناهندهها روشن شود. یا فقط زنها را رد کنند. برای زنها عبور آزاد شود. من همیشه شنیدهام برای اروپا زنان و بچهها مهم هستند. در این سفر تنها کسانی که اذیت میشوند، بچهها و زنان و زنان حامله هستند.»
به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: «در این مسیر، حاملگی هم برایت پیش آمده؟»
لبخندی زد و گفت: «بله؛ اما به خاطر هدفمان مجبور شدیم بیاندازیمش. خودم نمیخواستم. دوست داشتم نگهش دارم. اما کیا دلایل خودش را داشت که این جا شرایط سخت است و ما بلاتکلیف هستیم.»
پری دو ماه و نیم حامله بوده است که متوجه حاملگی خود میشود. وقتی تصمیم به سقط جنین میگیرد، به سراغ پزشک کمپ میرود و پزشک به او قرص میدهد. چند ساعت بعد با شدت گرفتن درد، او به دستشویی کمپ میرود: «بچه افتاد در دستشویی کمپ. بچهام مثل گوشت لخته شده بود. حس بدی داشتم. از خودم متنفر شدم که چرا همه بدبختیها یکباره سر من میریزند. پولمان رفت، افسردگی گرفتیم و زجر کشیدیم. احساس میکنم شاید دیگر نتوانم بچهدار شوم.»
این حس پری بود؛ حسی که میگفت هم دلش میخواهد مادر شود و هم نمیخواهد: «شاید به این خاطر که در پنج سالگی پدر و مادرم را در تصادف از دست دادم. من و خواهرم پیش مادربزرگمان بزرگ شدیم. اما خواهرم چون ازدواج کرده است، نمیتواند بیاید. هرچند من به هیچعنوان نمیگذارم که مثل من به این سفر بیاید.»
پری خسته و پربغض از سفر پناهجویی میگفت فقط دلش یک اتاق کوچک میخواهد که در آن آرامش باشد و کارهای اداری و پذیرفته شدنشان آرامآرام پیش برود. مهم نیست کجا، فقط جایی که در آن نترسد. گفتوگوی ما همینجا تمام شد. دوربین را که میخواستیم جمع کنیم، کیا آهی کشید و گفت: «همهاش از سیاهیها حرف زدیم.»
دوباره رفتم روی تراس کانکس و پری را صدا کردم. با هم رفتیم قدم بزنیم.
برایم گفت وقتی ایران بود، روایتهای بسیاری از مهاجرت زنان و آزارهای جنسی آنها شنیده بود اما جدی نمیگرفت و فکر میکرد این اتفاق برای آنها نخواهد افتاد: «خیال میکردیم این حرفها را میزنند که ما نرویم.»
بعد از روایت قصهاش، گفت کاش این گفتوگو به درد زنهای دیگر بخورد.
او را در آغوش کشیدم و از جیبم ژل فلفلی که به همراه داشتم، در دستانش گذاشتم و گفتم: «هرکس، هر وقت بهت نزدیک شد، بزن، نترس و فرار کن.»
پری و کیا بالاخره به انگلیس رسیدند. آنها در موجی که پناهجویان ایرانی با یافتن مسیری تازه به سمت انگلیس به راه انداختند، با قایقی پارویی به همراه چند تن دیگر از پناهجویان ایرانی خود را از طریق کانال «مانش» به انگلیس رساندند.
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
روایت بیست و نهم: امین اکرمیپور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم
روایت سیام: امین؛ برده در ایران، پناهجوی اتریش
روایت سی و یکم؛ افشار علیزاده، پناهجویی که بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش شد
روایت سی و دوم؛ پژمان: از ایران خارج شدم تا دخترم آیندهاش را خودش انتخاب کند
روایت سیوسوم:مصائب پناهجویان دگرباش جنسی؛ قاچاقبر از آنها سکس میخواهد
روایت سی و چهارم؛سفر به کاله، رویایی به نام انگلیس
روایت سیوپنجم؛ داریوش، بیش از ۲۰سال پناهجویی در کاله
روایت سیوششم؛ آپو، از قاچاق انسان تا رویای بازگشت به ایران
روایت سیوهفتم؛ بابی، زندگی در جنگل دوشادوش قاچاقچیها
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر