باید ۲۰ دقیقه از «کاله» رانندگی میکردم تا به خانهای میرسیدم که «آپو» در آن زندگی میکند؛ خانهای که میگفتند طی سالهای اخیر پناهجویان بسیاری را در خود جای داده و در اختیار مردی است که به مسافران کمک میکند از فرانسه به انگلیس بروند، در فرانسه بمانند یا از ایران به اروپا برسند.
آپو در شروع قصه ۲۰ سال مهاجرتش گفت: «نصف این اروپا را من خراب کردم.»
بعد با صدای بلند خندید.
پس از عبور از جادهای تنگ که دو طرفش را گندمزار و مزرعه گرفته است، به خانهاش رسیدم. از حیاط سرسبز و پر از چمن گذشتم و او را پشت بار آشپزخانه یافتم؛ مردی حدود ۴۰ ساله، قدبلند با بدنی ورزیده. تیشرت آستین حلقهای به تن داشت و یک کلاه کپ بر سر. با لهجه ترکی خوشآمدی گفت و با چند پناهجوی دیگر مشغول گپ شد. یکی از پناهجویان تازه به «کاله» رسیده بود، دیگری بیش از چهار سال است که در کاله به انتظار پاسخ مثبت نشسته است. آنیکی بعد از سالها زندگی در جنگل، در این خانه زندگی میکند و مرد دیگری هم بود که هیچ نخواست قصه پناهجویی خود را برایم تعریف کند.
آپو همان پشت بار آشپزخانه، از تختخوابی شکسته برای خود نیمکتی ساخته بود که جایش در آن خانه است. همانجا نشست و من مقابلش. روایت قصهای را شروع کرد که از سال ۱۹۹۷ و خروج از ایران آغاز شده است و هنوز ادامه دارد؛ روایتی از زندگی در خیابان، بازداشت، دیپورت، حمله سگهای پلیس در مرز، آدمپرانی، گلوله خوردن، ازدواج، ماندگاری در کاله و حالا تنظیم پروندههای درخواست پناهندگی در فرانسه.
سال ۱۹۹۷، ۲۰ ساله بود. به قول خودش، یک «اطو شده خدمتی»(کسی که تازه خدمت وظیفه نظام را در ایران تمام کرده است). پاسپورت را که گرفت، با ۱۶ هزار تومان پول سوار اتوبوس شد و به ترکیه رفت. تصویری از اروپا نداشت، فقط میدانست که میخواهد از ایران خارج شود و به کشوری برود که «ترکیه» نام دارد: «خدا ما را بدجایی به دنیا آورد. همین پایینها، جنوب تهران. موقعیت اقتصادی بدی نداشتیم اما منطقه ما شرور بود. آنجا ماندن شر است. نمیشود در جاییکه شر میبینی، شر به پا نکنی. شر دنبالت میآید. اگر میماندم، دردسر میشد. مهم بود که از آن منطقه دور شوم و خانوادهام را با دعوا و شر خسته نکنم. در سنی بودم که کار پیدا کنم و به موفقیتی برسم. همیشه با هدف موفق شدن بیرون میآیی و در بقیه راه سورپرایز میشوی.»
میگوید در آن زمان بین پناهجویان، ترکیه به «دانشگاه اروپا» معروف بود. فکر میکردند اگر کسی بتواند یک سال در ترکیه دوام بیاورد، هرکجای دیگر دنیا هم میتواند زندگی کند. ترکیه را به آهویی تشبیه کرده بودند که به نوزادش شیر هم نمیدهد!
آپو با پولی که داشت، مدتی پانسیون شد و به کار نجاری روی آورد. دوستانی هم از میان دیگر پناهجویان پیدا کرد. اما مدتی بعد که کارش را از دست داد و پولهایش تمام شد، به همراه شش تن از پناهجویان جای خوابشان خرابههای جنوب ترکیه شد. زندگی در خرابه، ساختمانهای مخروبه، عدم دسترسی به بهداشت و حمام، استفاده از پتوهای کثیف و نبود تغذیه مناسب، «گال» به تن آنها انداخت: «کار به جایی رسیده بود که صبحها یکی از بچهها از خرابه میرفت نان و شیری که جلوی مغازهها میگذاشتند، میآورد تا شکممان را سیر کنیم.»
اگرچه پزشکی ایرانی پیدا کرده بودند اما داروی گال فقط در ازای پول داده میشد. آنها هم که پول نداشتند. تا آنکه یکروز یکی از این گروه در پی پرسهزنی در شهر، کار گیر آورده بود. مردی که به دنبال تیم بناکار بود تا ساختمان شش طبقهای را ترمیم و رنگکاری کند، آنها را استخدام کرد. صاحبکار به آنها پول داد و گفت در همان ساختمان میتوانند بمانند. اولین مصرف دستمزدشان، تهیه داروی گال بود. کارشان خوب بود و صاحبکار راضی. چندین پروژه کاری برای آن مرد پیش بردند تا توانستند پولی جمع کنند. پس از آن بود که آپو و دوستانش تصمیم گرفتند راهی یونان شوند. در آن زمان خودش هنوز مسافری پناهجو بود.
هنوز سال ۲۰۰۰ نشده بود که آنها راهی یونان شدند و بعد از ساعتها پیادهروی، به مقصد رسیدند. قبل از ورود به شهر، لباسهایشان را عوض کردند، تنی به آب زدند و اصلاح کردند. اما در همان شهر اول بازداشت و دیپورت شدند. در آن زمان مهاجران غیرقانونی را یا به ترکیه دیپورت میکردند یا بلغارستان. آنها را به بلغارستان فرستادند؛ جاییکه ماموران پلیس سگها را به جان آنها انداختند؛ رفتاری که همچنان از سوی پلیسهای مرزی در برخی از کشورهای اروپای شرقی روی میدهد و در داستانهای پناهجویان جای خود را دارند.
سگها را به جان آپو هم انداخته بودند: «سگها بند دارند اما پلیسها به پناهجویان نزدیکشان میکنند و سگها گاز میگیرند. پای بچهها لت و پار شده بود. بعد از ضرب و شتم، پناهجویان را با اتوبوس به استانبول دیپورت میکنند. هزینه اتوبوس هم با پناهجویان است. اگر پول اتوبوس جور نشود، آنها را میخوابانند و روی آنها راه میروند. کاری که با من هم کردند. بازی میکردند. انگار که ما آدم نبودیم. خیلی چیزها باعث به وجود آمدن این حس میشود. حسی که میبینی، هیچجایی نداری. حیرانی و حتی راه برگشت به ایران را هم نداری. فقط چون تنها نیستی، امیدواری.»
آپو به ترکیه برمیگردد. میگوید در آن زمان ترکیه با هجوم مسافران ایرانی مواجه شده بود؛ همه هم مسافر یونان: «برای همین به سرم زد که خودم مسافر بیاورم. اولش رابط قاچاقچی ترک در "آکسارای" بودم. یکشب در همان آکسارای قاچاقچی به سراغم آمد و پرسید ایرانی هستی؟ دوست داری کار کنی؟ اگر مسافر ایرانی بیاوری، به تو درصدی پول میدهم. از هر مسافر ۸۰۰ دلار میگرفت که ۱۰۰ دلارش را به من میداد.»
مسافرها که در آکسارای پیاده میشدند، با رابطهای قاچاقچیان که در همان اطراف پرسه میزدند، مذاکره میکردند. آپو هم ایرانیها را به خانهای میبرد و بعد از ۲۵ روز، قاچاقچی آنها را راهی جزیرههای یونان میکرد: «بعد از یک مدت، دیدم تلفنم زیاد زنگ میخورد اما سودش را قاچاقچیها میبرند. گفتم چرا خودم این کار را نکنم؟ مثل گرابینسون کروزو"، جزیرهها را گشتم و راه پیدا کردم. در یک سفر، پنج نفر را از "ساموس" به "آتن" رساندم. برگشتم دیدم همهجا ترکیده که آپو ۴۸ ساعته مسافر میبرد. آنزمان از هر مسافر هزار و۱۰۰ دلار میگرفتم.»
اگرچه قاچاقچیها به دنبال آپو بودند اما او هم توانسته بود برای خودش شبکه ارتباطی ایجاد کند: «ترکهایی را شناخته بودم که مسافرها را جابهجا میکردند. با یک پلیس و هتلدار کار میکردم. به آن پلیس رشوه میدادم و او به من میگفت چه ساعتها و شبهایی حرکت کنم. هر بار که میرفتیم، هزار دلار به او میدادم. اوایل با قایق بادی آدم میبردم. یک سری از قاچاقچیها قایقهای ارزان میخرند اما ما خوبش را میگرفتیم؛ قایقهای نظامی امریکایی که با چاقو هم پاره نمیشدند. سه تا میخریدم و به هم میبستم. توی هر قایق شش نفر سوار میشدند. خودم هم با آنها پارو میزدم. پنج یا شش ساعت پاروزنی بود. بعدتر موتور خریدیم و بعد لنجهای بزرگ. لنجها ۱۰ هزار دلار بودند. یکبار هم راه اشتباهی رفتم و سر از پادگان درآوردم. با تیر زدنم.»
تیشرت خود را بالا میزند و جای خالی گلوله را که حالا برآمدگی زیر سینهاش شده است، نشانم میدهد.
آپو نزدیک به پنج سال کارش آدمپرانی تا یونان بود. میگوید پیش از حرکت، به عنوان یک قاچاقچی با مسافران اتمام حجت میکرده است: «به مسافران میگفتم در مسیر مال من هستید. اگر کسی حرکت اشتباهی بزند، با او برخورد میشود. زن و بچه همراهما بود و همه باید به حرفهایم گوش میکردند. آنها دو سه شب مسیر را مطیع من بودند. یکی پایش در میرفت، یکی خوف میکرد، هرکسی یک سازی میزد و باید میساختیم. آنها هم باید با من میساختند.»
در دو ماه همکلام شدن با پناهجویان، این جمله را از زبان بسیاری از آنها شنیدهام؛ مسافرانی که با قاچاقچیها مسیر پناهجویی را طی کردهاند. همگی میگویند باید مطیع قاچاقچی میبودیم. یکی از آنها یکبار گفت: «وقتی قدم در این راه میگذاری، دیگر مال خودت نیستی.»
آپو در میان مسافرانش، «آخوند» و «مامور اطللاعات» هم داشته است؛ یک روحانی که تا پایان مسیر «نهجالبلاغه» را همراه داشته و مامور اطلاعات که نمیخواسته است پول قاچاقچی را بدهد: «چندین بار مسافر ما بود. جنس میبرد ایران. خشونت به خرج دادیم تا پولش را گرفتیم. یعنی او را نگه داشتیم. برگشت ایران و شکایت کرد. من شدم متهم ردیف اول آدمربایی. سفارت ایران در یونان بررسی کرد و پرونده رد شد. چون پولها به حساب برادر و پدرم واریز میشد، آنها را هم مدتی گرفتند و اذیت کردند.»
اما آپو یکبار لو رفت. همانزمان بود که ناچار شد خودش مسافری شود و به اروپا برسد. سری آخر باید۷۰ نفر را جابهجا میکرد. بازداشت شده و در کمپ یونان نگهداری میشدند. پلیس معمولا مسافران را تحت فشار قرار میدهد، با وعده یا تهدید، که قاچاقچی را لو بدهند. یکی از مسافران هم اسم آپو را روی کاغذ نوشته بود. در حالیکه او منتظر وکیلش بود تا به سراغش بیاید، پلیس نزدیکش شده و گفته بود دستهایت را جلو بیاور. او را به جزیرهای برده و به زیر مشت و لگد گرفته بودند:«شش هفت نفر بازجوییام کردند که باید امضا کنی تو این مسافران را آوردهای. چند بار سوار قایقم کردند و به وسط دریا بردند، ژیلهای هم به تنم کردند و گفتند اگر اعتراف نکنی، تو را در دریا میاندازیم. تهدید میکردند که یا امضا میکنی یا خفهات میکنیم. لگنم شکسته و پایم چرک کرده بود و نمیتوانستم راه بروم. دست آخر گفتم من چند قاچاقچی میشناسم و آنها به من گفتند اگر این مسافران را ببری، بدون پول ردت میکنیم. با کمک برادرم وکیل گرفتم. نزدیک ۱۲ هزار دلار دادیم تا آزادم کرد و گفت برو و نمان چون اگر بمانی، برای هر مسافر برایت پنج سال حکم میخورد. یونان را برای همین ترک کردم.»
در ادامه روایت قصهاش، به ویدیویی اشاره میکند که در شبکههای اجتماعی همچنان دست به دست میشود. مردی که از او میپرسند از کجا آمدی، میگوید: «از این ور.»
به کجا میروی؟
- «اونور.»
آپو با صدای بلند میخندد و میگوید: «راه برگشت به ایران که به خاطر پرونده قضایی بسته بود. ما هم دیدیم همه اینوری میروند، همانور رفتیم.»
او با دوختن چند کیسهخواب به هم و جای دادن ۹ نفر در آن، داخل کامیون رفته و کامیون هم در کشتی به سمت ایتالیا جای گرفته بود. کامیون در ایتالیا از کشتی خارج شد. به ونیز که رسید، مسافران و آپو راننده را خبر کردند و پیاده شدند. رانندهها هم انگار همیشه آماده مسافران ناخوانده هستند:«در ایتالیا هم دیدیم همه جلوتر میروند، گفتم ما هم برویم فرانسه و بعد انگلیس. آشنا پیدا کردن راحت بود. همیشه در طول مسیر، کارم با ایرانیها راه میافتاد. با پرسوجو میشود قاچاقچیها و قاچاقبرها را پیدا کرد. چند بار در مسیر، پلیس ما را از قطارها پیاده کرد اما ما باز هم تلاش میکردیم. تا اینکه بالاخره سال ۲۰۰۳ رسیدیم به کاله. ۲۰ نفر ایرانی بودیم که در خیابان و جنگل زندگی میکردیم. عدهای از آنها مسافرهای خودم بودند. گفتند بیا نجاتمان بده. دو هفته منطقه را بررسی کردم تا راه را یافتم. نزدیک به ۳۰ نفر را از همین کاله فرستادم انگلیس. دیگر کار نبود. میخواستم کمک کنم از کاله بروند.»
راهی که آپو پیدا کرده بود، ۱۰۰متر شنا بود تا رسیدن به محفظه پشت کشتیها در بندر. به دور کمر مسافرها بطری آب میبست و لباسهایشان هم در کیسههای زباله بود. آنهایی هم که شنا بلد نبودند، شانههای همدیگر را میگرفتند و این مسیر را در آب طی میکردند. اما این مسیر هم لو رفت.
همه تلاشهای آپو اما به ناکامی انگلیس ختم شده بود: «دیگر خسته شده بودم. حتی به فکر برگشت به ایران هم افتاده بودم. بارها با کامیون و کشتی رفتم "انداخت". اما خودمان را در کشتی گرفتند. گفتم قسمت من نیست که از کاله بروم. دیگر حوصله نداشتم. با همسرم هم آشنا شده بودم. میخواستم بمانم.»
سال ۲۰۰۴ بود. آپو به عنوان یک پناهجو در دل جنگل و خیابان، با همسرش که مددکاری فرانسوی در امور پناهجویان بود، آشنا شد. همسرش در جنگل به او و همراهانش پیشنهاد داده بود برای دوش گرفتن به منزل او بروند. پس از استحمام، به آپو گفته بود: «تو اگر میخواهی، بمان.»
حالا ۱۴ سال است که آپو مانده است.
آپو از این سالهای مهاجرت خاطرات بسیاری دارد. سرش را پایین میاندازد و نفسی عمیق میکشد و از زن و شوهری ایرانی یاد میکند که بچه خود را در جنگل به دنیا آورده بودند. ساعت ۱۱ شب پدر نوزاد با او تماس میگیرد که شیرخشک لازم دارند و او هم به سختی برایشان تهیه میکند. در میان خاطراتش به دختری تنها هم اشاره میکند که در سمت جنگل، جلوی ماشین او را گرفته و گفته بود میخواهد به ایستگاه مرکزی کاله برود و از آنجا به نروژ برسد. دختر به او گفته بود دو ماه است یک پناهجوی افغانستانی او را به زور و کتک در چادرش زندانی کرده و او حالا توانسته است فرار کند. در نهایت اما دختر به دل جنگل برگشته بود: «بیشترین خطر برای دخترهای جوان و تنها است. آنها برای عبور از این مسیر، به فردی نیاز دارند که کمکشان کند تا از آخرین پلها رد بشوند؛ یعنی همین مرز کاله. بعضی از قاچاقچیها هم از آنها استفاده میکنند. دختر جوان باشد و خوشگل و خوشاندام، قاچاقچی از او نمیگذرد. یا از عمد مدتی او را نگه میدارد تا از او استفاده کند یا به زور. خیلی از دختران جوان هم بودند که پول نداشتند و مجبور به همخوابگی شدند.»
آپو در مرور خاطراتش، بارها به جنگل برمیگردد. او میگوید که در دل شب دعواهایی میشود میان پناهجویان یا قاچاقچیها که بیشتر بر سر پارکینگهای انداخت است؛ محلی که قاچاقبرها مسافران را میبرند تا سوار کامیونها کنند. برای او از دور، جمعیت پناهجویان ثابت است اما آنها روزانه در تغییر هستند. زندگی در جنگل برایش خوشیهایی هم داشته؛ آشناهایی که پیدا کرده و زندگی که در جریان بوده است: «نمیگویم جنگل بهشت است اما آنطور که از بیرون به آن نگاه میشود، جهنم هم نیست. چون همیشگی نیست. یک موقعیت برای عبور است.»
اما میگوید راه پرخشونتی است؛ به ویژه برای زنان و کودکان:«چه مرگهایی که اتفاق افتاده است. مسافرانی که در آب غرق میشوند یا در بار کامیون میمیرند.»
او حالا در خانهاش به همراه همسرش و دو پناهجوی دیگر زندگی میکند. میگوید برای ایرانیها پروندههای پناهندگی جور میکند و قبولیهای بسیاری هم داشته است. به تجربه میگوید اکثرایرانیهای پناهجو در دو دهه اخیر مهاجران اقتصادی هستند:«انگلیس هم که از لحاظ کاری یک سر و گردن از کشورهای اروپایی بالاتر است، پس مسیر شمال فرانسه را در پیش میگیرند. شما اگر در انگلیس آشنا داشته باشید، میتوانید به راحتی کار سیاه گیر بیاورید. بنایی کنید یا در "فیشاندچیپس" مشغول شوید، سریع پول درآورید. در کشورهای دیگر اروپا کار سیاه مصیبت است.»
گفتوگوی ما که تمام شد، به شبنشینی نشستیم. یکی از پناهجویان کباب روی آتش و ذغال میگذاشت و دیگری موسیقی را تغییر میداد. زنی که در چندین بار دیدارم با آپو، تنها چند بار برای چند لحظه از اتاقش خارج شده بود، قدی کوتاه داشت، اندامی ظریف، موهایی بلوند، چشمانی درشت و زیبا به رنگ سبز و صورتی تکیده. تند حرف میزد و تندتند حرکت میکرد. میگفتند بیمار است و از اتاقش خارج نمیشود. چندین بار برایم اساماس فرستاد و عذرخواهی کرد که در دیدارهای ما حضور نداشته است. اما حاضر نشد با صدای بلند درباره آپو و زندگیاش حرفی بزند. با هر سوالم، چشمان درشتش خیس میشد و خیره به چشمانم میماند. آخرین بار بغلم کرد، دستبندی به رسم هدیه به دستم بست و گفت: «با من دوست بمان.»
خانه آپو را با تصویری مبهم از همسرش ترک کردم؛ خانه مردی که در پایان دیدارمان گفت در این مسیر هزینه عاطفی بسیاری داده است؛ مثل مرگ پدرش. آرزو دارد به ایران برگردد و در سواحل «خزر»، آرامش دریا را حس کند. از نگاهی که دنیا به پناهجویان خاورمیانه دارد، گلایهمند است؛ همانهایی که به باور او برای آیندهای بهتر هزینه سفر میدهند. حالا میگوید در این خاک نمیمیرد و بالاخره به همانجایی برمیگردد که از آن آمده است. پیش از خداحافظی کنار در ورودی به ساختمان، در حیاط ایستاده بودیم به گپ که خندهای کرد و گفت: «من اولین بوسه را هم در مسیر پناهجویی دادم.»
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
روایت بیست و نهم: امین اکرمیپور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم
روایت سیام: امین؛ برده در ایران، پناهجوی اتریش
روایت سی و یکم؛ افشار علیزاده، پناهجویی که بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش شد
روایت سی و دوم؛ پژمان: از ایران خارج شدم تا دخترم آیندهاش را خودش انتخاب کند
روایت سیوسوم:مصائب پناهجویان دگرباش جنسی؛ قاچاقبر از آنها سکس میخواهد
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر