دانشجوی سال آخر رشته روابط بینالملل در مقطع کارشناسی در افغانستان است. به آرزویش رسیده و مشغول به تحصیل است؛ آنهم بعد از سالها تلاش برای ورود به مدرسه در ایران.
در آن سالها هرچه والدینش تلاش کرده، نتوانسته بودند او و خواهرش را در هیچ مدرسهای ثبتنام کنند. فقط به خاطر اینکه ملیتشان افغانستانی بوده است. وقتی از او درباره سختیهای زندگی یک مهاجر افغانستانی در ایران پرسیدم، از میان تمام رنجهایی که کشیدهاند، ممنوعیت تحصیلی را مطرح میکند.
«علیرضا» و خواهرش به همراه مادرشان به ایران رفته بودند تا با پشت سر گذاشتن ناامنی، فقر و بیکاری در کشورشان، آینده بهتری را به دست آوردند. اما در کنار تحقیرها و توهینهایی که مواجه شدهاند، بزرگترین معضلشان را ممنوعیت تحصیلی در ایران عنوان کردند. اگرچه توانسته بودند در کلاسهای سوادآموزی خانگی درس بخوانند اما به هر دری زده بودند، هیچ مدرسهای حاضر به پذیرش آنها نبوده است. حتی در پیگیریهای خود با این واقعیت تلخ مواجه شده بودند که چون افغانستانی هستند، ثبتنام آنها در سیستم آموزشی ایران ممنوع است. این را برخی مسوولان آموزش و پرورش ایران به آنها گفته بودند.
در یکی از بعدازظهرهای گرم کابل، با او در دانشگاهی که در آن مشغول به تحصیل است، قرار ملاقات گذاشتم تا ناگفتههایش را از زبان خودش بشنوم. هنگام روایت خاطراتش، دستانش را به هم میفشرد و به سختی آن خاطرات تلخ را به یاد میآورد.
آنها در شهر کرج ساکن بودهاند: «در ایران خیلی سختی کشیدیم. از کدامش برایت بگویم؟»
وقتی فقط سه سال داشت و جنگ همچنان در کابل برقرار بود، خانوادهاش تصمیم به مهاجرت گرفتند: «اقوام ما در کرج و شهریار ساکن بودند. ما هم به حصارک بالا در کرج رفتیم و خانهای گرفتیم.»
«علیرضا» و خواهرش به همراه مادرشان به ایران رفته بودند تا با پشت سر گذاشتن ناامنی، فقر و بیکاری در کشورشان، آینده بهتری را به دست آوردند.
شش بهار از زندگی علی و خواهرش گذشته بود که در یک کلاس سوادآموزی که زنی ایرانی معلم آن بوده است، مشغول به تحصیل میشوند. از کلاس اول تا سوم را نزد آن زن ایرانی که علیرضا او را خانم «محمدی» میخواند، تحصیل کرده بودند. اما دوره تحصیلی آنها در همین مرحله پایان پیدا کرده بود و از این مقطع به بعد باید به مدرسه میرفتند. وقتی هفت ساله بود، مادر علیرضا برای ثبتنام او و خواهرش به چند مدرسه دولتی ایران در محله خود مراجعه میکند. خانم محمدی هم مادر علیرضا را راهنمایی و گاهی هم همراهی میکرده است. اما هیچکدام از مدارس آن منطقه حاضر به ثبتنام این دو کودک نشده بودند. پاسخ مسوولان مدارس به مادر علیرضا این بوده است که به خاطر ملیت افغانستانی، نمیتوانند آنها را ثبتنام کنند.
پیگیریهای آنها از سطح مدارس به ادارههای مربوط به آموزش و پرورش میکشد: «به ادارههای مختلف رفتیم؛ از این اداره به آن اداره. خانم محمدی هم با ما همراه میشد و با کارمندان این ادارهها صحبت میکرد. خیلی تلاش کردیم. هرکاری کردیم، موفق نشدیم در مدرسه دولتی ثبتنام کنیم.»
آنها چندین ماه دربهدر یافتن مدرسه و مجوزی بودند که بتوانند به تحصیل خود ادامه دهند. اما هرچه بیشتر تلاش میکردند، بیشتر با پاسخ منفی مواجه میشدند. برای همین دوباره به کلاسهای سوادآموزی برگشتند تا بلکه سالهای تحصیلی بعد، شانس آنها را همراهی کند و بتوانند وارد مدرسه شوند: «سوادآموزی را که تکمیل کردیم، حدود یک ماه این طرف و آن طرف دویدیم اما نتیجهای نداد و موفق نشدیم. یک روز مادرم یک جعبه شیرینی گرفت تا بلکه مدیر مدرسه راضی به ثبتنام ما شود. تا حیاط مدرسه هم رفتیم اما فکر کردیم شاید به مدیر مدرسه بربخورد و برای همین منصرف شدیم و قید تحصیل در مدرسه را زدیم.»
علیرضا با یادآوری سالهای کودکی، میگوید که در آن زمان وضعیت بیشتر مهاجران افغانستانی در ایران همینگونه بوده است و کودکان به خاطر افغانستانی بودن، حق تحصیل نداشتهاند. تنها تعداد انگشتشماری به مدارس راه پیدا کرده بودند که آنها هم بعد از مدتی، به دلایل مختلف اخراج میشدند: «از آشناها و اقوام دیگر ما هم کسانی بودند که نتوانستند تحصیل کنند. اگر هم میتوانستند وارد مدرسهای شوند، به دلایل مختلف اخراج میشدند. دخترخالهها و پسرخالههای من تا کلاس بالا هم درس خوانده بودند اما همگی به ناگهان تحصیل در مدارس را رها کردند. هیچوقت نفهمیدم چرا؛ اخراج شدند یا به خاطر برخوردهای تبعیض و تحقیرآمیز، تحصیل را رها کردند.»
در کنار محرومیت تحصیلی، علیرضا هم مثل بسیاری از مهاجران افغانستانی در ایران، برخوردهای تبعیض و تحقیرآمیز بسیاری دیده است. با آنکه در آن زمان کودک بوده اما بارها آزار دیده است؛ چه کلامی و چه حتی فیزیکی: «وقتی میخواستم برای خرید نان به نانوایی مراجعه کنم، لاتهای ایرانی، افغانی افغانی میکردند و نانهایم را میگرفتند و کتکم میزدند. هرجا که میرفتیم، چپ و راست میگفتند افغانی کثافت و خیلی توهین میکردند. چندین بار افراد مختلف به دروغ خودشان را پلیس معرفی میکردند و پدرم را وسط راه میگرفتند. از پدرم کارت میخواستند و اگر کارت همراهش نبود، سوار خودرو میکردند و هرچه داشت، از او میدزدیدند و رهایش میکردند.»
خانواده علیرضا که بعد از چندین سال زندگی سخت و دوندگی در ایران، رویای فرزندان خود را نقش بر آب دیده بودند، نگران از بیسواد ماندن آنها، پس از سقوط حکومت «طالبان»، تصمیم میگیرند به کشورشان بازگردند: «مادرم بسیار نگران بیسواد ماندن ما بود. مدام برای ادامه تحصیل تشویقمان میکرد. وقتی حکومت طالبان سقوط کرد و از طرفی در ایران به خاطر تحصیل و افغانستانی بودن خیلی حقارتها دیدیم، تصمیم گرفتیم به افغانستان برگردیم. ما در حوزه اشتغال هم تحقیر میشدیم. حتی نمیتوانستیم در برخی شهرها گشت و گذار کنیم. آزارمان میدادند. به افغانستان برگشتیم. اگرچه اینجا هم وضع خوب نبود اما لااقل توانستیم وارد مدرسه شویم و تحصیل کنیم.»
علیرضا و خواهرش در افغانستان پس از اتمام دوره تحصیلی در مدرسه، به فعالیتهای اجتماعی روی آوردند. خواهر او در موسسات بینالمللی و بانکهای خصوصی شاغل شد و علیرضا هم در یکی از دانشگاههای خصوصی کابل، در رشته روابط بینالملل به تحصیل پرداخت. اما هزاران جوان افغانستانی دیگر هستند که همچنان در ایران به سر میبرند و از تحصیل محرومند. بیشتر آنها، کودک و جوان، به کارگری مشغول هستند و هر از گاهی ممنوعیتهای دیگری برایشان وضع میشود؛ مثل ممنوعیت حضور در اماکن تفریحی و در شهرهای مختلف. این ممنوعیتها در کنار رفتارهای اجتماعی تبعیضآمیز، زندگی را برای بسیاری از افغانستانیها در ایران تلخ و سخت کرده است.
مطالب مرتبط:
دولت ایران نمی تواند برای تحصیل پناهندگان افغانستانی پول بگیرد
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر