مریم موسوی، شهروند خبرنگار، کابل
در یکی از روزهای سرد و برفی زمستان در مسافرخانهای قدیمی در ولایت نیمروز او را میبینم. یک روز بیشتر از بازگشتاش به افغانستان نمیگذرد. هنوز خانوادهاش را ندیده اما، نگران این است که در شهر و دیار خودش بیکار بماند و این اضطراب در صدایش موج میزند. نشانههای کارگری هنوز روی دستهایش باقی است، سیمان، ماسه و خاک با بی رحمی زیاد دستان او را سوزانده و شمایل دستان یک مرد پنجاه ساله را برای این پسر هجده ساله رقم زده است.
هنگامی که «محمد» ۱۶ سال داشته، همراه پدرش راه قاچاقی ایران را در پیش میگیرند تاشاید بتوانند به اوضاع اقتصادی خانواده سامان دهند. با چند نفر دیگر که تعدادی کودک بین دوازده تا هفده ساله هم در بینشان بوده، راهی ولایت مرزی «نیمروز» در غرب افغانستان میشوند تا، از آنجا خود را به ایران برسانند. پدرش در ولایت نیمروز با یکی از قاچاقبرهای افغانستانی به توافق میرسد که با هزینه «سه میلیون» تومان آنها را به تهران برساند.
مسیر «پاکستان» برای قاچاق آنان انتخاب میشود. دو روز بعد نزدیکیهای غروب، با ماشین از نیمروز بسوی مرز پاکستان میروند، تا شب این مسیر را پیموده و وارد خاک پاکستان شوند. مرز را پشت سر میگذارند و در یکی از «دشتهای» پاکستان به جمع دیگر افغانستانیهای که آنان نیز قصد رفتن به ایران را دارند، میپیوندند.
محمد تا آن زمان هرگز تصور نمیکرده که روزانه تعداد زیادی از هموطنانش قاچاقی راهی ایران شوند و آنجا از دیدن آن همه افغانستانی تعجب میکند. قبل از این که در این مسیر قدم بگذارد، روایتهای زیادی درباره سختیهای که در این مسیر باید به جان بخرد، شنیده بوده؛ از خطر کشته شدن توسط سربازان مرزی ایران گرفته تا اسیر شدن به دست «دزدان» مسیر.
یکی از همراهان او که سومین سفر قاچاقیاش به ایران بوده به او میگوید که در نخستین سفرش دو نفر از همراهانش توسط «گلوله» سربازان مرزی ایران کشته شدهاند. شنیدن این قصهها آنقدر برای او دردناک بود که اضطرابش را زیاد کرد.شکلی که اگر تنها خودش تصمیمگیرنده بوده، هرگز پا در این راه نمیگذاشته، پدرش تلاش میکرده، محمد را از دیگران دور نگه دارد که مبادا این حرفها او را از رفتن منصرف کند و قبل از حرکت بسوی مرز ایران، هوای برگشتن به افغانستان به سرش بزند.
آنها به دلیل دیر آمدن قاچاقبر سه روز داخل خاک پاکستان و در همان دشت معطل میمانند. تحمل تشنگی و گرسنگی از یک طرف و نگرانی از گرفتار شدن به دست سربازان پاکستانی از سوی دیگر خواب را به چشم آنها حرام کرده بود:«بسیار ترسیده بودیم اگر پلیس پاکستان ما را میگرفت حتما شکنجه میکردند و به افغانستان پس میفرستاد، نان و آب پیدا نمیشد. مثلا یک دانه نان را سه نفر میخوردیم فقط میگفتیم از گرسنگی نمیریم. پدرم کوشش میکرد که برای من آب و نان پیدا کند.»
بالاخره قاچاقبر میرسد. آنها را سوار چند ماشین میکنند و پس از چند ساعت به مرز ایران میرسند سر مرز ماشینها میایستند. بیش از«۲۰۰» شهروند افغانستانی را پیاده میکنند، تا پیاده از مرز رد شوند. «چهار» قاچاق بر پاکستانی که به گفته او از «بلوچهای» پاکستان بودند، به آنها توصیه میکنند که باید سریع از مرز رد شوند. اگر کسی نتواند همگام با قاچاقبرها حرکت کنند از قافله جا خواهد ماند. اگر توسط ماموران مرزی شناسایی و مورد تعقیب قرار گرفتند، باید فرار کند. به هیچ وجه نباید به دستور سربازان بایستند.
آنان در تاریکی شب پس از «چهار» ساعت پیاده روی، مرز ایران را پشت سر میگذارند و وارد خاک این کشور میشوند. میگوید مسیر سختی را در پیش گرفتهاند اما در مسیر نه سرباز مرزی دیدهاند نه پایگاه نظامی:«از یک تپه بالا رفتیم راه اش خیلی سخت بود بعضیها نمیتوانستند راه بروند، بخصوص بچههای که هم سن من و از من خورد تر بودند بعضی جاها پس میماندند.قاچاقبرها ایستاده نمیشدند. بچههای جوان و مردان که همراه ما بودند آنها را کمک میکردند میگفتند هموطنان ما هستند نباید جا بمانند.»
ماشین قاچاقبرها آماده است و آنها پس ازگذشتن از مرز توسط ماشین به جایی میروند که تعدادی از افغانستانیهای که زودتر از آنها از مرز رد شده بودند، هم در آنجا حضور دارند:«خیلیهای دیگر که از ما زودتر رفته بودند در آنجا بودند که بعضیهای شان ساک و کلا پشتی خود را زیر سرشان مانده بودند و روی خاک خوابیده بودند. در آنجا خانواده هم بود. ایرانیها با موتورسیکلت، آب، بیسکویت،کیک و آب میوه میآوردند و میفروختند. مثلا یک بطری آب را پنچ برابر قیمت میفروختند.»
چندین قاچاقبر ایرانی بین جمعیت پیدا میشوند و از افغانستانیها نام قاچاقبرشان را میپرسند:«در نیمروز قاچاقبر ما گفته بود که وقتی در مسیر راه قاچاقبرهای پاکستانی و ایرانی از شما سوال کرد که نفر کی هستید؟ نام من را بگویید که فلانی ما را فرستاده. بعضی قاچاقبرها در نیمروز نام اصلی خود را نمیگویند مثلا یک رمز برایشان میگوید که او را بگوید.» آنها هم اسم قاچاقبر نیمروز را میگویند تا مشخص شود در گروه کدام قاچاقبر ایرانی هستند.
آنها در این تپه به چند بخش تقسیم میشوند و هر قاچاقبر، افراد خود را در گوشهای گرد خود جمع میکند تا آنها را به مقاصد نهایی مانند تهران، مشهد و اصفهان و ... برساند. به او و حدود پنچاه نفر دیگر که در گروه آنها بودند،گفته میشود که تا شب باید در همان تپه بمانند. شب دو تویوتا آنها را سوار میکند و بعد از چند ساعت او و همراهانش را به یک باغ میرساند:«وقتی ما را از ماشین پایین میکردند قاچاقبرها خودشان میرفتند و میگفتند شب دنبالتان میآییم. ولی به حرفشان نبودند یک روز یا دو روز ما اونجا میماندیم. آب و غذا هم کم میدادند برای ما تا فرار نتوانیم. در داخل باغ سه نفر نگهبان بودند ولی، در تپهها و دشتها هیچ ایرانی همراه ما نبود.»
محمد و همراهانش پس از رسیدن به کرمان دو روز در آنجا منتظر میمانند تا،زمینه انتقالشان به اصفهان و از آنجا به تهران فراهم شود. شب دوم، یک ماشین باربری که از نیسان بزرگتر بوده آنها را سوار میکند و رویشان یک «پارچه» میکشند تا دیده نشوند. نزدیک پاسگاههای پلیس، قاچاق بر، آنها را از ماشین پیاده میکرده تا از عقب پاسگاه پیاده رد شوند، در نهایت به تهران میرسند. او و پدرش سه روز را در خوابگاه تهران سپری میکنند تا یکی از نزدیکانشان پول قاچاقچی را پرداخت و آنها را از خوابگاه آزاد میکند.
آنها در خوابگاه هم وضعیت بدی را گذرانده بودند. به گفته محمد سی نفر در یک خوابگاه بودهاند و بعضی افراد بیش از ده روز داخل خوابگاه میماندند تا پولشان جور شود: «صبحانه برای هر نفر یک دانه نان خشک با چای میدادند. چاشت دوغ و خیار با نان میخوردیم و شب سیب زمینی یا کدو پخته میکردند برای ما. همینها را روزی چهل هزار تومن حساب میکرد که باید با پول قاچاقچی یک جا پرداخت میشد.»
به گفته محمد به خاطر بدقولیهای قاچاقبران در مجموع پانزده روز سخت را در مسیر گذراندهاند. او هنوز تشنگی، گرسنگی و خستگی آن روزها را فراموش نکرده است.
پس از آزاد شدن او و پدرش در تهران مشغول کارهای «ساختمانی» میشوند. اول پول قاچاقیشان را جور میکنند و به فامیلشان پس میدهند و بعد مشغول جمعآوری پول برای فرستادن به افغانستان میشوند. آنها باید خانواده هشت نفرهشان در افغانستان را تامین کنند.
پس از دو سال کارگری در ایران، نزدیک به یک هفته پیش، توسط ماموران ایرانی بازداشت و از آنجا به اردوگاه «ورامین» منتقل میشوند. دو روز در آنجا مورد باز جویی قرار میگیرند و بعد به افغانستان رد مرز میشوند. محمد میگوید:«اگر نتواند در افغانستان کار پیدا کند چاره ای جز این که دوباره راه قاچاق ایران را در پیش بگیرد، ندارد!»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
جنازه های دختر، داماد و نوههایم در آب های ترکیه پیدا شدند
روایت یک کودک ۱۱ ساله افغانستانی از قاچاق کودکان به ایران
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ سیم خاردار، قایق بادی و صندوق عقب
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ آن طرف سیمهای خاردار
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ مهاجرت نیمهتمام
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ از کار قاچاقی تا مهاجرت قاچاقی
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ ۳ سال قاچاق انسان برای پرداخت بدهی
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ هورا، زنی که قاچاقچی آدم بود
سفرنیمه تمام؛ روایت نوجوان افغانستانی از ردمرز در ایران
گفت و گو با عباس، کودکی که شش بار قاچاقی سفر کرده
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر