شایا گلدوست
«مسیح» ۳۰ ساله، کارشناس ارشد روانشناسی بالینی، ساکن تهران است. او هویت جنسیتی خود را «نانباینری» یا «غیردوگانه» تعریف میکند.
فردی با هویت جنسیتی نانباینری یا غیردوگانه، جنسیت خود را خارج از دوگانه زنانه و مردانه تعریف میکند و خود را متعلق به هیچ یک از این دو گروه نمیداند.
همسر او، «میدا» ۲۶ ساله، هنرمند است. او یک زن همجنسگرا است. آنها حدود ۱۰ سال پیش تصمیم به ترک خانه پدری و آغاز زندگی با هم گرفتند. این دو نمیتوانند در ایران به صورت قانونی ازدواج کنند اما برای آنها چیزی که اهمیت دارد، احساس و عشقی است که بینشان هست و اینکه یکدیگر را به عنوان همسر پذیرفتهاند.
مسیح در این باره میگوید: «ما ۱۰ سال است که کنار هم هستیم. محضر و دفترخانه نرفتیم، عاقد و شاهدی هم برای ثبت پیوند عشقمان نداشتیم. ما در قلبهایمان پیمان بستیم و عهد کردیم که تا همیشه برای هم بمانیم و تا آنجا که حالمان باهم خوب باشد، همسر باشیم و همراه و همدل! ما عهدمان را نشکستیم و پای پیمانمان ایستادیم، جنگیدیم و ماندیم. به دندان کشیدیم زندگیمان را ولی ماندیم. تحقیر و توهین و تهدیدها شنیدیم ولی ماندیم.»
او میگوید در شرایط خاصی مجبور به آشکارسازی برای خانواده شده است که با برخورد بد آنها روبهرو و در نهایت مجبور شده است جدا از خانوادهاش زندگی خود را بسازد: «برخورد خانوادهام بعد از پی بردن به گرایش جنسیام خوب نبود. آنها مانند یک بیمار با من رفتار میکردند و در تلاش برای درمانم بودند. برای این کار به پزشکان و روانپزشکان مختلف مراجعه کردیم. در نهایت پدرم به صورت مشروط من را پذیرفت؛ مشروط به این که هیچ کس چیزی درباره گرایش جنسی و هویت جنسیتی من نداند و بیان جنسیتی من نیز به گونهای نباشد تا دیگران مرا متفاوت ببینند. اما من دوست نداشتم ظاهرم را تغییر دهم و دختر مورد علاقه و مورد پسند آنها باشم. من آشکارسازی کرده بودم که خودم باشم و خود واقعیام را زندگی کنم.»
برای میدا، داستان کمی متفاوت بود. به دلیل شغل و جایگاه سیاسی-اجتماعی پدرش، خانوادهاش نه تنها تلاشی برای پذیرش گرایش جنسی فرزندشان نمیکردند بلکه حاضر بودند به هر روشی، حتی کشتن او، این «لکه ننگ» را از خانواده خود پاک کنند. او را مجبور به ازدواج کردند اما بعد از نامزدی اجباری، حال روحی او هر روز بدتر و بدتر شد. در نهایت دست به خودکشی زد ولی خوشبختانه زنده ماند. او نیز بعد از این اتفاق، به کمک مسیح خانه را ترک کرد تا بتوانند در کنار هم آنطور که دلخواه و حقشان است، زندگی کند.
مسیح در ادامه میگوید: «به تهران آمدیم. چند روز خانه دوستانمان ماندیم و بعد توانستیم زیرزمین کوچکی را اجاره کنیم. هیچ چیز نداشتیم اما با امید زندگیمان را هرچند سخت، آغاز کردیم. همه تلاشمان را کردیم که زندگی خوبی بسازیم. خانه رویایی خود را با آرزوهایی که برای آینده خود داشتیم، ساختیم. من روزها و ساعتهای طولانی در کارگاه زغال به عنوان یک پسر در کنار مردان دیگری که احساس ناامنی میکردم، در خفا و با هویت دروغین کار میکردم تنها به این امید که بتوانم زندگی که همسرم لایق آن است را برایش بسازم.»
ولی حالا کنار هم نیستند؛ نه که دیگر حالشان با هم خوب نباشد، نه، آنها را از هم جدا کردهاند: «پدر میدا که تمام این ۱۰ سال را گشت تا پیدایمان کند و شاید مثل "علیرضا" که همین چند روز پیش خبر قتلش را به دست خانوادهاش شنیدیم، سرمان را جدا کند، تنها به این دلیل که آبروی نداشتهاش را با خون ما غسل دهد، بالاخره با همدستی و همکاری دختر خاله میدا، دختری که ما گمان میکردیم کنار میدا است و از او حمایت میکند، ما را پیدا کرد. او با وعده پذیرش و آغوش باز و امن، به میدا در باغ سبز نشان داد. میدا نیز با یک دنیا امیدواری و چشمانی که از ذوق دیدار دوباره خانوادهاش برق میزدند، راهی شهرش شد. اما به جای خانواده، زندانبانهایی به ظاهر دلسوز ولی بی عاطفه انتظارش را میکشیدند.»
گویا میدا به محض رسیدن، محرکها را میبیند و قافله را میبازد و تنها در تماسی کوتاه و پر از غم و ترس و ناامیدی، به مسیح میفهماند که نه آغوش گرمی به رویش گشوده و نه به استقبالش رفته بودند. تماس او با بغضی فروخورده و صدایی لرزان حاوی این پیام بوده است: «دیگر نباید هم را ببینیم؛ حتی حرف و تلفن و خبر گرفتن هم نداریم.»
مسیح که بسیارنگران و دلواپس او است، میگوید: «"نداریم" را معلوم بود علیرغم ناتوانیاش، به زور محکمتر ادا میکند که من حساب کار دستم بیاید. گفت اگر به سراغم بیایی و قید من را نزنی، میگویند در همان آدرسی که حالا دیگر بلد هستند، روزی، شبی، دم صبحی بالای سرت نازل میشوند و با اسید میسوزانندت.»
شنیدن این تهدیدها خیلی دور از انتظار نیست، همانطور که بارها برای بسیاری از اعضای جامعه رنگینکمانی اتفاق افتاده است. قتل علیرضا ۲۰ ساله به دست برادر و پسرعموهایش در هفته گذشته خبر ساز شد و چه بسیارند انسانهایی که تنها به جرم تفاوت، به این دلیل که گرایش جنسی و یا هویت جنسیتی آنها با آنچه دیگران تصور میکنند، مطابقت ندارد، مورد ظلم، خشونت، تبعیض و... قرار میگیرند.
ترس و نگرانی مسیح نیز به همین علت بی دلیل نبود. با خودش میگفت اگر بلایی سرش بیاورند، چه؟ او از قانونی میگوید که حامی آنها که نیست هیچ، این افراد را مجرم نیز میداند: «با خودم گفتم مگر شهر هرت است؟ ولی به راستی که اینجا شهر هرت است و قانونی نیست که از ما در برابر خشونتی که تجربه میکنیم، حمایت کند. از آن روز جز دو بار ارتباط کوتاه تلفنی، که آن هم از ترس افشاگری و به دلیل بازگو کردن این جریان در شبکههای اجتماعی بود، دیگرخبری از میدا نشده است. او روزها است که در حصار خانه پدری خود زندانی است و خطر خشونت خانگی برایش مشهود است. اما نه قانونی هست برای گوش دادن به این زنگ خطر و نه نهاد حمایتی برای پیگیری و حمایت از آن دختری که خوب میدانم الان چه حالی دارد. دوماه پیش هم پدرش کسانی را اجیر کرده بود که به سراغ خانه ما بروند و به ویرانهای تبدیلش کنند. میدا در همان تماس کوتاه گفت پدرش اعتراف کرده که بلای آن روز را او بر سر زندگیمان آورده است تا زهر چشمی از ما بگیرد. ای کاش به جای آن عشق و دوست داشتن، ما را میفهمید و درک میکرد.»
حالا که مسیح از سلامتی میدا خبر دارد. تلاش او و همه کنشگران و فعالان حوزه رنگین کمانی با بازگو کردن این ماجرا موجب شد توجه افراد به خشونتی که خانواده میدا به آنها و زندگی مشترکشان روا می دارد، جلب کند و میدا با مسیح تماس بگیرد. او حالش خوب است اما در شرایط خوبی نیست. مسیح میگوید: «با شناختی که از خانواده و پدرش دارم، همیشه نگرانش هستم. اینکه او را نبینم و صدایش را نشنوم، برای من زجرآورترین اتفاق دنیا است. همه امیدم این است که دوباره برگردد چون احساس می کنم بدون او نمیتوانم به زندگی ادامه دهم.»
مطالب مرتبط:
به نام آبرو؛ مردان فامیل جوان ۲۰ ساله را به دلیل گرایش جنسیاش کشتند
به نام مذهب؛ گزارش شش رنگ از برخورد با جامعه رنگینکمانی در کردستان عراق
تبعیض، تعرض و تجاوز، تجربههای تلخ دوران تحصیل؛ گفتوگو با هانا ارسطو
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر