close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

محمد داستان‌خواه؛ مقابل هم‌کلاسی‌اش تیر خورد و کنار پدربزرگش دفن شد

۱۹ آذر ۱۳۹۸
آیدا قجر
خواندن در ۶ دقیقه

پانزده سال داشت. سال سوم راهنمایی بود. همه مدرسه «محمد داستان‌خواه» را می‌شناختند. سال آخری بود. به گواهی «بابای مدرسه» وقتی کلاس‌های درس را به خاطر درگیری‌های اعتراضات آبان ۱۳۹۸ تعطیل کردند، با هم‌کلاسی‌هایش ساندویچ و تخم‌شربتی خرید و به سمت خانه به راه افتاد. دوستش همراه او بود که گلوله به قلب‌ محمد اصابت کرد، سرش را آرام بر زمین گذاشت و جان باخت.

حالا مادرش از داغ فرزند، بی‌تابی می‌کند. همدم مادر بود. خواهر و برادر بزرگ‌ترش دانشجو هستند و در خوابگاه و دانشگاه به سر می‌برند. محمد بود که شبانه‌روز مادر را پر می‌کرد، در کارهای خانه کمک‌حال مادر بود. می‌خواست به دانشگاه برود و مکانیک شود. به روایت خانواده‌اش، کشتی و قایق می‌ساخت و اهل کوچه‌گردی نبود. فوتبال دوست داشت. محمد هنوز کودک بود و بی‌خبر از دنیای سیاست و مبارزه، درس می‌خواند و کودکی می‌کرد که مورد هدف گلوله‌ نیروهای ضد شورش قرار گرفت.

محمد متولد ۲۰مرداد۱۳۸۳ در شیراز بود. دانش‌آموز مدرسه «فردوسی.» ۲۵ آبان مثل هر روز راهی مدرسه شد. خانواده‌اش از درگیری‌ها بی‌خبر بودند و مدرسه هم تعطیلی اعلام نکرده بود. ساعت ۱۲:۳۰ ظهر لباس فرم پوشید و کیف مدرسه را به دوش انداخت و راهی دنیای کودکی شد. خانواده‌اش وقتی متوجه بازگشت بچه‌های همسایه‌ها شدند و از درگیری‌ها خبردار، با مدرسه تماس گرفتند. مدیر مدرسه به آن‌ها پاسخ داد که به دلیل ناآرامی‌ها، مدرسه را تعطیل کرده‌اند و محمد هم به همراه هم‌مدرسه‌ای‌هایش راهی خانه شده است؛ اما یک ساعت بعد از تعطیلی مدرسه، به گواهی بیمارستان، ساعت ۳:۲۹ دقیقه بود که خیابان از خونش رنگین شد و جان باخت.

یکی از بستگانش آن روز تلخ را روایت می‌کند: «هیچ‌کس به ما اطلاع نداد. در مسیر مدرسه دنبال محمد می‌گشتیم. به ما گفتد به بیمارستان مراجعه کنید و اگر پیدایش نکردید، احتمالا بازداشت شده است. به بیمارستان رفتیم و گفتیم دنبال یک بچه‌مدرسه‌ای هستیم که لباس فرم به تن دارد و کیفش هم همراهش است. از روی اسمش که بر کتاب‌های مدرسه نوشته شده بود، هویتش را مشخص کرده بودند. گفتند طبق گزارش بیمارستان تیر به قلبش خورده و همان لحظه جان داده است. تیر از پهلوی سمت چپ وارد بدن و قلبش شده و از سمت راست هم خارج شده بود.»

انگار که گلوله‌ نیروهای ضد شورش، تمامی عرض بدن محمد را پیموده بود. در زمان تیر خوردن، یکی از دوستان محمد همراه او بود: «دوستش می‌گفت کلید خانه را هم از جیبش درآورده بود. لحظه‌ای که تیر خورد، فقط سرش را روی زمین گذاشت و زود، تمام کرده بود.»

از ۲۵ آبان که محمد داستان‌خواه را کشتند تا زمان تحویل پیکرش، چهار روز طول کشید. روز اول در بیمارستان، پیکر محمد را به خانواده‌اش نشان دادند اما «گفتند بروید ما خودمان به شما خبر می‌دهیم.» فردای آن روز همه راه‌ها بسته بود و درگیری‌ها ادامه داشت. اصلا اجازه ندادند نزدیک بیمارستان برویم. روز سوم تماس گرفتند که به دادگاه «نظام» برویم. سر سپاه ارتش در شیراز. از آنجا ما را به فرمانداری فرستادند. کارهای اداری یک صبح تا عصر طول کشید. جنازه را بالاخره تحویلمان دادند تا به مرودشت برویم. روز جمعه در میان سه هزار نفر، تشییعش کردیم و کنار پدربزرگش به خاک سپردیم.»

جمعیت سیاه‌پوش در مرودشت گرد هم آمده بودند. ضجه می‌زدند و برای ناکامی پسر ۱۵ ساله، کل می‌کشیدند. علمی از گل در بالای قبری که قرار بود تختخواب همیشگی کودکی‌اش شود، می‌رقصید و پارچه‌ها در هوا به رقص درآمده بودند. بدن کوچک محمد، در مرودشت، کنار پدربزرگش به خاکی سرد سپرده شد.

نیروهای امنیتی به خانواده محمد گفته بودند که چون فرزندشان کودک و دانش‌آموز است، پیکرش را به آن‌ها تحویل می‌دهند. هرچند اگر نیروهای امنیتی در مراسم خودی نشان ندادند، احتمالا از دور، ضجه‌ها و ناله‌ها و علم گل چرخاندن خانواده‌اش را نظارت می‌کردند.

 

 

بعد از دفن، خانواده محمد را به آگاهی فراخواندند: «به ما گفتند پسرمان شهید حساب می‌شود و به او دیه تعلق می‌گیرد. گفتیم ارزشی برای ما ندارد و برایمان مهم نیست. هیچ برگه‌ای را امضا نکردیم. همان روزی که برای تحویل جنازه رفته بودیم، یک فرم شکایت جلویمان قرار دادند. تنها برگه‌ای‌ که پر کردیم همین فرم شکایت است.»

در میان این عزا و داغی که بر دل خانواده محمد نشسته بود، کادر مدرسه نیز حضور این کودک را منکر شدند و بر داغ دل آن‌ها آتشی دیگر زدند: «خود مدیر و ناظم و بابای مدرسه گفتند که محمد آن روز در میان دانش‌آموزان بوده است. همه دانش‌آموزان هم تایید کردند. شب که مدیر مدرسه تماس گرفت تا جویای وضعیت محمد شود. به او گفتیم که محمد را کشته‌اند. یک‌دفعه از مدرسه به اطلاعات و نهادهای امنیتی گفته شد که اصلا در آن روز محمد در مدرسه حضور نداشته است. بابای مدرسه می‌گفت هرکجا بخواهید می‌آیم تا شهادت دهم که محمد آن روز در مدرسه بوده. به نشانه آن‌که حتی ساندویچ و تخم‌شربتی هم خریده بود؛ اما وقتی برای تحویل جنازه رفتیم، هیچ‌کس برای شهادت نیامد. حتی مدیر و ناظم اعلام کردند که محمد سه چهار روز غیبت داشته است.»‌

انکار کادر مدرسه از حضور محمد، داغی را که کشته‌شدن این کودک بر دل‌ خانواده گذاشته، سنگین‌تر کرده است. برای تحویل پیکر محمد، درحالی‌که کادر مدرسه حاضر به شهادت دادن نشده بودند، امضای دانش‌آموزان را خواستند. چندین تن از دانش‌آموزان و هم‌کلاسی‌های محمد که حالا رفیق و هم‌کلاسی‌شان را ازدست‌داده بودند، با دستخط خود نوشتند و امضا کردند که در ۲۵ آبان‌، محمد در مدرسه حضور داشت.

خانواده‌اش با دل‌شکستگی از کادر مدرسه یاد می‌کنند: «مدیر و ناظم مدرسه فردوسی، چهارراه مطهرنیا، درباره محمد به همه دروغ گفتند. حتی احساس مسوولیت نکردند که به ما خبری بدهند. گفتند در واتس‌اپ پیام داده‌اند که مدرسه تعطیل شده است. درحالی‌که آن روز اینترنت قطع بود و وقتی از دیگر خانواده‌ها پیگیر شدیم، آن‌ها هم هیچ پیغامی دریافت نکرده بودند. حتی با پیامک داخلی هم خبر نداده بودند. گفتند دوربین‌های مدرسه را هم همان شب اطلاعات برده بود. بعید می‌دانم این بخش را هم حقیقت بگویند. مدیر مدرسه با این‌که پای تلفن جلوی خود من گفت که «خانم داستان‌خواه من محمد را تعطیل کردم و به خانه آمده» زیر حرفش زد و ادعا کرد، متوجه نشده است که با مادر کدام دانش‌آموز صحبت می‌کند.»

در توصیف محمد می‌گویند: «ساکت و آرام بود. فقط با بچه‌ها بازی می‌کرد. پیاده‌روی می‌کرد. کاری به کسی نداشت. می‌گفتی ۱۵ ساله است اما آن‌قدر فهمیده بود که اهل هیچی نبود. در مدرسه هم همیشه سرش به کار خودش گرم بود. در فامیل هم فقط بازی می‌کرد. تمیز و مرتب بود و کارهای مادرش را تمام انجام می‌داد.»

حالا مادرش بیشتر از همه اعضای خانواده بی‌تاب است: «چه کسی باید جواب آه‌ و ناله‌های مادرها را بدهد. به‌قول‌معروف شکایت پیغمبر را از خدا می‌کنند، حالا شده شکایت خدا و پیغمبری. دستمان هم به هیچ کجا بند نیست. کار خودشان بود. خدا به مادرش صبر بدهد.»‌

مادر محمد زن جوانی متولد ۱۳۵۷ است که حالا رخت عزا بر تن کرده است و شب‌ها، برای پسربچه دردانه‌اش، بی‌صدا و داغ‌دار، بر مزاری سرد، لالایی می‌خواند.

 

مطالب مرتبط:

بهمن جعفری عاشق آزادی بود؛ برای کشتن آزادی، قلبش را هدف گرفتند

شاهدان عینی در ماهشهر؛ با دوشکا و تیربار به روی مردم آتش گشودند
فرزاد انصاری‌فر، قربانی اعتراضات بهبهان؛ او فرزند یک جانباز است
مادر«پویا بختیاری»: تا به ثمر رسیدن آرمان پسرم اعتراض می‌کنم

کاملیا کبیری: ما دیه نمی‌خواهیم، می‌خواهیم قاتل برادرم قصاص شود

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

گزارش

پاسخ دراویش زندانی به هنرمندان؛ دستتان را به درخواست از هیچ مقام...

۱۹ آذر ۱۳۹۸
ایران وایر
خواندن در ۶ دقیقه
پاسخ دراویش زندانی به هنرمندان؛ دستتان را به درخواست از هیچ مقام مسوولی آلوده نکنید