اولین بار «بابی» را در خانه «آپو» دیدم؛ پناهجویی که سال ۲۰۱۴ به «کاله» فرانسه رسیده بود. او مدتها در جنگل زندگی کرده، با قاچاقچیان دمخور بوده، بارها برای رسیدن به انگلیس تلاش کرده و زندانی شده و حالا منتظر است تا در فرانسه پذیرفته شود و بتواند کاری به راه بیاندازد، خانهای از خود داشته باشد و بلکه عاشق شود و ازدواج کند.
با او از خانه آپو به سمت دریا رفتیم؛ ساحلی که اگر هوا خوب باشد، شبها میتوان بر شنهایش نشست و انگلیس را از دور نظاره کرد.
در حالیکه روی شنهای دریای شمال قدم میزدیم، انگلیس را از دور با دستانش نشانم داد و گفت: «شاید خیلیها وقتی از این ساحل به دریا نگاه میکنند، خودشان را آنطرف میبینند؛ مسیر کوتاهی که گذشتن از آن آرزو شده است. خیلیها رفتند و خیلیها هم ماندند. این چرخه همچنان ادامه دارد.»
پرسیدم «چرا انگلیس؟»
گفت: «هرکس برای رویایی میرود؛ یکی برای بهبود وضعیت اقتصادی، دیگری خانوادهای دارد، یکی دیگر برای زبان انگلیسی یا تحصیلات و... . در این مدت زیاد شنیدهایم میگویند امکاناتی در انگلیس هست که میتوان از آن به کانادا و امریکا رفت.»
بابی قد کوتاهی دارد، چشمانی ریز و تیز و شکمی برآمده که دستانش را روی آن تکیه میدهد و از اخبار روز صحبت میکند. خبرهایش به روز هستند و مسایل پناهجویی و سیاست ایران و بینالملل را دنبال میکند. هم سوال دارد و هم جواب برای سوالهای بقیه. در اولین دیدار، با تردید نگاهم کرد و با پوزخندی گفت: «شما روزنامهنگارها را باید گشت. هرطور شده، ما را ضبط میکنید.»
و مشغول سیخ کشیدن گوشت برای کباب شد.
قصه پناهجویی بابی از فرانسه آغاز میشود. تمایلی برای بازگو کردن روزگار پیش از آن را ندارد. میگوید وقتی زندگی خود را پیدا کرد، قصهاش را خواهد نوشت. فقط میگوید که پیش از فرانسه و زندگی در جنگل و شهر، در کار گالری هنری بوده است. شنیده بود که کاله گلوگاهی است برای رسیدن به انگلیس. برای همین از پاریس قطاری گرفته و مستقیم به شمال فرانسه و شهر کاله رسیده و بیمقدمه پا به جنگل گذاشته بود.
از قطار که پیاده میشود، دو پناهجوی ایرانی سر راهش قرار میگیرند. بعد از آنکه متوجه میشوند مسافر انگلیس است، او را با خود به جنگل میبرند. میگوید در آن زمان جنگل کاله محل استقرار آدمهای ارزان و بیپول بود و جنگل «دانکرک» مسافرهای لوکس را در خود جای داده بود که قاچاقچیهای تضمینی داشت و دو برابر جنگل کاله هم هزینه.
به گفته بابی، حدود ۴۰۰ نفر پناهجو در این جنگل سکنا داشتند؛ ایرانی، افغانستانی، کردستانی، ویتنامی و....
بابی وقتی قدم به جنگل گذاشته بود، هیچ از آن نمیدانست. وقتی صف غذا و شتاب پناهجویان را برای جایگیری در صف دیده بود، هنوز نمیدانست زندگی در جنگل به چه معنا است. در اولین روز زندگی در جنگل، یک قاچاقچی جلوی او را گرفته بود که اگر میخواهد به انگلیس برود، به ازای دریافت پول، راهی سفرش کند.
در آن زمان در جنگل دانکرک هزینه قاچاق هر مسافر دو هزار پوند بود و در جنگل کاله ۶۰۰ پوند. البته برای «انداخت گارانتی»، یعنی راننده باخبر است که مسافر قاچاق برای انگلیس دارد، چهار هزار پوند میگرفتند. بابی میگوید حدود نیمی از این پول به قاچاقبر میرسید و نیمی دیگر به راننده.
او تا سال ۲۰۱۷ در جنگل زندگی میکرد. میگوید اوایل که قدم به زندگی در جنگل گذاشته، بر و روی خوبی داشته و سالم بوده است: «پوستمان هم خوب بود. وقتی مدتی در جنگل زندگی میکنی، هم پوستت خراب میشود و هم قیافهات وحشتزده. چون هیچوقت خواب مشخص نیست. من همیشه آماده میخوابیدم؛ با شلوار لی و بارانی روی آن.»
او کمتر از سه سال از عمرش را در جنگلهای مختلف شمال فرانسه زندگی کرده است.
روایت میکند که پلیسهای فرانسه در جنگل برای هر ملیتی آدم داشتند و شرایط را کنترل میکردند؛ یعنی پیش از آنکه در سال ۲۰۱۶ کمپها تخریب و پناهجویان بیپناهتر از همیشه در فرانسه پراکنده شوند. در آن زمان بابی با قاچاقچیها آشنا شده بود. چهار هفته بعد از رسیدن به کاله، برای «انداخت» رفته بود. قرار بود او را سوار کامیونی کنند که به انگلیس میرسید. بارهای اول قاچاقچیان او را با خود به پارکینگهای کامیونها میبردند اما چون ماشین یا موقعیت مناسب نبود، او را بر میگرداندند: «در تمام مسیر مشروب میخوردند. مواد هم حتما زده بودند. کلا از شاهکارهایشان تعریف میکردند.»
بابی که معتمد قاچاقچیها شده بود، هم مسافر برای آنها جور میکرد و هم به گفته خودش، از آنها برای تغذیه پناهجویان پول میگرفت: «اکثر قاچاقچیانی که من با آنها برخورد کردم، آدمهای خوبی بودند و حرف من را میخواندند. لِمِ آنها دستم آمده بود. به آنها میگفتم حالا که مسافر دارید، فلان شخص را هم با خودتان ببرید، پول ندارد اما برایتان دعا میکند و مسافرهایتان رد میشوند. آنها هم باور میکردند. گاهی حتی پول میدادند که برای خانوادهها غذا تهیه کنم و من هم با هر بار انداخت، از آنها میخواستم که فلان مسافر را که پول ندارد، با خود ببرند. چندین نفر را به همین شکل رد کردم به انگلیس. هرچند برخی زنها هم برای رد شدن از مرز و رسیدن به رویایشان تن به همخوابگی با قاچاقچیان میدادند.»
حالا میگوید بزرگترین اشتباهش همین همکاری با قاچاقچیان و مشاوره دادن به مسافران بوده است. او بارها مسافران را در تماسهای تلفنی با قاچاقچیان، راهی انگلیس کرده است. اما شانزدهم آوریل دو سال پیش، وقتی برخلاف همیشه با لباس راحتی و پيژامه خوابیده بود، ناگهان چادر اره شده و پلیس را با «شات گان» مقابل خود دیده بود: «گفت دستهایت را بالا ببر. تلفن را روی اسپیکر گذاشت. صدای پسر افغانستانی بود. گفت شما به چرم قاچاق انسان بازداشت هستید. گفتم من قاچاقچی نیستم و مسافرم. پلیس گفت دادگاه این مساله را تشخیص خواهد داد. حتی پهپاد هم فرستاده بودند.»
پلیس بابی را بدون دستبند سوار ماشین میکند. از او اثر انگشت گرفته و روانه اتاق کارآگاه کرده بودند. هرچه پلیس اصرار کرده بود که او قاچاق انسان میکند، بابی منکر شده و گفته بود که مسافری بیش نیست. پلیس گفته بود بیش از ۲۰۰ فایل صوتی از او موجود است که با قاچاقچیان همکاری کرده است. بابی در تمام صحبتهایش مدام اصرار داشته که قاچاق انسان نکرده و تنها میخواسته است به هموطنانش کمک کند که به آرزویشان برسند.
او به «بند دپو» منتقل شد. چهار ماه فرصت داشت تا دفاعیهاش را تنظیم کند و دادگاه هم به دنبال مدارک محکومیت باشد. اولین باری بود که بابی پایش به زندان باز شده بود. اما او اجازه تماس با خانوادهاش را تا برگزاری دادگاه نداشت.
در بدو ورود به زندان، به بابی ساندویچی داده، او را به زندان سپرده، لختش کرده و از او عکس گرفته بودند. به او پتویی داده بودند و سه روز اول زندان را در قرنطینه گذرانده بود. سپس به بند عمومی منتقل و با پسری مراکشی هماتاق شد که مدام حشیش میکشید و حتی نمیدانست ایران کجا است. روزگار بابی به همین شکل در زندان سپری میشد تا آنکه یکروز در هواخوری با یکی از قاچاقچیانی برخورد کرد که در جنگل با او مرتبط بود. او به بابی گفته بود که حکمش «شف» خواهد بود؛ یعنی سرکرده قاچاقچیان انسان: «گفت اگر ما نفری پنج سال حکم بگیریم، تو ۱۲ سال میخوری. دلم خالی شد که چه کاری کردم و نمیدانستم. چند روز به افسردگی گذشت. از اتاقم خارج نمیشدم و مدام فکر میکردم که چه خواهد شد.»
نمیخواست به سراغ سیگار و حشیش برود، برای همین یک روز صبح بعد از زدن ۳۰ حرکت شنا، تصمیم گرفت که پای همکاری با قاچاقچیان انسان بماند: «حاضر بودم ۲۰ سال دیگر از زندان آزاد شوم اما سالم بمانم. برای همین درخواست دادم که در زندان فرانسوی بخوانم. هفتهای دو روز کلاس زبان داشتیم. اگر درس میخواندی، سه روز تخفیف میگرفتی و ۲۵ یورو اضافه حقوق داشتی.»
از دریا و ساحل به سمت خانه آپو به راه افتادیم که فعلا محل اقامت بابی است. مثل هربار دیدارمان، مشغول تهیه شام شد. میگفت به قدری به آشپزی علاقه دارد که در جنگل هم مسوولیت پخت و پز را برعهده گرفته بود. شروع کرد به روغن زدن به قارچها، سیخ کشیدن گوشتها و مرغها و به ادامه داستان زندگی خود در زندان پرداخت. رابطه با قاچاقچیان برای او کمهزینه نبود.
به روایت او، پلیس فرانسه بارها زندانیان را به رسم آزادی، شکنجه داده بود. از بچههای کُرد در زندان شنیده بود که پلیس برگه آزادی را به دست آنها میدهد اما تا چهار قدم از زندان دور میشوند، باز هم آنها را بازداشت میکند. برای همین وقتی به بابی گفته بودند آزاد شدهای، باور نکرده بود؛ به ویژه که در تمام این مدت اجازه نداشت با خانوادهاش تماس برقرار کند. او انتظار داشت که سالها در زندان بماند. اما یک روز پلیس زندان به او گفته بود که وسایلت را جمع کن و آزادی. بابی آزاد شد اما جایی نداشت که برود. به دنبال برگشت به جنگل بود اما نه جنگل دانکرک که حق رفتن به آن را نداشت و ندارد. اینبار گذرش به جنگل کاله افتاد.
به جنگل برگشت و تلاش او برای رفتن به انگلیس از سر گرفته شد. چهار هزار و ۸۰۰ پوند برای قایق داد. با همراهانش از روی اینترنت قایق بادی خریدند و به دریا زدند. اما برخی مسافران ترسیده بودند و هنگام برگشت به ساحل، از ترس گشت ساحلی حاضر در آبها، قایق را رها کرده و رفته بودند. پلیس قایق را مقابل چشمانشان برده بود. او بارها تلاش کرده بود با سوار شدن بر کامیون به سوی مقصدش برود. اما هربار یا راننده متوجه مسافران میشده یا پلیس سگ میانداخته و مسافرها را پیاده میکرده است.
خودش میگوید «شانس نبود.»
بارها سوار کامیونهایی شد که بار آنها یخچال بود. در دمای زیر صفر درجه دوام آورده بود اما هر بار نشده بود که برود. یکبار حتی در کامیون یخ زده بودند: «یکی از مسافران خوابش برد. بار کامیون مرغ یخی بود. روی بار نشسته بودیم. پلیس کامیون را نگه داشت و گفت پیاده شوید. اما ما نمیتوانستیم. یخ زده بودیم. آمبولانس آوردند و ورقههای دو رنگ دورمان کشیدند. این بزرگترین خطری بود که برای رفتن به انگلیس داشتم.»
اما یکبار هم تا پای مرگ رفته بود: «قاچاقچی ما را زیر شاسی صندوق کامیون سوار کرد. ماشین نو بود. یادش رفته بود لاستیک دورش را بکند و ما راه تنفس نداشتیم. بچهها را خوف گرفت. نفسم داشت بند میآمد. به بچهها گفتم بزنید به کامیون. توی پمپبنزین بودیم. تلفن زدیم به پلیس اما جواب دادند که ما نمیتوانیم تشخیص دهیم در کدام کامیون هستید. به زدن ادامه دادیم تا بالاخره قاچاقچی که کامیون کناری مسافر میزد، ما را نجات داد. فردایش مشکل سردرد و شوک قلبی داشتیم.»
از بابی پرسیدم که آیا هیچوقت در این مسیر پشیمان شده است؟ به ویژه وقتیکه مرگ را هم از نزدیک لمس کرده است؟ گفت: «وقتی هدف رفتن باشد، باید بروی. این اشتباهها همیشه پیش میآید. وقتی در جنگل زندگی کنی، این اتفاقها ساده هستند. احتمال هر خطری هست. گفته بودم دیگر نمیروم اما یک هفته بعد از آن لمس مرگ هم به انداخت رفتم. شوخی شوخی داشتیم جانمان را به خاطر یک انداخت از دست میدادیم.»
بابی سه بار با «پاسپورت چنجی» تلاش کرد به اروپا برسد؛ یعنی عکس مسافر روی پاسپورت دیگری میخورد. یکبار تلاش کرد با قطار «یورو استار» به انگلیس برسد، یکبار سوار کشتی شد، دو بار قایق انداخت و میگوید بیش از ۶۰ بار انداخت رفته است. اما همچنان در کاله زندگی میکند. هنوز جواب نگرفته است و گاه به گاه باز هم به فکر رفتن میافتد: «یک جایی کم میآوری. خسته میشوی. میخواهی به سر زندگی و خانه خودت بروی. گفتم بمانم همین کاله. از برج ۱۰ پارسال تصمیم گرفتم بمانم. من دیگر توان انداخت نداشتم، وگرنه همین چند وقت پیش بچهها طی ۱۰ روز بعد از رسیدنشان به کاله، با یکبار انداخت به انگلیس رفتند. اگر انداخت با گارانتی پیش میآمد، شاید میرفتم اما الان بیشتر هدفم این است که برگهای دستم بیاید و پناهجوی قانونی شوم.»
برای بابی بزرگترین هزینهای که سالها پناهجویی برایش داشته، دوری از خانوادهاش بوده است. میگوید نه به خاطر مشروب و پارتی و نه لباس و آرزوهای کوچک از ایران خارج شده است بلکه به دنبال آیندهای بوده که برای آن تضمینی در ایران نداشته است:«اما به بچههای داخل ایران میگویم که با شناخت به این سفر بیایند، نه به حرف دو تا رفیق. به کسی گوش کنند که واقعا پیشرفت کرده است و کار سفید انجام میدهد. اگر خیلیها در اروپا پول داشتند، حتما به ایران برمیگشتند چون موفق نشدند. الان خیلیها خلافکار، دزد و آدمکش یا موادمخدر فروش هستند که بیرون میآیند. چک بیمحل کشیدهاند یا وامشان را نتوانستهاند پس دهند. یکی هم از مهریه زنش فرار کرده است. کاش روی احساسات تصمیم نگیرند.»
با آپو و بابی و چند پناهجوی دیگر در حیاط، کنار آتش ایستادیم. بابی سیخهای کباب را روی آتش میگذاشت و با هم از قوانینی حرف میزدیم که در جنگل برپا است. بابی در کنار روایت دعواها بر سر پارکینگ میان قاچاقچیان، تعیین قوانین داخلی جنگل توسط روسای آن، اسلحه به دستی قاچاقچیها و رقابت میان آنها، تعریف کرد که وقتی جنگل را دولت فرانسه تخریب نکرده بود، زندگی در آن جاری بوده و حتی «خانه لامپی» هم در آن وجود داشته است. با این توصیف، هر دو آنها میخندند؛ هم آپو و هم بابی. خانه لامپی یا همان «ردلایت»، تعبیر از مکانهایی است که زنان در آن مشغول به اجاره تن هستند؛ کارگری جنسی که آنهم زیر نظر رییس جنگل انجام میشد: «اصل کار، رییس جنگل است که با مسافر هم همکلام نمیشود. قاچاقچیها به او احترام میگذارند و خودشان را دخالت نمیدهند. ژست پدرخواندهای میگیرد و ۴۰۰ نفر زیردست دارد. هر گروهی که زور بیشتر داشته باشد، رییس جنگل میشود. پارکینگها و انداختها زیر نظر آنها هستند.»
بابی به سمت آتش باربکیو برمیگردد. در سکوت، ذغالها را زیر و رو میکند و جرقههای آتش به هوا برمیخیزند. انگار که خاطراتش را هم میزند، با خنده و صورتی سرخ شده به من نگاه میکند و میگوید که در جنگل سه بار هم عاشق شده است: «اولین نفر ۱۶ ساله بود؛ "ملیکا"، بچه خوزستان. سه سال پیش. با خانوادهاش در جنگل بودند اما خانوادهاش آن قدر به من اطمینان داشتند که او در چادر من بود. وقتی رفت، مثل بچههای کوچک شده بودم. انگار نمیدانی چه خبر است. بعدتر هم عاشق شدم اما نه خانهای از خود داشتم و نه وضعیت جسمیام اجازه میداد. زندگی در جنگل برای من فتق ناف هم به همراه داشت. بالاخره تارزان بودن داستانهای خودش را دارد.»
حالا بابی همچنان منتظر و سرگردان است میان رفتن و ماندن. میگوید منتظر است تا انجمنهای مردمی در جنگل به وعدهای که به او دادهاند، عمل کنند. به او گفتهاند میتواند خودش را به آنها معرفی کند، همراهشان به شهر «لیل» برود، انگشتنگاری شود و اقامت بگیرد. زندگی او انگار که با جنگل در پیوندی عمیق قرار گرفته است. حالا ماندن یا رفتنش، باز هم از جنگل میگذرد.
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
روایت بیست و نهم: امین اکرمیپور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم
روایت سیام: امین؛ برده در ایران، پناهجوی اتریش
روایت سی و یکم؛ افشار علیزاده، پناهجویی که بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش شد
روایت سی و دوم؛ پژمان: از ایران خارج شدم تا دخترم آیندهاش را خودش انتخاب کند
روایت سیوسوم:مصائب پناهجویان دگرباش جنسی؛ قاچاقبر از آنها سکس میخواهد
روایت سی و چهارم؛سفر به کاله، رویایی به نام انگلیس
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر