نمیتوان گفت که مهاجران ایرانی صرفا به خاطر به خطر افتادن امنیت جانی ایران را ترک میکنند. گروه بزرگی از آنها مهاجران اقتصادی هستند و یا بسیاری از خلافکاران را میتوان میان آنها پیدا کرد. گروهی هم هستند که از ایران خارج شدهاند تا به آزادیهای فردی خود برسند؛ مقل آزادی پوشش، آزادی بیان، آزادی رفت و آمد و هر نوعی آزادی که یا توسط حکومت محدود شده یا عرف جامعه آن را به بند کشیده است.
«پژمان» هم یکی از همین مهاجران است؛ مردی که از ایران خارج شد تا به قول خودش بتواند همانگونه زندگی کند که دلش میخواهد؛ چه خودش، چه همسرش و چه دختر کوچکی که در تمام مسیر شش ماهه سفر قاچاقی همراهشان بود.
با پژمان در اتریش آشنا شدم؛ مرد جوانی که اهل دیسکو رفتن است، لیوان آبجو به دست دارد، شلوارهایش مد روز هستند و تاتو دارد و پرسینگ. همین پوشش او در ایران یا از سوی محل کارش مورد قضاوت قرار میگرفت یا جامعه به اسم عرف، به او انگی میچسباند.
پژمان در پتروشیمی کار میکرد اما یک اتفاق باعث شد تصمیم دیرینهاش مبنی بر خروج از کشور را عملی کند. روز یکی از بازیهای تیم ملی فوتبال ایران بود که من هم برای فیلمبرداری از پناهجویان ایرانی راهی این کشور شده بودم. در باری ساحلی، کنار رودخانه در شهر «وین» قرار گذاشتیم تا هم بازی ایران را ببینیم و هم برایم از سفر قاچاقی و زندگی در کشور اتریش بگوید. لیوان آبجو را به دست گرفت، گوشهای از بار نشستیم و روایتش را آغاز کرد. سوال اولم درباره چرایی خروجش از ایران بود.
به گفته خودش، فشارهای اجتماعی در جامعه و به ویژه محیط کار، از سالها پیش او را به فکر خارج شدن از ایران انداخته بود. اما وقتی دختر چهار سالهاش یک روز در خانه، بعد از مهدکودک شروع به صلوات فرستادن و خواندن آیههای عربی کرد، فهمید که زمان رفتن است: «فهمیدم از همین الان شکل دادن شخصیت دخترم شروع شده است. احساس کردم اگر دست روی دست بگذارم، ممکن است فردا نتواند با فرهنگ کشورهای دیگر آشنا شود. دلم نمیخواست سیستم برای آینده دخترم تصمیم بگیرد. برایم مهم بود که از آموزشی خوب در محیطی که او را به خاطر پوشش و رفتار و گفتارش قضاوت نکند، رشد کند.»
پژمان در روایتهایش به محیط کارش و فشارهای مختلف هم اشاره داشت: «شغل خوبی داشتم. هم خودم و هم همسرم درآمد خوبی داشتیم. اما مثلا احضارم میکردند که چرا نماز نمیخوانی، باید عضو بسیج شوی و چرا در محیط کار لباس فرم به تن نمیکنی. اصلا در محیط کار هم نه، یک بار صدایم زدند که چرا در میهمانی با کارمندان لباس مناسب نداشتی. مثلا وقتی میپرسیدند چرا عضو بسیج نیستی، چه جوابی باید میدادم؟ نمیخواهم نداشت، باید عضو میشدم. از نظر فنی شایسته بودم اما امکان پیشرفت نداشتم. شایستهسالاری وجود ندارد. وقتی همراه با سیستم و به خواست آنها پیش نروی، امکان پیشرفت هم نداری.»
پژمان و همسرش تصمیم گرفتند ایران را ترک کنند. مسیر مهاجرت آنها شش ماه طول کشید. به ترکیه رفتند، بعد بلغارستان، مرز صربستان را به سمت مجارستان رد کردند و در نهایت به اتریش رسیدند. دختر چهار ساله هم در پیادهرویها و مخاطرات این سفر این زوج را همراهی میکرد: «شاید باورت نشود که دخترم گلایه هم نمیکرد. فقط در مسیر بلغارستان به صربستان طولانیترین پیادهروی را داشتیم؛ پنج ساعت. آنجا بود که کمی به او فشار آمد. کنار هم بودیم و با هم رهسپار شدیم.»
آنها برای یافتن قاچاقبر مشکلی نداشتند. به گفته خودش، کسی که در این مسیر قرار دارد، انرژی خود را برای یافتن قاچاقبر صرف نمیکند بلکه باید انرژی بگذارد تا از میان قاچاقبرها و دلالانی که هستند، یکی را انتخاب کند: «۹۹درصد افرادی که شما در این مسیر پیدا میکنید، کسانی نیستند که قرار است شما را از مرز رد کنند. تجربه من اینگونه بود که راهبلدها افراد بومی بودند. در مرز مجارستان آدمبرمان مجار بود، در مرز صربستان صرب؛ انسانهایی که برخوردهای خوبی دارند و کمترین پول هم نصیب آنها میشود. بیشترین پول به دلالان میرسد.»
در سفرهای بعدی که به ترکیه رفتم، قاچاقبری که در ازمیر پیدا کردم هم همین را میگفت. او کسی بود که مسافران را سوار بر قایق به سمت یونان راهی میکرد. به گفته او هم بیشترین پول از هزینه قاچاق انسان به دست دلالان میرسد.
آنها قرار بود از ترکیه مستقیم به اتریش بروند اما مثل بسیاری از مهاجرانی که یا پولشان را از دست میدهند یا شانس رد شدن ندارند، مسیر مهاجرتشان تغییر کرد و ناچار شدند از راه زمینی و با عبور از چند کشور به مقصد برسند. به گفته پژمان، او دوبار پولهای خود را در ترکیه از دست داده بود. یک قاچاقبر قرار بود با دریافت پول، آنها را به مفصد برساند اما وقتی به بلغارستان رسیده بودند، دیگر خبری از قاچاقبری که پول را در ترکیه گرفته بود، نبود.
روایتهای او وقتی به ترکیه میرسید، رنگ و بوی دیگری داشت: «در ترکیه فاجعه انسانی برای مهاجران در حال وقوع است؛ از سوی پلیس و جامعه تا دلالان و قاچاقبران. خیلیها در این مسیر نابود شدهاند. بسیاری هم وسط راه بریده یا تبدیل به کسی شدهاند که نمیخواهند. همه هم نمیتوانند از این مسیر عبور کنند. خیلی از خانوادهها از هم میپاشند. خانوادههایی بودند که به مقصد رسیدند اما بعد از هم پاشیدند. این کاری است که جمهوری اسلامی با ما کرد.»
پژمان وقتی به این بخش از روایتهایش رسید، بغض کرد، صدایش گرفت و دستانش را در هم گره کرد و ادامه داد: «در این مسیر خیلی چیزها را از دست دادم؛ کارم را، دیدار خانوادهام را، رفقا و کشورم را. از همه مهمتر، زبانم را از دست دادم. اما چیزی که با گوشت و پوستم لمس میکنم، تماسهایی است که از ایران گرفته میشود. هر ایرانی که با من تماس میگیرد، اول میپرسد چهطوری؟ بعد میگوید چهطور رفتی؟ و دست آخر میپرسد چهطور بیایم؟»
قرار بود قاچاقبرانی که این خانواده را راهی کردند، در یک شبکه، آنها را دست به دست کنند اما وقتی آنها به بلغارستان رسیدند، متوجه شدند که دیگر خبری از این قاچاقبران نیست و خودشان باید برای ادامه مسیر دست به کار شوند: «قرار بود با یک تیم تا مقصد برویم ولی وسط راه متوجه شدیم که تیمی در کار نیست. پول را هم همان اول پرداخته بودیم. رابطهایی که در تمام مسیر پیدا میکردیم، ایرانی یا افغانستانی بودند.»
از پژمان پرسیدم به افرادی که با او تماس میگیرند و راهنمایی میخواهند، چه پاسخی میدهد؟ چه توصیهای برای آنها دارد؟
گفت: «مهاجرت مسالهای شخصی است. مسیر آن هم به شانس بستگی دارد و هم به تواناییهای خود افراد. خیلیها هستند که توانایی تطبیق با مقصد را ندارند و از نظر فرهنگی میشکنند. ترجیح میدهم توصیهای نکنم. این بخش از زندگی من تمام شده است. حتی به آن برنمیگردم که فکر کنم و سعی میکنم فراموشش کنم. اما آنچه برای دختر خودم خواستم، آزادی، آموزش خوب و محیطی سالم بود. حالا این جا به سیستم آموزشی اتریش مطمئن هستم. دخترم ارزش و احترام دارد. همین کافی است تا آیندهاش ساخته شود.»
پژمان در ادامه روایتهایش به اتریش رسید و اینکه حالا مثل یک اتریشی مالیات میپردازد و میداند هزینهای که میدهد، برای شهر و شهروندان مورد استفاده قرار میگیرد. او میگفت در ایران اعتمادی به سیستم نداشت چراکه هیچ بازتابی از تلاش مسوولان برای رفاه بیشتر شهروندان نمیدید و حتی وضعیت روز به روز هم بدتر میشد.
از او پرسیدم وطن تو حالا کجا است؟
گفت: «اتریش وطن من است. دلم میخواست همینجا متولد میشدم.»
هیچوقت به سرت میزند به ایران برگردی؟
- هیچوقت. من فقط در ایران متولد شدم. جامعه ایران هم من را نخواست و طردم کرد. همه مشکل از جانب حکومت ایران نیست. همه که فعال سیاسی نیستند. جدا از محدودیتهای اجتماعی که حکومت برایت میگذارد، جامعه هم به اسم عرف برایت دیوار میکشد. تو هم در نهایت مجبور میشوی دور خودت دیوار بکشی. این جا گاهی از خارجیها میپرسند اگر دو پرچم در حال آتش گرفتن باشد که یکی پرچم کشورت است و دیگری پرچم کشور میزبان، کدام را نجات میدهی؟ من پاسخ میدهم پرچم اتریش را. اتریش هرآن چه حکومت و جامعه ایران از من گرفت، به من پس داد؛ آزادی و رفاه. من در ایران همیشه از نظر حکومت و جامعه یک غریبه بودم.
بازی تیم ملی ایران داشت شروع میشد. میخواستیم به جمعیت بپیوندیم. از او پرسیدم اگر یک روز تیم ملی ایران با اتریش بازی داشته باشد، طرفدار کدام تیم خواهد بود؟ مکثی کرد، لبخندی زد و گفت: «اتریش. دلم میخواهد اتریش برنده شود.»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شدهام
روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچوقت آدم قبلی نمیشوم
روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لسبوس
روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط میخواهم از لسبوس بروم
روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود
روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاقبر سپرد
روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیستها را دوست دارم چون مقابل سیستم میایستند
روایت بیست و نهم: امین اکرمیپور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم
روایت سیام: امین؛ برده در ایران، پناهجوی اتریش
روایت سی و یکم؛ افشار علیزاده، پناهجویی که بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش شد
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر