«معترضین مقابل در ساختمان بسیج تجمع کرده بودند. سنگ پرتاب میکردند و شعار میدادند. بسیجیها بالای پشتبام رفته بودند. تعداد بسیجیهای بالای ساختمان کم بودند؛ تعدادی بچه کم سن و سال و چند جوان و یک مرد مسنتر که گویی فرمانده پایگاه بود. بچهها که سپرهایی در دست گرفته بودند کوچولو و کم سن و سال بودند. به دست همینها هم تفنگ داده بودند. ۱۴ نفر از معترضان که دو نفر از آنان زن بودند از روی درودیوار ساختمان بسیج بالا رفته و وارد آنجا شدند. صدای تیراندازی شدیدی شنیده شد و پشتبندش در بسیج باز شد، یک اتومبیل ضد شورش از حیاط بسیج خارج شد و مقابل مردم ایستاد. این مصادف با همان لحظهای بود که هلیکوپتر آمده بود بالای پشتبام بسیج و مهمات و چند نفر تکتیرانداز را پیاده کرد. آن فرد سوار اتومبیل ضد شورش با پرخاش و تهدید از مردم خواست متفرق شوند. مردم شروع کردند به هو کردن و شعار دادن و بسیجی مسلح در واکنش، مستقیم به سمت مردم شلیک کرد. از بالای ساختمان بسیج هم تیراندازی مستقیم به مردم شروع شد. خیلیها زمین افتادند. جلوی چشم من مردم میافتادند زمین. تکتیراندازها فقط سر و قلب را هدف میگرفتند، وحشتناک بود.»
این روایت «راضیه» (نام مستعار)، یکی از زنانی که از ابتدای ظهر شنبه در اعتراضات خیابان صدرا حضور داشت، فشرده آن چیزی است که در آن بعدازظهر خونین در شهر صدرا اتفاق افتاد. صدرا با جمعیتی بیش از ۱۵۰ هزار نفر یکی از شهرهای جدید ایران در شمالغربی شیراز واقع شده است. شهری مهاجرپذیر که به خاطر پردیس دانشگاه آزاد اسلامی شیراز، دانشگاه علوم پزشکی شیراز و سایت جدید دانشگاه صنعتی شیراز، شهری دانشگاهی هم به حساب میآید. دو ویژگی که به نظر «جهاندار» (اسم مستعار)، یکی از ساکنان شهر صدرا موجب شده است اطلاع یافتن از اسمورسم همه جانباختههای سرکوب اعتراضات در آن شهر بسیار دشوار شود: «بافت شهر بهگونهای است که میتوان تصور کرد پیکر بسیاری از جانباختگان به شهرها و روستاهای محل اقامت خانوادههایشان منتقل شده است و همانجا برایشان مراسم گرفتهاند و عملا در شهر صدرا تعداد کمی اعلان و خبر مرگ میتوان دید.»
اعتراضات در صدرا از صبح شنبه ۲۵ آبان و با خاموش کردن اتومبیلها سر فلکه سنگی (میدان گُلها) شروع شد. ساعت ده صبح، چند راننده تقریبا همزمان اتومبیلهایشان را سر فلکه سنگی خاموش کردند و عملا خیابان بسته شد. مردم دور آنها جمع شدند. بعد از چند دقیقه، رییس کلانتری آمد با رانندهها صحبت کرد و از آنها خواست راه را باز کنند. مردم در حمایت از رانندهها صحبت کردند و آنها را تشویق به ماندن کردند. ماموران کلانتری آنجا را ترک کردند و به داخل کلانتری برگشتند و درهای آنجا را هم بستند.
«احمدرضا» (اسم مستعار)، که در جریان اعتراضات روز شنبه تا پیش از تشدید درگیریها آنجا بوده است میگوید اعتراضات بدون دخالت نیروهای امنیتی تا پیش از ساعت ۳ ادامه داشت: «نمیدانم ابتدا بسیجیها به سمت مردم تیراندازی کردند و سپس مردم متوجه پایگاه بسیج شدند یا مردم ابتدا بهطرف پایگاه بسیج سنگ پرتاب کردند. بههرحال هرچه بود از حدود ۳ بعدازظهر، بهسرعت همهچیز تغییر کرد.»
«مهرداد» (اسم مستعار)، میگوید فضای اعتراض کاملا آرام بود و مردم که تا زمان میگذشت به تعداد آنها افزوده میشود بی آنکه بهجایی حملهور شوند در حال بیان خواستههایشان بودند: «همهچیز خوب بود تا اینکه بسیجیها به سمت مردم حملهور شدند و تیراندازی آنها به مردم شروع شد. این بسیجیها بودند که کشتن مردم را شروع کردند. با شروع خونریزی مردم عصبانی شدند و درگیری شدت گرفت. بعدتر هم آتش زدن بانک شهر، اداره ثبتاحوال و دفتر امامجمعه روز شنبه و روز یکشنبه واکنشی به همان خونریزی بود.»
«آتنا» (اسم مستعار)، یکی از دانشجویانی که در آن ساعت در مسیر خانهاش در مولانا به دانشگاه محل تحصیلش در اعتراضات گیر افتاده است میگوید: «ساعت ۳ داشتم میرفتم دانشگاه، تاکسی تا سر فلکه سنگی رفت و گفت دیگر نمیتوانیم برویم خیابانها بسته است. مردم خیابانها را با آتش زدن لاستیکها بسته بودند.»
آتنا میگوید درحالیکه از فلکه سنگی پای پیاده بهطرف مولانا راه میافتد تا به خانهاش برگردد سر چهارراه پمپگاز (چهارراه مولانا) یکی از کسانی را که گلوله خورده بود میبیند: «حدود ۳:۱۵ آمبولانسی که داشت از کنار من رد شد با دیدن پسری که دستش را آتل بسته بود و سروصورتش خونی بود ایستاد. پرستار که پیاده شد، پسر جوان به او گفت من چیزیم نیست جلوتر زدند چند نفر را کشتند به آنها برسید. این پسر یکی از کسانی بود که مقابل در بسیج به آنان شلیک شده بود سه نفر همانجا درجا کشته شده بودند و تعدادی ازجمله این پسر زخمی شده بودند.»
به گفته آتنا مردم داشتند بهطرف پایگاه بسیج سنگ پرتاب میکردند و در مقابل از بالای پشتبام پایگاه بسیج داشتند به مردم شلیک میکردند. «گاز اشکآور زیادی زده بودند. من برای فرار از گاز اشکآور رفتم داخل یک مغازه و مدتی همانجا ماندم. دقیق یادم نیست چند دقیقه طول کشید که هلیکوپتر آمد. از پشت شیشه مغازه بیرون را میدیدیم. هلیکوپتر روی پشتبام بسیج مهمات پیاده کرد؛ اما من ندیدم که از هلیکوپتر شلیک کنند. گاز اشکآور شدید بود و نمیتوانستیم بیرون بروم اما وقتی بیرون آتش روشن کردند، وضعیت کمی قابلتحملتر شد، من با مقنعه خیس جلوی صورتم از آن مغازه بیرون آمدم. حدودا ساعت ۵ شده بود.»
«امین» (اسم مستعار)، از مغازهداران خیابان مولانا میگوید صبح فضای خیابان مولانا عادی بود، اما از ظهر کمکم وضع بحرانی شد و میشد و حولوحوش ساعت ۳ وضعیت شبیه مناطق جنگی شده بود. «با آمدن هلیکوپتر وحشت زیادی بر مردم حاکم شد، گفته شده است از هلیکوپتر به مردم شلیک شد. من ندیدم و تنها چیزی که مطمئن هستم این بود که هلیکوپتر برای پایگاه بسیج مهمات آورد و البته همزمان چند نفر هم از هلیکوپتر پایین پریدند که بعدا فهمیدیم تکتیراندازهای بودند که مردم را تکتک کف خیابان هدف گرفتند و خیلیها را کشتند. مردی داشت با فریاد اعتراض میکرد، لهجهاش به لُرها میخورد. اکثریت جمعیت صدرا تُرک قشقایی و لُر هستند. زنی هم کنار دستش روی زمین نشسته بود. من دیدم مرد را هدف گرفتند و وقتی افتاد زنش بالای سرش زار میزد او هم افتاد. نمیدانم کشته شدند یا نه. از ما دور بودند و کسی نمیتوانست به آنها نزدیک شود.»
آتنا میگوید پس از بیرون آمدن از آن مغازه و درحالیکه تلاش داشته از راههای فرعی امن خودش را به خانه برساند، پدرش با او تماس میگیرد: «تا زمانی که داخل آن مغازه پناه گرفته بودم چند باری باهم صحبت کردیم و وقتی هم داشتم میآمدم بیرون به او خبر دادم. گفت برادرت هنوز نیامده است خانه هرچند مغازه را از دو ساعت پیش بسته است. به خانه برنگشتم. من و پدرم جداگانه تا حدود ساعت ۸ شب دنبال برادرم میگشتیم. به درمانگاهها و بیمارستانها سر زدیم. صدای شلیک قطع نمیشد. من خودم حدود ۸ شب دیدم دفتر امامجمعه و اداره ثبت اسناد رسمی و بانک شهر را سر فلکه سنگی آتش زدند. حتی لباس سیاه امامجمعه را دیدم که از دفترش بیرون آوردند و در خیابان آتش زدند.»
همان شب تعدادی زیادی زخمی و کشته به بیمارستان ابوعلی سینا که با نام بیمارستان پیوند اعضا شناخته میشود منتقل میشوند. به گفته «آناهیتا» (از کادر درمانی این بیمارستان) شلیکها بیشتر به سر و قلب بود: «گویی عامدانه و بهقصد کشت افراد را هدف گرفته بودند. بیشتر جانباختگان مردان جوان بودند. چند زن، مردان پا به سن گذاشته و دستکم یک کودک هم بود. میگویم دستکم چون من همه کشتهها را ندیدم و نمیتوانم ترکیب دقیق کشتهها را به لحاظ سنی یا جنسی به شما بگویم و شیفت روز شنبه من هم ساعت {...} تمام شد و نمیدانم بعد از من چه تعداد از زخمیها در اتاق عمل کشته شدند و یا چند نفر را بعد از تمام شدن شیفت من به بیمارستان منتقل کردند. تا وقتی من سرکار بودم ۲۸ جنازه به سردخانه منتقل شد. البته بعدا از همکاران شنیدم شب تعداد جنازهها به ۸۷ تن رسیده است. البته نهادهای امنیتی کادر بیمارستان را تهدید کردهاند که نباید در مورد آنچه در آن روزها دیدهاند جایی صحبت کنند.»
مهرداد میگوید همه شلیکها بهسوی مردم از بالای پشتبام پایگاه بسیج بود. به گفته مهرداد جز سه نفر که مقابل در بسیج کشته شدند هرکسی کشته شد از پشتبام هدف قرار گرفت: «بسیجی یا پاسداری که پس از باز شدن ناگهانی در بسیج، با یک اتومبیل ضد شورش آمد بیرون پس از اینکه مردم به هشدارهایش توجهی نکردند مستقیم بهطرف مردم شلیک کرد. سه نفر که جلوتر بودند آنجا کشته شدند و عدهای هم پشت سر آنها زخمی شدند. بقیه تیراندازیها از پشتبام بسیج بود. پس از آمدن هلیکوپتر، تیراندازی شدت گرفت. وضعیت وحشتناکی بود. مردم بیسلاح بودند و راحت به زمین میافتادند. کسی تصور نمیکرد اینطوری به آنها شلیک شود.»
آتنا میگوید در تلاش برای یافتن ردی از برادرش به کلانتری هم مراجعه میکند: «درها را بسته بودند و چراغها هم خاموش بود، خیلی در زدم و داد زدم که برادرم گم شده است و کمک نیاز دارم اما نه کسی در را باز کرد و نه حتی از پشت در پاسخی شنیدم. چشمانشان را بسته بودند و گوشهایشان را گرفته بودند تا کشتار مردم تمام شود و بعد بیایند امنیت قاتلان را برقرار کنند.»
احمدرضا میگوید تردید دارد آنهایی که بانک شهر و اداره ثبت را آتش زدند مردم بنامد هرچند مردم عصبانی بودند اما اینها خیلی حرفهای بودند: «چفیه دور سرشان بسته بودند و موادی دستشان بود که شدت و حجم آتش را صد برابر میکرد و اصلا شبیه بنزین یا نفت نبود. چون قدرت آتشزایی آن خیلی خیلی بالا بود.»
آناهیتا میگوید با یکی از زخمیها که زنی میانسال بود صحبت کرده است. به گفته آناهیتا این زن وضعیت وخیمی داشته است و از درمانگاه ابیطالب به آنجا منتقل شده بود: «میگفت تاکسی او را جایی که خیابان مسدود شده بود پیاده کرده است. این خانم میگفت تیراندازی شدید بود و او اصلا نمیدانست چکار باید بکند و چگونه خودش را به خانهاش برساند و در همین فکر و خیال بوده که گلولهای به شکمش اصابت میکند و نقش زمین میشود. او را به اتاق عمل بردند، نمیدانم زنده مانده است یا نه. کسی جرات ندارد زیاد سوال بپرسد. تهدید کردهاند که نباید صحبت کنیم.»
«سمیه» (نام مستعار)، یکی از کسانی که آن روزها، {...} بیمارش را در بیمارستان پیوند اعضا همراهی میکرد میگوید آن روز وضعیت بیمارستان خیلی بههمریخته بود، زخمی بسیار زیادی را آورده بودند و به خاطر مشغول بودن پزشکان، گفته شد جراحی {...} او که قرار بود یکشنبه صبح انجام شود به دوشنبه موکول شد. گفتند پزشکان و کادر خیلی خسته هستند و معلوم نیست اصلا تا فردا هم اتاق عمل خالی پیدا شود: «یکشنبه صبح با سرپرستار بخش صحبت کردم، گفت خیلیها را کشتهاند و اگر امروز هم شهر شلوغ شود معلوم نیست عمل {...} فردا هم انجام شود. خودم را بهسادگی زدم و گفتم بیمارستان به این بزرگی نباید با چند تا زخمی دچار مشکل شود، اینجا بیش از ۲۰۰ تا پزشک دارد. با عصبانیت برگشت و جواب داد کلی آدم کشته شدهاند! هیچ بیمارستانی نمیتواند در یک شب به بیش از ۸۰ کشته و دو برابر آن زخمی سرویس بدهد. شما دعا کن مادرت عمل شود، به ما طعنه نزن.»
راضیه، معترضی که روز شنبه تقریبا تمام طول روز همراه معترضان بوده است هم میگوید در اعتراضات روز شنبه در صدرا پیش از ساعت ۳ هم تیراندازی پراکنده صورت میگرفت اما احتمالا با گلولههای مشقی بود چون کسی آسیبی به آن شکل ندید. بعد ورق برگشت: «مردم سمت بسیج رفتند، تقریبا ۱۴ نفر ازجمله دو زن که به نظر دانشجو میرسیدند از دیوار بسیج رفتند بالا. صدای تیراندازی شدیدی آمد، کسی از آن ۱۴ نفر بیرون نیامد و اصلا نمیدانیم کشته شدند، زخمی شدند یا چه اتفاقی برایشان افتاد.»
راضیه میگوید پس از چند دقیقه، در بسیج باز شد و یک اتومبیل ضد شورش از حیاط بسیج خارج شد و مقابل مردم ایستاد. به گفته راضیه این مصادف با همان لحظهای بود که هلیکوپتر آمده بود بالای پشتبام بسیج و مهمات و چند نفر تکتیرانداز را پیاده کرده بود: «آن فرد سوار اتومبیل ضد شورش با پرخاش و تهدید از مردم خواست متفرق شوند. مردم شروع کردند به هو کردن و شعار دادن و بسیجی مسلح در واکنش، مستقیم به سمت مردم شلیک کرد. از بالای ساختمان بسیج هم تیراندازی مستقیم به مردم شروع شد. خیلیها زمین افتادند. جلوی چشم من مردم میافتادند زمین. تکتیراندازها فقط سر و قلب را هدف میگرفتند، وحشتناک بود. خیلی از مردم فرار کردند.»
احمدرضا میگوید کودکی که روپوش مدرسه تنش بود و نمیداند در راه خانهاش بوده است یا از سر کنجکاوی به محل اعتراضات جمع معترضان نزدیک شده بود را دیده است که پس از شروع تیراندازی از وحشت گوشهای نزدیک جدول خیابان کز کرده و روی زمین نشسته بود: «بعد در خبرها دیدم این کودک نامش محمد داستانخواه بود و تکتیراندازها قلبش را هدف گرفته بودند. آنچه من آن لحظه دیدم این بود که این بچه را همراه کوک دیگری که او هم لباس فرم مدرسه به تن داشت وقتی از وحشت تیراندازی روی زمین نشسته بودند هدف گرفتند و محمد در همان حالت نشسته روی زمین ولو شد. اینها واقعا آدمکش بودند. آدمکشهای وحشی ...»
آناهیتا میگوید یکی از دوستانش که در یکی از مراکز درمانی خصوصی کوچک در صدرا کار میکند به او گفته است روز شنبه ۷۰ زخمی را به این مرکز برده بودند: «میگفت چند تن از پزشکها به خاطر راهبندان سر کار نیامده بودند و کار آنها خیلی سختتر شده بود. مجروحان اکثرا از بالاتنه زخمی شده بودند. به گفته او از آن جمع، ۱۰ نفر با وضعیت خطرناک و درحالیکه امیدی به زنده ماندنشان نبود به بیمارستان پیوند اعضا اعزام شدند. اینها خونریزی داخلی داشتند و در آن بلبشو معلوم نبود چکار میشد برای آنها کرد.»
آناهیتا میگوید به گفته همین دوست و همکارش، همراهان مجروحان اصرار داشتند در همان مراکز درمانی کوچک خدمات بگیرند چون از این وحشت داشتند در صورت بردن فرد زخمی به بیمارستان پیوند اعضا، پس از درمان آنها را بازداشت کنند: «میگفت یکی از مجروحان باید به بیمارستان برده میشد. وسط راه همراهش او را برگردانده بود و میگفت تماس گرفتم گفتهاند مامور زیادی مقابل بیمارستان و داخل بخشها هستند. دکتر عصبانی شد و سر همراه فرد مجروح داد زد که این اینجا میمیرد، زنده زندانیاش بهتر است یا مردهاش؟» به گفته آناهیتا آنچنانکه دوستش به او گفته است این مجروح درنهایت در کشاکش بردن به بیمارستان و به خاطر تاخیر پیش از حد و شدت جراحت، پیش از رسیدن به بیمارستان پیوند اعضا جان میبازد.
جهاندار میگوید زخمیهایی را میشناسد که از ترس بازداشت، اصلا به مراکز درمانی مراجعه نکردهاند و اگر گلوله ساچمهای خوردهاند خودشان ساچمهها را از دست و پایشان با تیغ درآوردهاند: «آنها هنوز هم میترسند. ماموران از روز دوشنبه ۲۷ برای گرفتن تصاویر دوربینهای مداربسته به مغازهها و درمانگاهها مراجعه کردند و بازداشتهای گسترده هم بعدا از آن شروع شد.»
«مدیر بیمارستان که موقعیتی جهانی دارد و هر جای دنیا اراده کند میتواند کار و زندگی کند باید صحبت کند. وجدان پزشکی اینجا هیچ معنایی ندارد. او که میداند از ظهر دوشنبه ۲۵ آبان تا اوایل بامداد روز بعدش سهشنبه بیش از ۸۰ جنازه تحویل سردخانه تحت مدیریتش شده است چرا حرف نمیزند؟» دکتر «احسن» (نام مستعار)، یکی از پزشکان این بیمارستان که میگوید روز شنبه در بیمارستان حضور داشته است میگوید همه اینجا میدانند چه رُخ داده است اما تنها عده کمی هستند که میتوانند بدون ترس از آنچه دیدهاند حرف بزنند: «دکترها و کادر درمان آن عصر و شب هرچه در توان داشتند انجام دادند. آنها برای کشتن شلیک کرده بودند و کاری بیشتر از این نمیشد در بیمارستان کرد. برخی مجروحها هم دیر منتقل شدند و برای همین درمان موثر واقع نشد و تعداد زیادی هم وقتی به بیمارستان رسیدند تمام کرده بودند.»
به گفته راضیه روز یکشنبه صبح ظاهرا همهچیز آرام بود و عبور و مرور برقرار بود. خیابانها را پاک کرده بودند و ردی از خون یا لاستیکهای سوخته شده باقی نمانده بود. نیروهای سپاه همهجا را قرق کرده بودند. همه لباس فرم سپاهی به تن داشتند. ساعت یک دوباره اعتراضات بهصورت پراکنده شروع شد و گاز اشکآور زدن شروع شد. این وضعیت تا حدود ساعت ۴ بعدازظهر ادامه داشت: «سپاهیها بهصورت خطی از سمت بسیج میآمدند تا مردم را متفرق کنند. من اهل صدرا هستم و بسیاری از بسیجیهای اینجا را میشناسم. برخی از اینها در میان معترضان بودند. در این تعقیب و گریزها، این بسیجیها مردم را تحریک میکردند ساختمان شهرداری و بانک صادرات را آتش بزنند. من و چند نفر از دوستانم که اینها را میشناختیم نمیتوانستیم بگوییم اینکه داد میزند آتش بزنیم خودش بسیجی است چون میدانستیم ممکن است بقیه بریزند سرش و او را بکشند. کاری از دستمان ساخته نبود. بعد از حمله به بانک صادرات و تخریب آن، حمله به مردم شروع شد.»
تعقیب و گریزها و درگیریهای روز یکشنبه بهصورت پراکنده تا ساعت ۸ شب ادامه مییابد ولی برخورد نیروهای امنیتی که امروز بیشتر سپاهی بودند و تعدادی گارد ویژه نیروی انتظامی بیشتر با تفنگ ساچمهای بود اما به گفته راضیه این به این معنا نبود که روز یکشنبه کسی در صدرا کشته نشد: «یک خانمی که در پارمیدا مغازه داشت و داشت بچه بیمارش را میبرد بیمارستان همان غروب یکشنبه در پاسداران هدف قرار گرفت و جان باخت. کسانی که جنازهاش را دیده بودند به من گفتند به سرش شلیک شده بود. دوستانم میگفتند علاوه بر آن خانم، یک مرد جوان دیگر هم در پاسداران گلوله خورده بود و همانجا جانباخته بود»
درگیریهای روز یکشنبه در خیابان پاسداران، حدفاصل چهارراه پمپ گاز تا فلکه سنگی، خیابان مولانا دو طرف چهارراه پمپگاز و بلوار دانش حدفاصل فلکه سنگی تا بازارچه زندیه بود. به گفته راضیه در روز یکشنبه هم دستکم ۷ نفر از معترضان یا کسانی که حتی جز معترضان نبودند کشته شدند: «جنازهها را ماموران خودشان جمع کردند. معلوم نیست واقعا چه تعداد از خانوادهها میدانند عزیزانشان کشته شدهاند. هنوز پدر و مادرهایی هستند که امیدوار هستند عزیزانشان زندانی باشند. برخی را کشتهاند اما هنوز برای خانوادههایشان وضعیت معلوم نیست. یکشنبه تا حدود ۱۱ شب هنوز تعدادی مردم بیرون بودند و بعد باران مردم را پراکنده کرد. دوشنبه دیگر خبری نبود همه خیابانها را چنان قُرق کرده بودند که امکان هیچ کاری نبود.»
ما هنوز نام بسیاری از جانباختگان شهر صدرا را نمیدانیم همچنان که از ۱۴۸ جانباخته ماهشهر نام تعداد بسیار کمی را میدانیم. این نام ۷ نفری است که بهعنوان جانباخته شهر صدرا به دست ما رسیده است. با ذکر این نکته که ما بهطور مستقل قادر به تائید هویت و نام ۴ جانباخته نخست نیستیم.
آقای «پناهی» (نام کوچک نامعلوم)، متولد شهرستان خرامه، کارمند پیشین بخش تخلفات شهرداری صدرا. گفته میشود این همان مرد میانسالی است که در یکی از ویدیوهای منتشرشده از شهر صدرا با پیراهن قهوهای و زیرپوش سفید گلوله خورده و به زمین افتاده است. این ویدیو را میتوان در این فیلم دید.
«حسین حیدری»، ساکن شهرک قصر قمشه شهر صدرا از طایفه کشکولی ایل قشقایی.
آقای «عباسی» (نام کوچک نامعلوم) از لُرهای شهر صدرا.
کودک دانشآموزی با نام فامیلی «دبیری» که پدرش در شهر صدرا معلم هست
«محمد داستانخواه»، کودک دانشآموزی که پیشتر گزارشهای زیادی درباره او ازجمله اینجا منتشر شده است.
«مجید هاشمی»، جوان ۳۱ ساله ساکن فاز ۲ شهر صدرا از ایل قشقایی که دو کودک خردسال از او به جا مانده است.
«علیرضا انجوی»، جوانی ۲۶ ساله که یک هفته پس از جانباختنش خبر مرگ او به مادرش داده شد.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر