شعر که میخواند گاهی بغض گلویش میشکست، اشکی گوشه چشمش میدرخشید و به واژهها جان میداد. حرف که میزد با جدیت تمام ناگهان طنز نغزی میگفت و حضار را به خنده میانداخت. بغض و طنازی ناگهانی شاعری که اغلب سیاه میپوشید و ریشهای بلند سفید داشت، خاطره جمعی ما ایرانیان از «امیر هوشنگ ابتهاج»، متخلص به «سایه» است. شاعری که در جوانی تصنیف «ایران ای سرای امید» را برای وطنش سرود اما در ۹۵ سالگی دور از وطن درگذشت.
این گزارش برشهایی جذاب از زندگی سایه است، شاعری که در یک خانواده نامدار به دنیا آمد اما راه خودش را رفت، شعر گفت، رفاقت کرد، سیاسی شد، زندان رفت، داغها دید و حالا در جایی دور از وطن به قول دخترش یلدا با هفت هزار سالگان سر به سر شد.
***
امیر هوشنگ ابتهاج در سال ۱۳۰۶ در رشت به دنیا آمد. خانواده پر نفوذی داشت. پدربزرگش ابتهاج الملک، مسئول گمرک بود و پدرش مدتی رییس بیمارستان پورسینای رشت. عموهایش هر کدام سمتها و عناوین مهمی داشتند ابوالحسن ابتهاج مدتی مدیر سازمان برنامه بود و مدتی مدیر عامل بانک ملی، احمد علی ابتهاج از تجار معروف بود و عموی دیگرش غلامحسین ابتهاج سیاستمدار بود، مدتی شهردار بود و مدتی نماینده مجلس شورای ملی.
سایه اما گفته از میان همه آنها پدر بزرگش ابتهاج الملک شعر میگفته، پدر سایه اما از مخالفان سرسخت شعر و شاعری بوده است. به گفته سایه، آقاخان پدرش امید داشته که ابتهاج این کار را نصفه و نیمه رها کند. با این حال پول چاپ اولین کتاب شعر او که با عنوان «نخستین نعمهها» منتشر شده، پدرش پرداخته است. سایه در این میان اما به خانواده مادری خود هم اشاره کرده است و گفته: «این که من و پسر خالهام گلچین گیلانی هر دو شاعر شدیم یعنی نسبت شاعری ما به خانواده مادری ما میکشه!»
گلچین گیلانی، پزشک و از سرایندگان شعرنو فارسی است که یکی از معروفترین آثارش «شعر باز باران با ترانه» است که در کتاب دبستان به چاپ رسید.
خدای زیبای مادرم
هوشنگ ابتهاج خیلی زود مادرش را از دست میدهد. او بارها در کتاب «پیر پرنیان اندیش» که حاصل گفتوگوی مفصل میلاد عظیمی و عاطفه طیه با اوست، به مرگ زود هنگام مادرش در ۳۸ سالگی اشاره کرده و برایش اشک ریخته است.
او مادرش را فردی مذهبی معرفی میکند و میگوید: «پدرم مذهبی نبود، اما مادرم یک مذهبی خیلی عجیب و غریبی بود. …مادرم با خدا یک رابطه عجیبی داشت.» و رابطه مادرش با خدا را این چنین توصیف میکند: «مادرم خیلی خدای قشنگی داشت، با خدا بحث میکرد، درد دل میکرد، دعوا میکرد. یه همسایه داشتیم که یه پسر داشت، علی آقا، که کفتر باز بود. یه بار علی آقا از بام کفترخونهاش افتاد و پاش شکست. مادرم با خدا جر و بحث داشت…. تو مگه نمیدونی که اینا چهجوری این بچه رو بزرگ کردن؟ با چه مصیبتی بزرگ کردن؟ تو میزنی پای اینو میشکنی؟ آخه این عدله؟ این انصافه؟ بعد دستشو گاز میگرفت، استغفرالله. لابد میخوای بگی حکمتی در این کار هست؟ چه میدونم؟ خودت کار خودتو بهتر میدونی ولی خوب کاری نکردی.»
ابتهاج در ۱۸، ۱۹ سالگی از رشت به تهران مهاجرت میکند. او در تهران به مدرسه تمدن میرود و رییس انجمن ادبی مدرسه میشود. همزمان کتاب «نخستین نغمهها» او با مقدمه مهدی حمیدی شیرازی منتشر میشود. او خودش این کتاب را نقد کرده است و میگوید: «واقعا شعرهای این کتاب خیلی پرت و پلا است. شعرهای یک بچه خل دیوونه … . ولی تو همون شعرهای اولیهام یه خصیصهای هست که از لحاظ زبان و جمله بندی عینا همین روانی و سادگی زبان امروز منو داره؛ یعنی به خاطر جوونی ملق نمیزنم تا یه کلمه رو تو وزن جا بدم. مثلا از شعرهای اولم اینه تا به کی بندگی، آزاد شدن میباید… زبان ساده است ولی کلا پرت و پلاست.»
شهریار و سایه
سایه از نوجوانی یک روزنامهخوان حرفهای بوده و اشعار تمام شعرای همدوره خود را در مجلات و روزنامهها میخوانده است. شاعر محبوب او شهریار بوده است، آنقدر که در رثای شعر او بیت میسروده:
خوش سایه که شعر تو را دگر نپسندم
که دوش گوش دلم شعر شهریار شنید
حوالی سالهای ۱۳۲۶، ۱۳۲۷ شهریار را از نزدیک میبیند و رفاقت بیبدیلی بین دو شاعر شکل میگیرد. سایه مدتها روزها از ساعت دو نیم، سه بعدازظهر به خانه شهریار میرفته و تا پاسی از شب شعر میخوانند، شعر میشنوند، گاهی ابوالحسن صبا به جمعشان اضافه میشده و گاه شهریار سازش را بر میداشته و مینواخته و دم میگرفته است. موقع مرگ شهریار اما سایه ایران نبوده است: «به من خبر ندادن، اگه میگفتن میاومدم. تو روزهای بیمارستان میگفت پس سایه جانم کی میاد؟ فردی تعریف میکرد که هرکس به عیادت شهریار تو بیمارستان مهر میرفت، شهریار به فردی میگفت که اون غزل سایه رو بخون… بگردید بگردید، بگردید در این خانه بگردید. میگفت: این غزلو سایه جانم برای من گفته… من این غزلو برای شهریار نساختم ولی از وقتی این حرفو شنیدم پیش خودم خیال میکنم این غزلو برای شهریار گفتم.»
مرتضی کیوان، ستاره شد
سال ۱۳۳۰ اما سایه با شخصی آشنا میشود که عمر کوتاهی دارد اما حضور او روی تمام زندگی ابتهاج، سایه میاندازد و در لابه لای تمام خاطراتش رخنمایی میکند. در خرداد ۱۳۳۰ چند روز پس از انتشار کتاب «سراب»، سایه در کافه فردوسی، مرتضی کیوان، شاعر و منتقد ادبی و اولین ویراستار ادبی را میبیند. از همانجا و همان روز که کیوان درباره کتاب سراب سایه چند سوال میپرسد، دوستی آنها آغاز میشود. و بعد این دوستی به یک دیدار و عادت روزانه تبدیل میشود. هر روز ۸ صبح این دیدار آغاز میشود. مرتضی کیوان از خانهاش پیاده راه میافتاده، خودش را به خانه سایه میرسانده و با هم هم راهی کافه نادری میشدند. سیاوش کسرایی، احمد شاملو، فریدون مشیری و گاهی نادر نادرپور به جمع آنها اضافه میشدند. برخی از شعرا و نویسندگان هم زمانی که از شهرهای دیگر به تهران میآمدند به این جمع اضافه میشدند؛ مثل نجف دریابندری که هروقت از آبادان به تهران میآمد، حتما در کافه نشینیهای این جمع حضور مییافت. همگی آنها گرایش سیاسی چپ داشتند و عقایدشان به حزب توده نزدیک بود. مرتضی کیوان اما بیش از همه برای حزب فعالیت میکرد. او پس از کودتای ۲۸مرداد ۱۳۳۲همراه سه نظامی عضو حزب توده که آنها را در خانهاش پنهان کرده بود بازداشت و در شهریور ۱۳۳۳ به جرم خیانت در زندان قصر تیرباران شد. سایه بارها برای او شعر سروده است. «کیوان ستاره بود » یکی از آن شعرهاست. او حتی در سالهای اخیر هم با گذشت حدود ۶۰ سال از مرگ کیوان هربار حرفی از او پیش امده گریسته است.
داستان کبوترها و خسرو روزبه
سایه در کتاب «پیر پرنیان اندیش»میگوید که پس از کودتای ۲۸ مرداد مدتی خسرو روزبه را در خانهاش پنهان کرده بوده. او این روایت را با خاطرهای از کفتربازیهایش در دوران نوجوانی تعریف میکند: «من در همه کار افراط میکردم. ده تا کبوترم شد بیستتا و پنجاه تا و صدتا و چهارصد تا و هشتصدتا و تمام خونه پر از کثافت کبوتر شده بود. بعد مادرم یک روز کبوترها رو از من خرید؛ یک مقدارشو بخشید و یک مقدارشو سر برید… من فهمیدم که به کبوترهام خیانت کردم و برای اولین بار مفهوم خیانت توی ذهنم شکل گرفت…. همین حادثه باعث شد که من هیچوقت کسی رو لو ندم….. یه زمانی جان آدمهایی دست من بود که اگه یک میلیارد میخواستم به من میدادن. بعد ۲۸ مرداد وقتی خسرو روزبه تو خونه من زندگی میکرد، اگه من میگفتم این آدم تو خونه من هست، هر چی میخواستم بهم میدادن…»
رضا قطبی، رادیو، شجریان و لطفی
سال ۱۳۵۱ رضا قطبی، رئیس تلویزیون ملی ایران که در جشن هنر شیراز با سایه آشنا شده بوده از او دعوت میکند تا مدیریت موسیقی رادیو را بر عهده بگیرد . او از سال ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵ ساخت ادامه برنامه گلها را که پیش از او داوود پیرنیا آن را میساخته، بر عهده میگیرد و از ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۷ مدیریت کل بخش موسیقی رادیو را عهدهدار میشود. رفاقت او با اهالی موسیقی از همان روزها شکل میگیرد. روزهایی که پای نوازندگان، آهنگسازان و خوانندگان برجسته مثل جواد معروفی، علی تجویدی، محمدرضا لطفی، همایون خرم، حسین علیزاده و محمدرضا شجریان بیش از گذشته به رادیو باز شد. از دل همین کار در رادیو کانون فرهنگی چاووش با حضور محمدرضا لطفی، ابتهاج، حسین علیزاده، پرویز مشکاتیان و محمدرضا شجریان شکل گرفت. روز ۱۸ شهریور ۱۳۵۷ در اعتراض به کشتار ۱۷ شهریور در میدان ژاله، هوشنگ ابتهاج، محمدرضا لطفی و محمدرضا شجریان از کار در رادیو استعفا دادند. آنها نامه استعفا را خطاب به رضا قطبی نوشتند و از آتشسوزی در سینما رکس آبادان هم یاد کردند.
زندان و ارغوان
با این حال بعد از انقلاب، هوشنگ ابتهاج به جرم هواداری از حزب توده بازداشت شد. پژوهشگران حوزه ادبیات معتقدند سرودههای او در دوران زندان یکی از نمونههای ارزشمند حبسیه سرایی در شعر فارسی است.
او هفتم اردیبهشت ۱۳۶۲ بازداشت و چهارم اردیبهشت ۱۳۶۳ از زندان آزاد میشود. سایه روز دستگیریاش را اینطور روایت کرده است: «ساعت هفت صبح زنگ زدنو من از پنجره کتابخونه که مشرف بود به کوچه دیدم ماشین پاسدارهاست. دونفر اینها اومدن تو. ما رو کردن تو حموم و دستشویی خونه از ساعت هفت صبح تا دوازده ظهر، بعد تمام خونه رو گشتن، یعنی در واقع به هم ریختن.» دخترم آسیا به من گفت: «بابا چی کار میکنی؟ گفتم: نمیدونم ولی شما بارمو سنگین نکنید.»
یکی از معروفترین شعرهای سایه شعر «ارغوان شاخه همخون جدا مانده من» است.
او این شعر را در دوران حبس برای ارغوانهایی که خودش با دست خود در باغچه خانهاش کاشته بود، سروده است: «اون هفته اول که من زندان بودم عجیب دلم برای باغچهام تنگ شده بود. همهاش فکر میکردم که حالا دیگر شمعدانیها باز شدن؛ کدومشون اول باز شده، سفیده باز شده؟ قرمزه باز شده؟. میدونم خجالتآوره ولی آنقدر که دلتنگ اونها شده بودم برای زن و بچهام دلتنگ نبودم! هفته اول خوب یادمه ذهن من مشغول شمعدانیها شده بود… ارغوان گلش تمام شده بود…»
داستان یک عشق
هوشنگ ابتهاج از همان سالهای ۱۳۲۵، ۱۳۲۶ که در دبیرستان تمدن درس میخوانده عاشق دختری ارمنی به نام آلما میشود و از سال ۱۳۳۲ با او زندگی میکند: «من و آلما از سال ۱۳۳۲ در واقع با هم زندگی میکردیم. پدر و مادر آلما با ازدواج ما موافق نبودن … . بعد از پنج سال رسما با هم ازدواج کردیم منتها چون من نمیخواستم آلما مذهبش رو عوض کنه در نتیجه عقد انقطاعی کردیم یعنی صیغه ۹۹ ساله تا سال ۱۳۵۶. بچههای من دیگه بزرگ شده بودن. دوستم احمد لنکرانی به من گفت: «سایه اینطور که درست نیست یه فکری بکن.» من گفتم چه فرق میکنه. مهم اینه که آلما زنمه، حالا چه عقد دائم چه انقطاعی. البته میدونستم که ممکنه تو مساائل ارث اسکالاتی پیش بیاد… . خلاصه چون اینها میدونستن مشکل ما چیه رفتن با یک محضر داری صحبت کردن. من رفتم طبقه بالای محضر و اونها صیغه رو باطل کردن. از پلهها که میاومدم پایین همهاش نگران بودم و دلهره داشتم آلما نگه خب من دیگه زنت نیستم پس خداحافظ! اومدم پایین و دوباره عقد کردیم.» آلما روز بیستم اسفند ۱۴۰۰ درگذشت. او تنها پنج ماه بدون یار و همراه دیرینش دوام آورد.
سایه پس از مرگ محمد رضا شجریان در مهر ماه ۱۳۹۹ گفته بود: «بارها گفتهام که نمیتوانم ایران را بی بودن شجریان تصور کنم. آنقدر زنده ماندم که این مصیبت را هم دیدم: «هر که را میخوانم از یاران ایام جوانی/ خاک پاسخ میدهد زانسوی مرز زندگانی» احتمالا در ان سوی مرزهای زندگی شجریان برایش آواز میخواند، لطفی سه تار میزند و خانم آلما به استقبالش میرود. بدرود همدم شعر و سرود و آواز ، بدرود رفیق ارغوانها….
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر