مریم رضایی، شهروند خبرنگار، هرات
سه بچه ۵ تا ۱۲ ساله بیرون اتاق مشغول بازی هستند و صدای خندههایشان را میشود از راه پلهها و قبل از رسیدن به طبقه سوم مسافرخانه شنید. مرد جوان با گفتن کلمه «یاالله» من را به اتاق تاریکی که تقریبأ پنچ متر طول و سه و نیم متر عرض دارد، راهنمایی میکند. نزدیک در ورودی، زن جوان «محمد» درحال آشپزی است. یک زن و شوهر حدود پنجاه و چند ساله در گوشهای نشسته اند با یک پسر جوان که از ناحیه پا و چشم معیوب است. یک دختر ۱۲ ساله و دو پسر ۱۷ و ۱۴ ساله دیگر کنار پدر و مادرشان از شدت سرما به زیر پتو پناه برده اند و گرم صحبت کردن هستند.
اتاق گنجایش پنج نفر را بیش تر ندارد ولی بعد متوجه شدم ۱۰ روز است که دو خانواده هشت و چهار نفری که در مجموع ۱۲ نفر میشوند، در همین اتاق به سر میبرند. آن ها میگویند تنها یک شب دیگر را در همین اتاق خواهند ماند و پس از آن توسط قاچاق بر به سوی ایران روانه می شوند.
قرار شده است یکی از قاچاق بران افغانستانی این دو خانواده را با هزینهای نزدیک به ۳۰ میلیون تومان به تهران برساند. جدول زمانی که قاچاق بر برای آن ها تعیین کرده، پس از حرکتشان از «نیمروز» تا پیاده کردن شان در مقصد، پنج روز است. اما به باور محمد، این سفر پر خطر یک هفته تا ۱۰ روز زمان خواهد برد.
قاچاق بران هزینه کودکان زیر پنج سال را نصف شخص بالغ حساب کردهاند: «با یکی صحبت کردم، نفری دو میلیون و ۵۰۰ هزار تومان میگیرد. از کودکان زیر پنج سال پول قاچاقی نصف نفر را میگیرد و از بالای پنچ سال پول یک نفر را میگیرد. من خودم دوتا بچه، یکی پنج ساله و یکی هفت ساله دارم که گفته از پنچ سالهاش ۷۰ درصد پول قاچاقی می گیریم. قاچاق بر گفته شما را از راه "راجا" می بریم که پیاده روی ندارد. اما این حرفشان درست نیست. این مسیر یک تا دو ساعت پیاده روی که حتما دارد. ما دقیق نمی دانیم اما مردم می گویند راه راجا بهتر است. دو سه تا طفل کوچک داریم، مجبوریم از راه خوب برویم. می گویند این راه خوب است ولی خدا می داند. قاچاق بر گفته در پنچ، شش روز ما را به مقصد میرساند ولی راست نمیگوید. خدا میداند، یک هفته یا ۱۰ روز بیش تر خواهد شد.»
نگرانی اصلی، کودکان هستند. این دو خانواده هراس دارند که مبادا در این هوای سرد، بچه ها دچار سرما خوردگی بشوند و یا در مسیرهای پیاده روی از پای بمانند. رد شدن از مرز هم بیم زیادی را برای آن ها ایجاد کرده است: «طفل زیاد داریم. ممکن است بچههای خرد مریض شوند یا اتفاق دیگری برایشان بیفتد. مجبوریم دگه، چاره چه است؟ وقتی شکم خالی باشد، باید ترک دیار کنیم. قاچاق اسمش رویش هست، ریسک است. هر اتفاقی بیفتد، فقط خدا باید کمک کند.»
او شماره قاچاق بر را از یکی از اعضای فامیلش گرفته است و خودش هیچ آشنایی با او ندارد. حتی نمیداند که این شخص آدم مطمئنی است یا خیر. از آن جایی که چندین بار دوستان و برخی از اعضای فامیلش را همین قاچاق بر به ایران فرستاده است و آن ها سالم به مقصد رسیده اند، محمد نیز با اتکا به توصیه آن ها، ماموریت رساندنشان به تهران را دست این قاچاق بر داده است.
هرچند آیندهای مبهمی در انتظار آن ها است اما او و پدر زنش دل به دریا زده و تمام داراییهای خود در ولایت «دایکندی» را فروختهاند تا هزینه سفرشان را تهیه کنند. پول به دست آمده اما اندک و ناچیز است و تنها این دو خانوداه را تا ولایت نیمروز خواهد رساند: «یک چندتا گاو، گوسنفد، علف و هیزم که داشتیم را فروختیم. یک مقدار پول درست شد که ما را تا نیمروز برساند. می رویم، امید به خدا. کل زندگی و دار و ندار خود را فروختیم.»
تا رسیدن به تهران راه درازی را در پیش دارند و نداشتن پول کافی مشکلی است که باید قبل از رسیدن به تهران آن را حل کنند. چشم امید محمد به دوستان و آشنایانشان است که در ایران زندگی میکنند. چند ساعتی که در آن جا بودیم، محمد چندین بار تلفنی با ایران صحبت کرد و از دوستان و آشنایانش برای تهیه پول قاچاق چی درخواست کمک کرد: «نصف پول قاچاق چی را در ایران چند تا فامیلهای ما گفتند که می دهیم. مجبوریم یک مقدارش را از این طرف و آن طرف تهیه کنیم.»
«علیجمعه»، پدر زن محمد مرد ۵۵ سالهای است که تا کنون حتی از یک شهرستان به شهرستان دیگر هم سفر نکرده و همه عمرش را در زادگاهش سپری کرده و مشغول کشاورزی و چوپانی بوده است. میگوید به دلیل بالا رفتن سن، به بیماری نفس تنگی دچارشده است و دیگر توانایی کارهای سخت را ندارد. او امیدوار است در صورت رسیدن به ایران، کارهای راحت تری مانند نگهبانی، مرغ داری و... پیدا کند.
علیجمعه فقر، تنگ دستی و ناامنی را از عوامل عمدهای می داند که باعث شده اند راه قاچاق را در پیش بگیرد: «دیگر توانایی کارگری ندارم. زمین هم ندارم. یک خانه کهنه داشتم که پول نداشتم آن را درست کنم. به دلیل ناامنی، فقر و بی کاری، با بچهها راه افتادیم و این سفر پر خطر را پیش روی گرفتیم.»
او با همسر، سه پسر و چهار دخترش راهی این سفر شده است. این درحالی است که پسر بزرگش به بیماری روانی دچار است و معلولیت جسمی هم دارد. نزدیک به چهار سال قبل پسرش از خانه بیرون میرود و در این مدت ناپدید بوده است. به تازگی دامادش او را از یکی از مسافرخانههای کابل پیدا می کند اما معلوم نیست که او در این مدت چه می کرده است: «پسرم مدت چهارسال گم بود چون اعصابش خراب است. دامادم تازه او را پیدا کرده است. خودم پول نداشتم که دنبال او بگردم و مریضیاش را تداوی کنم.»
پسر دومش ۱۴ و پسر سومش هم ۹ ساله است.
به دلیل تنگ دستی، دختر بزرگ او که همسر محمد است، نتوانسته درسش را تمام کند و از کلاس هشتم مجبور به ترک مدرسه شده است. خواهر ۱۲ ساله او هم پس از کلاس پنجم، دیگر نتوانسته است درس خود را ادامه دهد.
محمد جمعه در حالی که با تسبیح خود بازی میکند، ادامه میدهد که از رفتن به ایران ناراحت است و اگر چرخ روزگار او را مجبور نمیکرد، هرگز راه قاچاق را در پیش نمیگرفت. به نظر میرسد که او به محل زندگیاش وابستگی عمیقی دارد.
زندگی غیر قانونی در جمهوری اسلامی و نداشتن مدرک اقامت نیز دغدغه دیگری است که او در ذهن دارد: «اگر کم میخوریم یا زیاد، به جان ما مینیشند. وقتی از خانه بیرون شدی، دیگر خوشایند نیست. افغانستان وطن خودمان است، آدم راحت جایی رفته و گشته میتواند. ولی آن جا هزاران خطر پیش روی ما خواهد بود. بدون مدرک جایی گشته نمیتوانیم.»
بچههایش هم نمیدانند که پس از رسیدن به جمهوری اسلامی، زندگی خوبی را تجربه خواهند کرد یا خیر؟ اما به گفته، پدرشان، تمام دغدغه آن ها، داشتن یک لقمه نان است و هر جایی که شکمشان سیر باشد را ترجیح میدهند: «بچهها نادان هستند و خوبی و بدی را نمیدانند که در کجا زندگی خوب خواهند داشت. هر طرفی که یک لقمهای نان داشته باشند، در آن جا راحت تر هستند.»
خواهر محمد جمعه، بیش از ۱۰ سال است که با خانوادهاش در ایران به سر میبرد. آن ها او را تشویق کردهاند که خانوادهاش را به ایران ببرد. محمد جمعه میگوید تمام امیدش بعد از خداوند، دامادش است که آن ها را در این سفر همراهی میکند.
«فاطمه»، همسر محمد جمعه، ۵۰ ساله است. او نسبت به شوهر و دامادش نگران تر به نظر میرسد. ترس و دلهره را میتوان به راحتی در چهره اش دید. او نیز مانند شوهرش مشکلات زندگی خود را فهرست وار میگوید؛ از این که روزگار به کام آن ها نچرخیده و در طول سالهای زندگی در ولایت «دایکندی»، به جز درد و رنج، چیزی دیگری را تجربه نکرده است.
نگرانی این مادر، بیمار شدن کودکان خود و دخترش در مسیر راه است و این که به دلیل نداشتن پول کافی با خود، آن ها در مسیر راه تلف شوند یا از شدت سرما جان دهند. این خانواده، مذهبی هستند و در هر جملهشان کلمه «توکل به خدا» را میتوان شنید: «اگر خدای نخواسته بچهها در مسیر راه مریض شوند یا اتفاقی برایشان بیفتد، پول نداریم که آن ها را تداوی کنیم. هوا بسیار سرد است اما چاره نداریم. توکل به خدا می رویم به خیر.»
از مشکلات و معلولیت پسر بزرگش میگوید و نگران است که در مسیر راه جا بماند و یا برایشان در این سفر دردسر ساز شود. او امیدوار است که در ایران بتوانند پسرشان را مداوا کنند.
این دو خانواده ۱۰ روز را به خاطر ناامنیهای مسیر کابل – نیمروز و وخیم بودن مسیر قاچاقی ایران، در کابل منتظر مانده اند. اکنون از سوی قاچاق بر به آن ها اطلاع داده شده که وضعیت راه بهتر است و باید هرچه زودتر خود را به نیمروز برسانند تا از آن جا به سوی ایران حرکت کنند.
این دومین باری است که محمد رفتن قاچاقی به ایران را تجربه میکند. او پنج سال پیش نیز با پدر و مادرش این راه را پیموده است. سختیهایی را که هنگام ردشدن از مرز ایران و پس از آن، تا رسیدن به مقصد در مسیر راه متحمل شده بود را به خوبی به یاد دارد. اما نمی خواهد در دل همسر،کودکان و خانواده همسرش ترس بیش تر بیاندازد، برای همین از گفتن جزییات دشواریهای این راه خودداری میکند: «ساعت دو شب بیدار شدیم و دو ساعت پیاده رفتیم. چهار نفر بودیم. نفری یک میلیون و ۸۰۰ هزار تومان پول قاچاق چی دادیم. خیلی دردناک است؛ در خوابگاهها می مانی و آب و غذا نمیرسد. برخورد قاچاق برهای ایرانی خیلی بد بود؛ به خصوص زابلیها.»
او پس از آن، چند بار دیگر نیز برای کارگری، با پاسپورت به ایران سفر کرده و در شهرهای اصفهان و تهران مشغول به کارهای ساختمانی بوده است. دوماه پیش به دلیل تمام شدن مدت ویزایش، توسط ماموران پلیس ایران دستگیر و به افغانستان رد مرز میشود. در این مدت هم در کابل در جست وجوی کار بوده اما موفق به پیدا کردن کار نشده است.
میگوید با تجربیات تلخی که از راه قاچاقی ایران دارد، اگر در افغانستان ناامنی و بی کاری نبود، هرگز حاضر نمیشد دست زن و بچههایش را بگیرد و این راه را در پیش گیرد. به باور او، هرچند مشکلات زیادی جلوی راه مهاجران افغانستانی در جمهوری اسلامی وجود دارد اما دلش می خواهد کودکانش در فضایی به دور از جنگ بزرگ شوند: «در کابل زمین نداریم و در منطقه ما زندگی نمیچرخد. این جا امنیت نیست. من وقتی صبح بچه خود را میفرستم مدرسه، آمدنش با خدا است. اگر امنیت و کار باشد، وطن خود ما خیلی بهتر است. آن جا مُلک مردم دیگر است و زیر نظر کسی دیگر هستیم.»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
جنازه های دختر، داماد و نوههایم در آب های ترکیه پیدا شدند
روایت یک کودک ۱۱ ساله افغانستانی از قاچاق کودکان به ایران
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ سیم خاردار، قایق بادی و صندوق عقب
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ آن طرف سیمهای خاردار
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ مهاجرت نیمهتمام
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ از کار قاچاقی تا مهاجرت قاچاقی
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ ۳ سال قاچاق انسان برای پرداخت بدهی
قاچاق انسان در کردستان ایران؛ هورا، زنی که قاچاقچی آدم بود
سفرنیمه تمام؛ روایت نوجوان افغانستانی از ردمرز در ایران
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر