روز هشتم مارس، روز همه زنها است؛ روز آنهایی که صدای مبارزه و تلاششان را هیچ کس نمیشنود و قصههایشان را کسی نمینویسد. روز ایستادگی زنهایی که گاهی لب مرزند و راه خانههایشان ته هیچ نقشهای پیدا نیست. به احترام زنهای دور، حدیث چهارتن از آنها را روایت میکنیم. آن چه نوشته شده، حاصل گفتوگو با یک مرد و سه زن و تنها برشی کوتاه از واقعیتهایی است که رخ داده است.
اپیزود اول: قبل از آخرین سنگ، گردنبندش را به سمت من و خواهرم پرتاب کرد
مادرم زن زیبایی بود؛ بلند مثل سرو، روشن مثل پنجه آفتاب. متولد ۱۳۴۵. قوی و دلدار و به قول مردهای فامیل، شیرزنی غیرتی. غصه همه را میخورد. همه اهل محل و فک و فامیل، هر کس به نوعی به او مدیون بود. در جنگیدن با مشکلات زندگی هم آزاده بود؛ مثل شیری که از کفتارها بیزار باشد.
مادرم برای خواهرهایش هم حکم مادر مهربانی را داشت. خواهر کوچکترش معلم بود با همسری هوسران و لاقید. آقای «م» یا پای منقل بود یا در پی آزار زنهای رهگذر؛ همیشه در حال عیش و نوش و تفریح و خوشگذارنی. یکی از همپالکیهای شوهر خالهام، مردی بود به اسم آقای «جیم» که آدمی معمولی نبود. رییس اداره مبارزه با مواد مخدر و رییس شورای امنیت استان و یک عالمه سمت دیگر بود. آنها تفریح و منقلشان یکی بود. جلوی زنهای زیبا را میگرفتند و به زور سوارشان میکردند. مادرم با دیدن زندگی خواهر کوچکترش، روز به روز میکاهید. یک روز کاسه صبرش لبریز شد، رفت با لگد زد زیر منقل عیش و نوش آقا و بچههای خاله را آورد خانه خودمان و گفت خودم بزرگشان میکنم. این جور بود که شوهر خاله کینه مادرم را به دل گرفت و پیغام داد که به زیرت میکشم. یک روز هم شوهر خالهام و مرد با نفوذ استان، یعنی آقای «جیم» را با هم گرفتند. نمیدانم چرا روز بعد آمدند و مادرم را بردند.
مادرم خواب بود وقتی بیدارش کردند. من ۱۱ ساله بودم، برادر بزرگترم ۱۳ ساله و خواهرم ۵ ساله، دنبالش زار میزدیم. گفتند یک ساعت دیگر برمی گردد. دروغ میگفتند، هرگز برنگشت.
هشت روز بعد آدرس مادرم را دادند در ساختمان اداره اطلاعات استان؛ زخمی و ویران. نمیتوانست راه برود. پاهایش را به زور روی زمین میکشید. آنقدر او را زده بودند که اعتراف کرده بود به هر چه که خواسته بودند؛ به رابطه با شوهر خالهام. توی دادگاه گریه میکرد و میگفت اگر همین الان هم مرا به آن اتاق ببرند، به کشتن تمام مردگان جهان اعتراف میکنم.
مادرم تمام لحظههای ملاقات به ما گفت که بیگناه است. دستهای کوچک ما را گرفته بود و میبوسید. گفت بزرگ که شدید، میفهمید. با اینکه روال عادی پرونده طی نشده بود، میخواستند یک جورهایی دستگیری یک مقام مهم استانی را توجیه کنند. فقط ۴۹ روز بعد مادرم را سنگسار کردند. کسی نبود ما را در خانه نگه دارد. خواهرم در آغوشم بود و برادرم کنارم. او فقط ۱۳ سال داشت. همهٔ نگاه مادر رو به ما بود. اولین سنگ را که زدند، شروع کرد به گریه کردن. التماس کرد بگذارید بچههایم را ببوسم. نگذاشتند. گردنبندش را پاره کرد و پرت کرد به سمت ما. تمثال حضرت مریم بود. من دیدم که یک نفر با بلوک سیمانی آخرین ضربه را زد. با این که کودک نحیفی بودم، با دستهایم جلوی چشم خواهرم را گرفتم. آن دم آخر این همه سال کابوسی شد که رهایم نکرد. من با قلب کوچک کودکانهام ایمان داشتم مادرم بیگناه بود و جلوی چشم ما به آن شکل فجیع جان داد. اما همه چیز با مرگ مادر نمرد؛ زخم زبانهای سرد، نگاههای شماتت بار و عجیبشان و پدرم به یک سال نکشید ما را رها کرد و رفت با دخترک کم سن و سالی ازدواج و ترک دیار کرد. ما ماندیم و خانه این همسایه و آن قوم و بیغوله آن غریبه و آوارگی. سالها بعد طبق شواهد و مدارکی که بعدها در یک پرونده دیگر به دست آمد و آن طور که شوهر خالهام در زندان پیش یکی از هم بندیهایش اعتراف کرده بود، معلوم شد که مادرم بیگناه بوده است. اما دیگر فایده نداشت و ما جان تشنه مادرمان را گم کرده بودیم. هر وقت روز زن میشود، به مادرم فکر میکنم؛ به او که یک زن واقعی و آزاده بود.
(گفتوگو با پسر بانو «ف. دال» که در سال ۱۳۷۵ سنگسار شد)
اپیزود دوم: نامم گل بس بود، اهل روستای سرداب
من در دامنههای دهستان «نسکند» به دنیا آمدم؛ حوالی شهرستان «سرباز». از طایفه «دشتی» هستم. پدرم آرزومند به دنیا آمدن پسری بود که چراغ خانهاش را روشن کند اما من آخرین امیدش را ناامید کردم. ششمین دختر بودم. برای همین هم با وجود مخالفت مادرم، نامم را «گلبس» گذاشت.
تازه یاد گرفته بودم قدمهای کوچکم را بردارم که میدیدم مادرم هر روز به خاطر من شماتت میشود. پدرم نمیتوانست بالیدنم را ببیند. میگفت او عرضه و لیاقت نداشته است یک پسر به دنیا بیاورد. میگفت دیر یا زود باید زنی را بیاورد زیر آن سقف که بتواند چراغ خانهاش را روشن کند. یک روز مردی از اهالی روستای بغلی از پدرم پرسید چند بچه دارد؟ پدرم جواب داد خدا هنوز نخواسته است به او پسری عطا کند! او نگفت که پنج دختر دارد.
تا کلاس پنجم دبستان به مدرسه نسکند میرفتم. خواهرهایم همگی در سنین کودکی به خانه بخت رفتند. دو نفرشان زن دوم مردانی شدند که به اندازه سن پدرم عمر داشتند. پدرم را نمیدیدم و گاهی که به ندرت جلوی رویش ظاهر میشدم، بیهیچ دلیلی از زنده بودنم عصبانی بود. او میگفت بهتر است به جای مدرسه رفتن، یک فن و هنر یاد بگیرم.
این بار مادرم گریه نکرد، ایستاد و جنگید و حتی گاهی کتک خورد. گفت به جای من سوزن میزند. گفت ملافههای بیشتری را میشورد و پای آسیاب سنگی، انارهای بیشتری را آسیاب میکند. گفت میخواهم سواد دان بشوی و حقت را بگیری تا آن چه بر سر من و خواهرهایت رفت، بر تو نرود.
گفت خودم میبرمش شهر و برش میگردانم. صبح زود بیدار میشد و همه انارها را آسیاب میکرد. سوزن میزد، خانه را رفت و روب میکرد، من را میبرد مدرسه و برمیگرداند بیآن که شکایتی کند. اما پدرم باز هم بهانه میگرفت. میگفت برود ببیند مردم پشت سر من که به مدرسه میروم، چههامیگویند. گفت ناموسش مایه ننگ یک روستا شده است.
هر چه عموها و عموزادهها پچ پچ کردند، سر کردند توی شانه پدرم و تحریکش کردند، باز هم راه به جایی نبردند و مادرم ایستادگی کرد. آن وقت بود که پدرم شروع کرد به بهانه گرفتن که باید ازدواج کنی. ملای ده ما با پدرم رابطه خوبی داشت. او یک بار مرا توی کوچه دیده بود و به خلخالم نگاه کرد. بعدها به پدرم گفته بود به قاعده نیست که توی خانه ماندهام و این که برای همین هم خدا با او قهر کرده و رزق و روزیش را قطع کرده است. آن شب مادرم نیمه شب مرا برد بیرون خانه خشتی و شروع کرد با موزر قدیمی بابا به زدن موهایم از ریشه. بعد هم با پارچه کشی که پاهای واریسی خود را میبست، دور تا دور سینههای تازه جوانه زدهام را محکم پیچید. گفت وقتی پدرم آن جا است، از اتاقک مطبخ بیرون نیایم. گفت روسری بپوشم و کش دور سینهام را در نیاورم. این جور شد که من درس خواندم و حالا به مادرم افتخار میکنم. با این که پیر و خسته شده ولی در عمل یک زن برابرخواه واقعی است. من این روزها معلم روستایمان شدهام و دارم به ادامه تحصیلم فکر میکنم.
(گفتوگو با گلبس دیروز، «خاطره» امروز؛ معلم یک روستا در حوالی شهرستان سرباز، استان سیستان و بلوچستان)
اپیزود سوم: زنانی که برای عضو دیگر خانواده باردار میشوند
اولین بار آن جا بود که شنیدم زنهایی از روستاهای عرب نشین خوزستان بیهیچ چشمداشت مالی و منفعت معنوی، بیآن که حتی رضایتشان را پرسیده باشند، به تشیخص بزرگان طایفه و خانواده، برای دیگر عضو عقیم و ذکور خانواده که معمولا از اعضای خانواده شوهر است، فرزندآوری میکنند.
آنها مادر هستند و نیستند. درست بغل گوششان شاهد بالیدن فرزندشان هستند ولی هرگز وانمود نمیکنند ماهیتی حقیقیتر و فراتر از یک زن عمو، عمه و خاله دارند. آنها معمولا این راز را با خودشان به گور میبرند و از دور فرزندشان را میپایند که به زن دیگری که آنها را نزاییده است، مهر میورزد و میگوید «مادر».
برادر شوهر «حلاوت» ۱۰سال بود زن گرفته بود. زن اولش که بچهدار نشد، زن دوم را گرفت. اما تجدید فراش هم افاقه نکرد. آنها از طایفه «بنی کعب» هستند و برادر شوهرش ساکن روستایی فقیرنشین به نام «طرفایه» در دهستان «موران»، حوالی مرز عراق.
اما میگفتند مگر میشود مردی از خودش پایه و بنیه و اولاد به جا نگذارد؟ زندگی آنها جهنم مطلق شده بود. یک روز یکی از ریشسفیدها آمد و همه از چهار طرف گرد شدند مضیفخانه «عزیز»، شوهر حلاوت؛ همان جا که اولین روز عزیز قبل از شام ولیمه شب عروسی، انگشتر، عبایه و یک قواره پارچه حریر کشمیری به حلاوت هدیه داده و گفته بود بهتر است طبق رسوم خودشان تا سه هفته از آن در بیرون نرود. رسم داشتند عروس تا سه هفته از خانه بیرون نرود. او هم داخل چهاردیواری خانه ماند چون بیرون رفتنش شگون نداشت.
حلاوت گفت: «هیچ کس در جلسه خانوادگی نظر مرا نپرسید. گفتند باید یک بچه بیاوری برای "ادریس". همان جا که زاییدی، همان جا هم تحویلش بدهی و دیگر هرگز سراغش را نگیری. گفتند لزومی ندارد بعدها به بچه چیزی بگویی. گفتند بهتر است از او دوری بگیری.»
از فردای روز بارداری، با این که وضع مالی ادریس چندان تعریفی نداشت اما شروع کرد به فرستادن هدیههای رنگارنگ. گفته بود شاگرد قصابی ده شقه شقه گوشت گوسفندی ببرد دم خانه عزیز تا کباب کنند و به خورد حلاوت بدهند. هر از گاهی هم خبر میگرفتند از سلامتی بچه. هنوز ۱۸ هفته نشده بود که ادریس از طرفایه آمد روستای «مهاوی» و حلاوت را بردند اهواز سونوگرافی. ادریس پشت در اتاق دکتر قدم میزد و دلشوره داشت. وقتی گفتند بچه پسر است، ادریس یک جفت النگوی چکشی کویتی از توی جیب شلوار دبیتش درآورد و کرد توی دستهای حلاوت.
حلاوت میگوید این روزها دارد فکر میکند وقتی پسرش به سن ۱۷ سالگی رسید، تمام حقیقت را به او بگوید. او تصمیم گرفته است اعتراض کند و این خیال حالش را بهتر میکند. میگوید این یک رسم ناگفته و عمیقا ناپیدا است زیر پوست طوایف که به ندرت رسانهای در موردش چیزی نوشته است.
(گفتوگو با زنی از طایفه بنیکعب که به خاطر حفظ هویتش، حلاوت نامیده شده است)
اپیزود آخر: سرگذشت آلا، دختری که قربانی ناموس قبیله شد
«نگین. ح» در حال نوشتن یک کتاب است؛ سرگذشت دختری که سالها پیش قربانی یک قتل ناموسی شد. او که اصالتا از اهالی دشت آزادگان است و خانوادهاش بعد از جنگ به بهبهان مهاجرت کردهاند، برایم تعریف میکند: «وقتی ۱۱ ساله بودم، رفته بودیم روستای "احمدآباد" برای مراسم به خاکسپاری دختر دایی مادرم که اسمش "آلا" بود. آلا فقط ۱۳ ساله بود اما تن و بدنی استخواندار و محکم داشت. سه مرد از طایفه دیگر پشت نخلستان آن حوالی دخترک را زورگیر کرده بودند. او نتوانسته بود مانع تجاوز وحشیانه مردها بشود. تقلا کرده بود اما آنها تا دم مرگ کتکش زده بودند. او را بسته بودند به یک درخت بنه کوهی. کارشان تمام که شده بود، به خیال این که دخترک مرده، بندها را باز کرده و زیر درخت رهایش کرده و رفته بودند.
اما آلا نمرده بود و به زور خودش را سینهخیز رسانده بود خانه. دو برادر آلا فهمیده بودند دخترک بیسیرت شده است. او از شدت خونریزی در آستانه مردن بود. برادرها و پدر آلا میروند سراغ پدربزرگشان. مردان طایفه جلسه میگیرند شبانه و حکم به مرگ آلا میدهند. آلا که تب داشته، از عفونت زخمها، پچپچ معنادار دور و برش را میفهمد و میرود سمت مادرش. اما نگاه اشکبار و غمگین مادر نشان میدهد که کاری از دستش برنمیآید. آرام میخزد از دریچه تنگ و تاریک مطبخانه رو به تاریکی. فهمیده بود باید مرد دیگری را که ایل و طایفه قبولش داشتهاند، راضی میکرده به میانجگری. آنجا در آن ده کوچک حوالی مرز، فقط کروموزم مردانه بوده که اصالت نجات بخش داشته است.
آلا رفته بود سمت خانه پدربزرگش که مهربانترین مرد زندگیش بود تا در پناه او نمیرد. پدر بزرگ از بالای دیوار خشتی سرک میکشد. آلا میگوید بیگناه بوده، میگوید رفته بوده نخلستان به نخلها سرکشی کند و اصلا آن مردها را نمیشناخته است اما آنها دورهاش کردهاند. پدر بزرگ گریه کرده و برایش شروه و غمانه خوانده بود؛ همانها که سرقبرها میخوانند. گفته بود مطمئن است که آلا گناهی نکرده است. اصلا او بچهها و نوههایش را جوری بزرگ نکرده که مرتکب چنین فجایعی بشوند به دلخواه. اما مهم نیست که بیگناه بوده یا آن مردها را نمیشناخته، در واقع راهی نیست. او باید بمیرد و فدای حیثیت قبیله شود. اگر میخواست خواهرها، دخترعمهها، دخترهای محله و کوچه و همه مردان طایفه سرشکسته نباشند، باید تن میداد به مرگ. روز بعد جسد خفه شده آلا را توی همان نخلستان حوالی ده پیدا میکنند. پزشکی قانونی دو جای شکستگی ناشی از تجاوز روی تن آلا پیدا کرده بود. علت مرگ را هم نوشته بودند خفگی. یک شکایت دم دستی کردند و پی آن را نگرفتند. قاتل هم پیدا نشد. حالا سالها از آن اتفاق میگذرد. بعدها زن دایی مادرش تمام جزییات را گوشه آن آشپزخانه غم گرفته برای او و مادرش تعریف کرده و هی به درد گریسته و احساس گناه کرده بود که چرا آن شب به پلیس زنگ نزده است. او هم تصمیم گرفته است زندگی دخترک را بنویسد شاید یادش در خاطرهها بماند.
(شرحی از «نگین ح» که در حال تحقیق در مورد قتلهای ناموسی در خوزستان است)
مطالب دیگر این پرونده:
دختران کلپورگان مدرسهای از سفال میسازند
مصائب دختران ورزشینویس ایران؛ تو که چیزی از فوتبال نمیفهمی!
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر