بخش اول
محمد تنگستانی
ضربالمثل«زبان سرخ سر سبز میدهد برباد» را برخی رعایت بیان و نکتهسنجی میدانند وعدهای آن را محافظهکاری و خودسانسوری تعریف میکنند. در پروژه جدیدی که ما برای شما تهیهکردهایم قرار است به «خودسانسوری» بپردازیم. در این پروژه سه سؤال مشترک از تمام مصاحبهشوندهها پرسیده میشود و در بین پاسخ آنها اگر پرسشی بود مطرح میکنیم. نیت ما در این پروژه و مجموعه مصاحبههایی که قرار است منتشر بشود، به چالش کشیدن مصاحبهشوندهها نیست. ما تعریف آنها از خودسانسوری را به شما انعکاس میدهیم و اگر تمایل داشته باشند یک نمونه از خودسانسوری زندگی فردی و یا اجتماعیشان را با شما به اشتراک میگذاریم و درصورتیکه تمایل به این کار نداشته باشند برای شما خواهیم نوشت. در این پروژه مصاحبهشوندهها را برخلاف کارهایی که تاکنون برای شما منتشر کردهایم، معرفی نمیکنیم و علتش برابر بودن افراد یک جامعه در مقوله خودسانسوری، در این پروژه است. شما نیز میتوانید در پروژه خودسانسوری شرکت کنید و مصادیقی از خودسانسوری در فعالیتهای ادبی-هنری، دوران تحصیل و یا زندگی شخصی خود را به نشانی اینستاگرام ما ارسال کنید.بیستمین نفری که با او گفتوگو کردهایم مسیح علینژاد است. گفتوگو با خانم علینژاد را در سه بخش برای شما منتشر میکنم. مسیح علینژاد در تعریف خودسانسوری میگوید:
«خودسانسوری واژهای دردناک است. ما با این واژه دردناک آنقدر زندگی کردایم و در وجود تکتک ما نهادینه شده است که تغییر ماهیت داده و به یک عادت تبدیل شده است. خودسانسوری به یک رنج روزانه و روزمره در زندگی تبدیل شده است. مثل یکی از عضوهای بدن او را با خودمان به این طرف و آن طرف میبریم. فکر میکنیم بخشی از طبیعیت ماست. وقتی درمورد مضرات آن آگاهی پیدا میکنیم تازه میتواند روزنهای برای فرار از این معضل موجود پیدا کنیم. تا زمانی که دربارهاش حرف زده نشود مانند عضوی از بدن به تو تحمیل شده است و همه جا همراه تو خواهد بود.»
خود سانسوری را یک بد اخلاقی فرهنگی تعریف میکنید یا محافظه کاری؟
_ اول باید ببینیم این معضل از چه زاویه مورد توجه ماست و میخواهیم از چه منظری به آن نگاه کرد. آدمها نگران قضاوت و پیش داوری جامعه هستند و سعی میکنند خودی که مورد پسند جامعه هست را بیان کنند. سعی میکنند از خودشان تصویری غیرحقیقی، کاذب و غیرواقعی نشان بدهند که مورد تایید جامعه قرار بگیرند. درواقع همان نگرانی و ترس از قضاوتها و پیش داوریها است که خودسانسوری را به آدمها تحمیل میکند. خودسانسوری بزرگتری را مردم در ایران با آن دست و پنجه نرم میکنند، ترس از نهادهای امنیتی وترس از برخوردهای قضایی است که کم کم به یک باور درونی تبدیل شده و زندگی خصوصا روزنامه نگاران، نویسندگان، اهل سینما و فرهنگ را تحت سیطره خود قرار داده است. همیشه این خودسانسوری تحمیل شده از سوی حکومت پررنگ تراز خودسانسوری شخصی است. ولی در کل فکر میکنم جامعه ایران قربانی خودسانسوری سیستماتیک و حکومتی است که به آن تحمیل و باعث شده که در فرهنگ جامعه هم تسری پیدا کند و آدمها در واقع بدون این که حتی سایه حکومت بالای سرشان باشد از سایه قضاوتها و پیشداوریها هم بترسند و با خودسانسوری یک زیست مسالمت آمیز داشته باشند.
پیشفرض ما این است که جامعه ایران، جامعهای خودسانسور است. گمان میکنید این خودسانسوری ریشه در فرهنگ ایران دارد یا تاریخ و اتفاقات سیاسی؟
_ اگر بخواهیم در مورد ایران حرف بزنیم بیشتر خودسانسوری ریشه درحکومت دیکتاتوری دارد. من نمیخواهم جامعه را تبرئه کنم از اینکه چرا خودسانسور است و چرا همیشه میخواهد یک زیست دوگانه و به نوعی ریاکارانه داشته باشد که مورد پسند قرار بگیرد که طرد نشود؟ چرا میگویم سیستماتیک و حکومتی است؟ به این دلیل که به عنوان یک زن وقتی خودت را میشناسی یعنی نه حتی به عنوان یک زن بلکه به عنوان یک دختر از خردسالی، در تمام نظام آموزشی مشق میکنید و تمرین میکنید که خود واقعیات را یک جایی در خانه جای بگذارید. یک دختر هفت ساله اصلا معنی سانسور را نمیفهمد. کودک همیشه درونش یک حس خالص دارد. نه نگران قضاوت دیگران است نه نگران حکومت. زندگی را همان گونهای که هست میبیند. اما وقتی که وارد مدرسه میشود و یا اصلا قبل از مدرسه با یک سری از بایدها و نبایدهای خانوادگی مواجه میشود. فرهنگ سنتی مثل یک ابزار سرکوب و سانسور برایش استفاده میشود. دختری که از دوران کودکی احساس میکند برادرش با او تفاوت دارد همین امر سبب میشود خودش را سانسور کند تا مورد خشم خانواده و اطرافیانش قرار نگیرد.
این فرهنگ اشتباه فقط در مورد دخترها نیست، به پسر هم از همان دوران کودکی یاد میدهند که مالک خواهر و دیگر زنهای خانواده باشد. به او یاد میدهند که غیرت داشته باشد. با گذشت زمان این آموزشها به یک باور درونی تبدیل میشوند. حتی اگر دوست داشته باشد خواهرش با او دوچرخه سواری کند و یا با پسرهای محله بازی کند به این دلیل که تربیت خانوادگی به او یاد داده است که تو پسری و باید مراقب خواهرت و نُرمهای اجتماعی باشی، او مجبور میشود خودش را سانسور کند و سعی میکند تصویری غیرتمند از خودش نشان بدهد و برابر دیگر اعضای خانواده قهرمان جلوه کند. این فرهنگ و نحوه آموزش غلط سبب میشود که دختربچهها از همان کودکی خود و امیال خود راسانسور کنند. یعنی شادیها، غمها و همه رفتارهای کودکانه خود را به این دلیل که فرهنگ اجتماعی از آنها انتظار نجابت دارد، سانسور کنند. همین دختر کمکم وارد نظام آموزشی، مدرسه و جامعه میشود. خوب آن جا دیگر این دختر باید خود واقعیاش را در خانه جا بگذارد و در لباسی ظاهر بشود که لباس تحمیل شده از طرف سیستم تصمیم گیرنده است. آن لباس تحمیلی، حجاب اجباری است. دختر بچه از ۷ سالگی موهای خودش را دوست دارد، بدن خودش را دوست دارد اما وقتی وارد مدرسه میشود باید فراموش کند که این مو بخشی از بدنش اوست. یک تکه پارچه و روسری، مقنعه و مانتو به عضوی از بدن او تبدیل میشود . با گذشت زمان آن تکه پارچه آنقدر برایش عادی میشود که همه جا آن را با خودش دارد و گمان میکند، نجابتاش و شخصیت اجتماعیاش در گرو همان یک تکه پارچه است. در حالی که این نوعی خودسانسوری تحمیل شده بر اوست. فقط بحث حجاب اجباری نیست؛ آهنگهایی که گوش میکند و یا باورهای شخصیای که با گذشت زمان در ناخودآگاه او نهادینه میشود. نظام آموزشی و حکومت حاکم به او تحمیل میکنند که چه نوع موسیقیای را در خانه گوش کند. کمکم یاد میگیرد دروغ بگوید. هرچند که نسل امروز خیلی جلوتر از نسل من است. نسل من نسلی است که دروغ راه نجاتش بود. برفرض اگر کسی، اعضای خانوادهاش شراب می نوشید و سبک زندگیشان متفاوت از حاکمیت بود باید دروغ میگفت تا هم از خودش و هم از خانوادهاش در جامعه حفاظت کند. بنابراین در چنین نظام آموزشی و در چنین سیستمی، خودسانسوری را، اول از همه حکومت به جامعه تزریق میکند و بعد کمکم تبدیل به فرهنگ میشود و سپس تبدیل به قسمتی از هویت آدمها. زن ایرانی اگر خودش را سانسور نکند اساسا از تمام امتیازها و تمام حقوق برای زیستن در جامعه محروم میشود.
یک زن، اگر دور خودش خط کاملی نکشد تمام بدنش از سوی جامعه و حکومت خطخطی میشود. یک زن اگر از سن هفت سالگی به خودسانسوری "نه" بگوید، به "حجاب اجباری" نه بگوید از حق زیستن محروم میشود. نه میتواند درس بخواند، نه شغل پیدا کند و نه اصلا میتواند وارد عرصههای اجتماعی شود. زن در ایران و در عرصه عمومی کاملا سانسور شده است. نظام حاکم هم فقط نمیآید با گشت ارشاد و پلیس نامحسوس، حذف و یا اخراج این کار را بکند. فرهنگ سازی و هزینه میکند. سالها بودجههای میلیاردی صرف میکند تا این خودسانسوریها تبدیل به بخشی از باور جامعه بشود. در واقع اعتقادی برخورد میکنند. با کارهای فرهنگی با ما میگوید اینها تحمیل این حجاب چندان مهم نیست و من میخواهم کارهای بزرگتری برای شما انجام بدهم. مثلا زنها را به این باور میرساند که اشکال ندار یک تکه پارچه را بپذیری و شما بدون اینکه متوجه باشید، میپذیرید. درحالی که این یک تکه پارچه نماد بزرگی است برای سرکوب و سانسور، دردناکتر از آن یک تکه پارچه، عادت به خودسانسوری است. زن ایرانی فکر میکند این اتفاق امری طبیعی است. به خودش میگوید اگر من این کار را نکنم غیرطبیعی هستم. حتی مثال و ضربالمثلهایی که در فرهنگ ما وجود دارد، غمانگیزاند. مثلا میگویند« خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو» این را حکومت نمیگوید، مردم عادی در مراودههای روزانهشان میگویند. اما من باور دارم باید به خودمان روزی هزار بار بگوییم: «خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو».
بخش دوم این گفتوگو را اینجا بخوانید.
بخش سوم این گفتوگو را اینجا بخوانید.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر