«رضا» را در شهر «کاله» فرانسه ملاقات کردم. او هم مثل برخی از مهاجران ایرانی، در این شهر اقامت دارد. کاله فقط شهر مرزی برای رسیدن پناهجویان به انگلیس نیست، دهها ایرانی پناهنده نیز این شهر را برای اقامتی دایمی برگزیدهاند. رضا هم قاچاقی به فرانسه رسیده است؛ البته نه با گذشتن از مسیرهای پرفراز و نشیب قاچاق انسان. او با خریدن ویزای قاچاقی، سوار بر هواپیما شد، به فرانسه رسید و همانجا درخواست پناهندگی داد.
رضا پناهندگی خود را با دلیل تغییر مذهب گرفته است. نمیدانم چه بین او و مرشد مذهبیاش میگذرد که هربار برای بیان هر سخنی، باید نظر او را میپرسید. از او به عنوان «مراد» یاد میکرد و خودش مریدش بود. وقتی به فرانسه رسیده بود، بعد از مدتی اقامت، همسرش از او جدا شده، دست دخترش را گرفته و به دنبال سرنوشت خود رفته بود. رضا مانده بود و مراد مذهبیاش که مردی ایرانی است: «برای اولین بار در زندگیام آرامشی را تجربه کردم که تا پیش از آن نداشتم.»
زندگی پناهجویی رضا اما از سالها پیش شروع شده بود. خودش در روایتهایش اولین مهاجرتش را از آبادان به شیراز نام میبرد؛ نه تنها اولین بلکه سختترین: «بزرگترین جرم زمان جنگ در شیراز، آبادانی بودن بود. شیرازیها هنوز جنگ را لمس نکرده بودند و برای همین فکر میکردند ما فراری هستیم از جنگ. بدترین مهاجرت همان بود؛ از خوزستان به شیراز. حتی از مهاجرت به فرانسه هم سختتر بود.»
خانه کودکیهای رضا در زمان جنگ ایران و عراق، در خیابانی واقع شده بود که روبهروی آن پالایشگاه آبادان قرار داشت. وقتی به خاطرات آن زمان مراجعه میکند، دود و سیاهی به یاد میآورد و البته مرغهای عشق خود را: «بعد از دو سال برگشتیم به همان خانه. مرغهای عشق در قفس رها شده بودند. وقتی برگشتیم، استخوانهای آن دو حیوان را دیدم که از گرسنگی مرده بودند.»
رضا نزدیک به دو سال پیش بعد از اختلافاتی که در شرکت پتروشیمی، محل کارش پیش آمد، تصمیم گرفت ایران را برای همیشه ترک کند. اگرچه نخواست جزییات آن اختلافات را باز کند اما مدام در صحبتهایش از رفقایی که ضربه زدند نام میبرد. او در گفتوگوی تصویری هم اشارهای به خانوادهاش نکرد؛ همسر و دخترش که با او راهی اروپا شده بودند.
آنها مثل بسیاری دیگر از پناهجویان ایرانی، از داخل ایران ویزای قاچاقی خریده بودند. یعنی به آژانس مسافرتی رفته و با پرداخت چند میلیون تومانی، توانسته بودند ویزای فرانسه را خریداری کنند؛ اقدامی که در سالهای اخیر بسیار رایج شده است. البته قیمتها متفاوت هستند اما در آخرین برآورد، ویزای کشورهایی مثل فرانسه و آلمان نزدیک به ۶۰ میلیون تومان است و ویزای کشورهای انگلیس و کانادا بالای ۱۰۰ میلیون تومان.
مسافران با مراجعه به آژانسهای هواپیمایی، دفاتر توریستی و حتی وکلایی که در ایران مشغول به فعالیت در این حوزه هستند، مبلغی نزدیک به ۲۰۰ یورو بابت تشکیل پرونده میپردازند و دهها میلیون تومان برای خرید ویزا تا بلکه بتوانند ایران را ترک کنند. البته در بسیاری از موارد، ممکن است خبری از ویزا نباشد و آژانسهای مسافرتی بعد از دریافت مزد، تشکیل پرونده و گذشت چند ماه، به متقاضیان بگویند که پاسخ ویزایشان منفی بوده است. اما هزینه تشکیل پرونده به آنها پرداخت نمیشود.
یکی از قاچاقچیان انسان که مردی ایرانی و ساکن شهرهای شمالی فرانسه است، میگفت: «این هم راهی برای کسب درآمد و کلاهبرداری است که جدیدا در ایران مد شده است. پول تشکیل پرونده را میگیرند و بعد دست مسافر هم به جایی بند نیست.»
اما رضا از همین طریق خود را به فرانسه رسانده بود: «واقعا ایران دیگر جای زندگی نبود. انسانیتی دیگر وجود نداشت. شخصیتم مدام خرد میشد. من وضعیت مالی خوبی داشتم اما این تصمیم سخت را گرفتم. احساس میکردم ایران دیگر نه جای زندگی است و نه جای پیشرفت.»
آنها با داشتن ویزا سوار بر هواپیما شده و در فرانسه پیاده شده بودند تا درخواست پناهندگی بدهند. زندگی رضا اما مثل بسیاری از مهاجران به هم ریخت و همسر و دخترش را از دست داد. بسیاری از پناهجویان پس از رسیدن به مقصد، به دلایل گوناگون زندگی خانوادگی خود را از دست میدهند. رضا اما نخواست وارد جزییات این بخش از زندگی خود شود. او ولی مدام میگفت: «همسرم حق داشت. توافقی جدا شدیم.»
او بعد از ارایه درخواست پناهندگی، به شهری نزدیک کاله منتقل شده بود. هرچند مرشد مذهبیاش در کاله ساکن بود و برای همین، مدام در رفت و آمد به این شهر به سر میبرد. اصرار داشت تا مرشد مذهبیاش هم در فیلمبرداری حاضر شود اما مرشد مخالفت کرده بود. رضا اما مدام در تکتک جملههایش از او یاد میکرد؛ مردی که به گفته رضا توانسته بود آرامش را با تغییر مذهب او از اسلام به مسیحیت برایش به ارمغان بیاورد.
رضا حالا در خانهای دورافتاده، در شهری در شمال فرانسه زندگی میکند. با هم به خانهاش رفتیم. یک اتاق با دستشویی داشت و حمام که رو به حیاط کوچکی باز میشد. لوازم زندگی اندکی داشت اما برای او دلچسبتر از ادامه زندگی در ایران بود. در خانهای اسکان داشت که توانسته بود از طریق ارتباطات مرشد مذهبیاش اجاره کند و حالا تنها درآمدش، حقوق پناهجویی است؛ ماهیانه نزدیک به ۳۵۰ یورو: «زندگیام در مقابل آنچه در ایران داشتم، هیچ است. اما اینجا آرامشی دارم که پیش از این تجربه نکرده بودم.»
هرچند حالا که تنها در گوشهای از فرانسه زندگی میکند و خانواده سابقش هم با او در یک شهر نیستند، میگوید با وجود شباهتهای این شهر به شهرهای شمال ایران، تنهایی و انزوایی را که به آن دچار شده است، دوست ندارد.
در چندین سفر و چندین روزی که در شهرهای شمالی فرانسه به سر بردم، بارها رضا را ملاقات کردم؛ مردی با موهایی جوگندمی، چشمهایی ریز و سرخ، قدی کوتاه و نگاههای خیره؛ گاه به من و گاه به دوردست.
از او پرسیدم اگر آشنا یا وابسته خانوادگیاش از او بپرسد فرانسه جای خوبی برای پناهندگی است، چه پاسخی خواهد داد؟
کمی مکث کرد و گفت: «هرکس بخواهد به اروپا بیاید، باید به آمادگی ذهنی برسد و خودش را برای خیلی از اتفاقها آماده کند؛ مثلا آماده باشد که ممکن است در خیابان بخوابد. معمولا افراد مختلف فکر میکنند اگر به اروپا برسند، عشق و حال میکنند و هر شب بهترین غذا را دارند و مشغول تفریح هستند. اما اینجا از این خبرها نیست.»
این گفتههایش من را به یاد پناهجویانی انداخت که در کمپهای یونان، به ویژه «موریا» دیده بودم؛ پناهجویانی که با خندههایی تلخ میگفتند: «خانوادههایمان نمیدانند ما کجا هستیم. برایشان عکس میفرستیم تا خیال کنند شرایط خوبی داریم. همین عکسها هم باعث میشود بقیه فکر کنند چه شرایط ایدهآلی و بار سفر ببندند!»
شاید رضا هم همین فکر را داشت پیش از سفر. شاید او هم خیال میکرد رسیدن به اروپا یعنی قدم گذاشتن بر زمینی هموار به سوی پیشرفت که با استقبال اروپاییها هم همراه است. به هر روی، رضا مثل شماری از ایرانیهایی که کشورشان را ترک کردهاند، گوشهای از اروپا زندگی میکند و منتظر است؛ منتظر اینکه جواب پناهندگی خود را بگیرد و مسیر دیگری برای ادامه زندگی بیابد.
با هم در خیابانهای کاله قدم زدیم و از کنار فنسهایی که گرداگرد شهر را در خود حبس کرده بودند، گذشتیم. در هر روایتی از زندگی خود به جنگ برمیگشت؛ به لحظهای که شعلههای آتش را روبهروی خانهشان دیده بود. از سختیهایش در مهاجرت به شیراز روایت میکرد. بیشتر از آن که مهاجرت از ایران او را بیازارد یا سنگ جلوی پاهایش قرار دهد، دل او از مهاجرت دوران کودکی به خاطر جنگ پر بود. آخر روایتهایش هم با خنده گفت: «پناهندگیام را که بگیرم، شاید دوباره تشکیل خانواده دادم.»
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
روایت بیست و نهم: امین اکرمیپور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم
روایت سیام: امین؛ برده در ایران، پناهجوی اتریش
روایت سی و یکم؛ افشار علیزاده، پناهجویی که بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش شد
روایت سی و دوم؛ پژمان: از ایران خارج شدم تا دخترم آیندهاش را خودش انتخاب کند
روایت سیوسوم:مصائب پناهجویان دگرباش جنسی؛ قاچاقبر از آنها سکس میخواهد
روایت سی و چهارم؛سفر به کاله، رویایی به نام انگلیس
روایت سیوپنجم؛ داریوش، بیش از ۲۰سال پناهجویی در کاله
روایت سیوششم؛ آپو، از قاچاق انسان تا رویای بازگشت به ایران
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر