بخش دوم
محمد تنگستانی
فاطمه اختصاری در اولین بخش از این گفتوگو در خصوص حضور هنرمندان در اعتراضات دیماه سال ۱۳۹۶ گفت: « هنرمندان معاصر را نمیتوان یک کلیّت درنظر گرفت و دربارهی آنها نظر داد. ما در حال حاضر هنرمندان وابسته به حکومت را داریم که نظرگاه آنها در راستای اهداف حکومت بوده و از تریبونهای نظام در این راه استفاده میکنند. همچنین هنرمندان اصلاحطلب را داریم که بیشتر حامی دولت هستند و با وجود نقدهای گاه به گاهشان، سعی میکنند چیزی ننویسند تا عملکرد دولت زیر سوال نرود و در برخورد با مسائل تند سیاسی (مثل اعتراضات نه دی یا حضور سپاه در منطقه) اکثرا سکوت میکنند. هنرمندان معترض هم همیشه هستند که موضعگیریهایشان وابسته به جریان و گروهی نیست. این افراد با نگاه خود نسبت به اتفاقات موضعگیری میکنند و از حکومت و دولت و حزبی خط نمیگیرند». یکی از خصوصیات شعرهای این شاعر سیودو ساله زاده کاشمر اهمیت دادن به سوژهها و واژگانی است که ما روزمره به راحتی از کنار آنها میگذریم و به باور من این خصوصیت سبب میشود آثار این شاعر از دیگر شاعران، کمی متمایز شود.
در ادامه دومین بخش از این گفتوگو را میخوانید:
برخی از هنرمندان و شاعران جوان بر این باور هستند که باید از شهرها و روستای خوب به تهران مهاجرت کنند تا بتوانند دیده شوند و در رسانهها و هنر امروز جایگاهی پیدا کنند. نظر شما نسبت به این نگرش چیست؟
ـ راستش را بخواهید من خودم یکی از آنهایی بودم که این عقیده را داشتم. من در مشهد زندگی میکردم و در آنجا در اوایل دهه هشتاد با کارگاههای ادبیات آقای موسوی آشنا شدم. با ادبیات جدّی آشنا شدم و یکی دو تا از شب شعرهای آن دوران را هم گاهی میرفتم. اما حقیقتاً فضا کوچک بود. شاید هم فضا نه فقط برای شاعر جوان و سرکشی مثل من، بلکه برای جریان خلاقانه و معترضی مثل غزل پست مدرن، کوچک بود. حتما بچههای کارگاه دکتر موسوی که آن زمان به همراه هم، سایر جلسات شعر مشهد را میرفتیم یادشان هست که چه برخوردهای قهرآمیزی با ما میشد. حتّی یک بار چند شاعر (شما بخوانید قالتاق) بعد از جلسه شعر در نگارخانه میرک مشهد، دنبال ما راه افتاده بودند و با چاقو تهدیدمان میکردند.
خب برای من مسلّم بود که تهران پذیرندهتر است. به بهانه درس و دانشجوی دانشگاه تربیت مدرس بودن، آمدم تهران! در تهران هم غیر از کارگاههای ادبی آقای موسوی در جلسات شعری زیادی شرکت نمیکردم. در همانهایی هم که حضور داشتم، جامعه ادبیشان نسبت به شعر پیشرو حقیقتاً پذیرندهتر بود. حدأقل با رویکردی ادبی قصد حذف تو را داشتند. امّا در واقع فکر میکنم در پایتخت، این حذف و سانسور آدمها و آثارشان، پیچیدهتر و سازمانیافتهتر است. یا حکومت قصد حذف تو را دارد که درنتیجه حضورت در جلسات و خواندن آثارت کمکم محدود و سپس ممنوع میشود. و یا جریانهای ادبی مخالف قصد حذف تو را دارند که اغلب با حاشیهسازیهای غیرادبی و خالهزنکبازی و عمومردکبازی بر شعر و نوشتههای هنرمند اثر میگذارند. در تهران خیلی سخت است که از این حواشی دور بمانی و تنها به کار ادبی بپردازی. اگر روابط عمومیات خوب نباشد و به بازی تن ندهی کمکم محو میشوی. میخواهم بگویم که محیط بزرگتر اگرچه عرصه بهتری برای دیده شدن است اما به همان اندازه میتواند با حاشیههای بزرگترش از ادبیات واقعی دورت کند. به کافهنشینی و بحثهای صد من یک غاز عادت کنی. جذب حکومت بشوی و خودت و هنرت را بفروشی. درگیر رابطههای مریض پیاپی شوی و وقتت را تلف کنی.
شما چگونه در جامعه ادبی شناخته شدید، آیا با مهاجرت به تهران در ادبیات شناخته شدید؟
ـ من فکر می کنم شناخته شدنم را نمیتوان خیلی زیاد به مهاجرتم به تهران ربط داد. زیرا حوادث همزمان با این اتّفاق، خیلی زیاد بودهاند. مثلا من چندین سال قبل از مهاجرتم به تهران، وبلاگنویسی را شروع کرده بودم و مخاطبان وبلاگی خودم را داشتم. سال ۸۹ اوّلین کتابم (یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیبزمینیها) را چاپ کردم که با برخورد قهرآلود حکومت روبرو شد و کتاب از نمایشگاه کتاب تهران جمعآوری و دردسرها و احضارهایم شروع شد. خود این اتّفاق، و چاپ یکی دو مقاله از من و فعالیتهای مجازیام باعث شد که رسانهها به سراغم بیایند و اسم فاطمه اختصاری و کتاب مغضوبش بیشتر برده شود. سال ۹۲ من به عنوان یکی از شش شاعر زن نمایندی شعر ایران به سوئد دعوت شدم و این نیز اتفاقی بود که به خودی خود، من و شعرم را از مرزهای ایران فراتر برد و پس از آن نیز به واسطه دستگیریام توسط نیروهای اطلاعات سپاه، و مطالب زنجیرهای رسانههای سپاه (مثل برنامهی بیستوسی، روزنامهی جوان، سایت باشگاه خبرنگاران جوان و...) علیه من، عدّهای که مخاطب شعر نبودند نیز سراغ اسم من رفتند و کتابهایم را خواندند. در این فاصله دو مجموعه شعر دیگر چاپ کردم که باعث شد بیشتر در جامعه ادبی شناخته شوم. من نشان دادم که با وجود تمام مشکلاتی که برای خودم، شعرم و... پیش آمده باز هم مینویسم. درواقع خودم را به عنوان نویسندهای جدّی ثابت کردم.
به نظر من ثابتقدم بودن (در هر کاری) مهمترین ویژگی شناخته شدن است. علاوه بر همه اینها، خوانده شدن آثارم توسط خوانندگان مختلف باعث شد گروه دیگری از مخاطبان که بیشتر مخاطب موسیقی هستند با من و آثارم آشنا بشوند. علاوه بر مخاطبان این خوانندگان، رسانههای حامی این خوانندگان نیز به سراغ آثار من رفتند. در واقع باید گفت زنجیرهای از حوادث و اتفاقات است که باعث شناخته شدن یک هنرمند میشود ولی قبل از همه آنها هنرمند باید کار خوب بنویسد و مطالعه کند و تلاش کند تا اگر شهرتی پیش آمد ماندگار باشد. جوری که امروز درباره خودم فکر میکنم، حدس میزنم اگر در مشهد هم میماندم، باز هم همان دختر عصیانگری میشدم که به اصطلاح بزرگترها، برای خودش مشکل میسازد. اما قطعاً مستقل شدن (که در نتیجهی مهاجرت به هر جایی نه فقط تهران پیش میآید) در بعضی اتفاقات سهیم است. امّا بدون تردید تمام اتفاقات مهم یک هنرمند در اتاقش و لای کتابهایش میافتد، چه این خانه در کاشمر باشد، چه مشهد، چه تهران و چه شهری در نروژ.
یک شعر از فاطمه اختصاری؛
قصّه را از کجا شروع کنم؟! از شب ِ زخم ِ «کوی دانشگاه»
یا جلوتر
- «لالا... لالا... ساکت!»
شب ِ تکتیرهای توی «جناح»
یا عقبتر، دو دستِ قفل شده
- «قفل کردم در ِ اتاقت را،
دست ِ لولو نمیرسد اینجا!»
ایستاده جلوی بند ِ سپاه
یا عقبتر، عقبتر از سیلی، قبل ِ جر خوردن ِ دهانت
- «هییییییس!»
قبل یک جفت چشم خونی و خیس، قبل امضای برگههای گناه
- «چشمها را ببند و توی سرت، بَبَعیهای باغ را بشمر!»
خورده شد چند گوسفند سفید، رد شد از گله چند گرگ سیاه
توی تختی به کوچکی ِ تنت
- «لا... لالا... خوابهای خوووب ببین!»
خواب ِ بیدارباش ِ صبح ِ اوین، خواب یک آدم ِ بدون پناه
مادرم سعی کرد لالایی، توی گوشم بخواند و... خوابید!
من پر از ترس بودم و تردید، شهر در رفت و آمد ارواح
قصّه را از کجا شروع شدم؟! همهی کوچه را که باریدم
یک نفر داد زد... فراریدم! به تو برخوردم از سر ِ هر راه
به تو که خسته بودی و خونی، با تو این قصّه را عقب رفتم
با تو تا انتهای شب رفتم، با دو تا دستِ قفل تا خود ِ ماه!
تا ته ِ مست کردن ِ مشروب، دُور دنیای مرده چرخ زدن
کتک و مشتخورده چرخ زدن، خسته بر پلّههای دانشگاه
آرزویم بزرگ و دستنیافتنی و خندهدار و مسخره بود
چشمهای تو پشت پنجره بود، که به من گفت: «هیچ چیز نخواه!»
سایه ها توی کوچه میگشتند، به شبم خاک ِ مرده پاشیدند
قصّهام را کجا شروعیدند؟! مادرم خواب بود وقت لقاح...
بخش اول اینگفتوگو را اینجا بخوانید.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر