روز ۲۵ آگوست ۲۰۲۱ (سوم شهریور ۱۴۰۰)، «نازیلا طوبایی» در اتاقی نشسته است؛ در نزدیکی محل محاکمه «حمید نوری» و از تلویزیون که به دوربینهای مداربسته دادگاه وصل است، شهادتهای «ایرج مصداقی» را مقابل قضات سوئدی تماشا میکند.
حمید نوری را مثل هر جلسه، دست بسته به دادگاه آوردهاند. دستهایش را جلو میآورد، دستبند از دستانش گشوده میشود و کنار وکلایش مینشیند.
این تنها تصویری است از حمید نوری که چهرهاش بر دوربین نقش میبندد و خانوادههای قربانیان به همراه شاکیان و شاهدان، او را مشاهده میکنند.
روز دوم شهادتهای ایرج مصداقی است؛ عامل بازداشت حمید نوری که حالا باید روز به روز و لحظه به لحظه، زندگی و چشمدیدهایش را در «راهروی مرگ» روایت کند.
نازیلا اما که سالها است به دنبال گوشهای از گمگشته خود میگردد، سراپا گوش و چشم شده است تا بلکه نشانهای بیابد از سیامک؛ برادری که از کشتار ۱۳۶۷ جان به در برد اما در تور امنیتی اطلاعاتیها افتاد. او را فراری دادند و بعدها به شهادت ایرج مصداقی، کشته شد.
این گزارش، دومین یادداشت از مجموعهای است که «سیامک طوبایی» و خانوادهاش را در طول برگزاری دادگاههای حمید نوری تصویر میکند.
***
«وقتی تیزر مستند نیما سروستانی را میدیدم، وقتی چهرهاش [حمید نوری] را میدیدم، یک جور حال تهوع سینهام را میگرفت. چیزی انگار روی سینهام سنگینی میکرد. یک اتفاق دیگر هم افتاد؛ وکیل نوری دو بار دادگاه را به درستی بهخاطر صدای شعارها متوقف کرد چون شعارها برایش اهانت به عقایدش بودند و شکنجه میشد. وقتی این را گفت، مو به تنم سیخ شد که تو شکنجهگر بودی... پس تو حرمت به عقیده را میفهمی... فقط صدا شکنجه است برای تو... ولی بچهها با کابل کتک میخوردند و باید نوحههای آهنگران را گوش میدادند. خوشحال بودم عادلانه محاکمه میشود. اما از سوی دیگر... شکنجههای برادر خودم را به یاد آوردم. دوباره همان حسی که ... مثل لرزش صدایم همین الان که نمیتوانم حرف بزنم... یک چیزی روی سینهام سنگین است که کلمه برای توضیح آن ندارم.»
این جملات، توصیف بخشی از لحظههایی است که نازیلا طوبایی زمان رویارویی با حمید نوری از پشت شیشه تلویزیون به آن دچار شده است؛ احساس دوگانهای که گاه برای توصیف آن کلمهای یافت نمیشود و قربانی تلاش میکند خشم و درد را به دادخواهی تبدیل کند و به دست عدالتی بسپارد که با تجربه خودش، زمین تا به آسمان متفاوت است.
دومین روز سوال و جواب از ایرج مصداقی است. حمید نوری یا همان «حمید عباسی» در دادگاه نشسته است و ایرج مصداقی، مدافع حقوق بشر به شرح ماوقع میپردازد.
دادستان او را با سوالهای دقیق مثل تاریخ و اسامی، مدام به راهروی مرگ بازمیگرداند. ایرج مصداقی با خودش «لنگ» به همراه دارد. در آن تابستان، آن قدر زندانی سیاسی زیاد بود که چشمبند کم آمده بود و به زندانیان این پارچه سنتی را داده بودند تا چشمانشان را بر روی حقیقت ببندند و آنها را به مسلخ ببرند. اما جان به دربردهها از میان همان پارچه نازک هر آن چه برای بزنگاه تاریخی لازم بود، دیده بودند: «این لنگ، فقط لنگ نیست، با دار زدن دوستانم ارتباط دارد. آنهایی را که برای اعدام میبردند، دیگر چشمبند نداشتند و من از همین طریق برای اولین بار فهمیدم. پاسدار از سالن برمیگشت و در دستش دهها لنگ بود.»
شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۶۷ (ششم آگوست ۱۹۸۸) است. ایرج مصداقی در راهروی مرگ نشسته است: «قبل از آن که من را جلوی هیات مرگ ببرند، چهار نفر قبل از من داخل رفته بودند. قاسم سیفان، مصطفی محمدی محب و محمود زکی که همه اعدام شدند. علی حقوردی آنجا بود. او همیشه دچار تشنج میشد چون در سال ۱۳۶۲ او را برای دو هفته سر پا با چشمبند بیدار نگه داشته بودند. او را هم بردند.»
نام بعدی، «ناصر منصوری» است؛ دوست ایرج مصداقی. در خرداد همان سال به زندانیان دیگر گفته بودند که ناصر خودکشی کرده و خودش را از طبقه سوم پایین انداخته است. اما مصداقی نامش را در راهروی مرگ، از زبان «ناصریان» (محمد مقیسه) شنیده بود: «او قطع نخاع شده بود و هیچ حرکتی نمیتوانست بکند. در بهداری بستری بود. ناصریان به جاسم که پاسدار بود، گفته بود خبر بده که او را بیاورند. بیات، مسوول بهداری او را روی برانکارد آورد. او را بردند داخل اتاق [هیات مرگ]. خیلی زود او را از اتاق بیرون آوردند و به راهروی مرگ بردند. من عکس قبر او را دارم. از میان اسامی ۱۱۰ نفری که شما دیدید، من قبر ۳۶ نفر را پیدا کردم و عکس سنگ قبرهایشان را دارم.»
میان اسم بردن از زندانیان، گاه بغض چنگ میزند بر گلویی که میخواهد با صدای بلند نام یارانش را بیان کند. اسم بعدی، «محسن محمدباقر» است؛ مردی که فلج بود و در فیلم «غریبه و مه»، اثر «بهرام بیضایی»، در نقش کودکی فلج بازی کرده بود. او هم آنجا بود. نامش را صدا کرده بودند و با دو عصای آهنی، به حسینیه یا همان سالن آمفیتئاتر که قتلگاه بود، رفته بود.
تصویر بعدی روایتهای مصداقی، کیسههای پر از ساعت و اسکناس است که از کشتهها جمع کرده بودند و در دستان خونآلود پاسدارها دست به دست میشدند.
نازیلا طوبایی تمام این اسامی را دنبال کرده است. با اسم تکتک آنها، تصویر برادرش را متصور شده است که او کجا بود؟ در آن لحظههای مرگبار، سیامک میان کدام همبندیها نشسته بود؟
در مقاله اول، درباره سیامک طوبایی نوشتیم که وقتی ۱۸ ساله بود، در شهریور ۱۳۶۰ به اتهام هواداری از «سازمان مجاهدین خلق» وقتی اعلامیه پخش میکرد، دستگیر کردند. او به سه سال حبس محکوم و سه هفته بعد، یعنی هفتم مهر ۱۳۶۰ نامش در لیست اعدامیها منتشر شد. اما زنده بود و در دادگاهی دیگر به دوازده سال حبس محکومش کردند. سیامک در زمان کشتار ۱۳۶۷، در زندان «گوهردشت» بود و جان به در برد اما بعدها ناپدید شد و حالا بیش از ۳۰ سال است که خانوادهاش هیچ از سرنوشت او نمیدانند.
نازیلا در روزهای برگزاری دادگاه حمید نوری، میان بازماندههای آن جنایت، به دنبال گمشده خود میگردد تا شاید نشانی از او، پازل این گمگشتگی را تکمیل کند: «پریروز یکی از همبندیهای سیامک برایم تعریف میکرد که برادرم همیشه لبخند روی لبانش بود و سعی میکرد شادی بیافریند. میگفت همه ما را بردند و شلاق زدند، سیامک نفر آخر به بند برگشت. تا داخل آمد، گفت بچهها! به شلاق من فلفل زده بودند، بدجوری میسوزد. تا این را گفت، همه خندیدند و پاسدار حالش بد شد که همین الان اینها را له و لورده کردهایم و هنوز میخندند.»
او میگوید: «وقتی از من خواستی تا عکسهای بچگی سیامک را برایت بفرستم، خاطرات کودکی او جلوی ذهنم آمدند. وقتی دادگاه را به تماشا نشسته بودم، یاد شکنجههایی افتادم که سیامک تحمل کرده بود. سیامک بدن ورزیدهای داشت. در ذهنم میآید که از تونل پاسداران رد میشد و سیامک همیشه کنار میایستاد تا بچههای ضعیفتر وسط باشند و کمتر کتک بخورند.»
تصویری که از سیامک همراه با نازیلا و «نینا طوبایی» در کودکی میبینید، مربوط به سال ۱۳۴۴ است. در آن زمان، هر سه لباسهای عید خود را پوشیده بودند. سیامک دو ساله بود و کنار خواهرهایش، در حیاط خانه خود در محله «نارمک»، بیتوجه به سرنوشتی که انتظارشان را میکشید، میدویدند، میخندیدند و بازی میکردند.
عکس بعدی، کارت سیامک است برای امتحان نهایی؛ آخرین عکس او در عکاسی که هیچوقت به امتحان دیپلم نرسید.
تصویر سوم، کاردستیهای او برای عیدی به خواهران و برادرش «بابک» هستند که از زندان به دست آنها رسیدهاند: «آن کاردستی را بعد از ۱۳۶۱ درست کرد. سمت چپ عکس، با پاکت شیر برای برادر کوچکترم بابک، کیف درست کرده بود. پاکت را برعکس کرده و با نخ مشکی دورش را دوخته و روی آن BT نوشته بود؛ یعنی بابک طوبایی. جای عکس هم تصویر غلامرضا تختی را گذاشته بود. عیدی بابک بود. آن نقاشی را با کاغذهای رنگی دور پرتقال درست و پرندهای در میان آن ترسیم کرده بود که دارد میپرد. عیدی من و نینا بود.»
اما حکایت هستههای خرما، روایت دیگری است؛ دو دستبند که یکی از آنها را سال ۱۳۶۱ از زندان «قزلحصار» بیرون فرستاده بود. هستههای خرما با سیمان و سنگهای هواخوری تراشیده و صاف شده و در چایی انداخته شده بودند تا رنگ بگیرند. سیامک هم مثل دیگر زندانیان که یادگاری چنین از خود بر جای گذاشتهاند، با سوزن هستههای خرما را سوراخ کرده و با بندهایی که از جورابهایش تنیده، هستهها را به دستبند تبدیل کرده بود. با سوزن، یک بیت شعر هم روی آنها حکاکی کرده بود: «هزار نقش برآرد و زمانه نبود، یکی چنانکه در آیینه تصور ما است.»
اواخر سال ۱۳۵۸ بود که نازیلا از سیامک پرسیده بود چرا به مجاهدین خلق پیوسته است، آنهم در شرایطی که خانواده آنها مذهبی نبودند: «گفت مساله من ایدئولوژی آنها نیست بلکه فقیرترین اقشار جامعه هوادار مجاهدین هستند. سیامک از بچگی به تساوی اعتقاد داشت و به همان سوسیالیزمی که معتقد بود، عمل میکرد.»
مثل همان وقت که پدرش از سفر برای همه سوغاتی آورده بود و سهم سیامک هم کاپشن جیری بود که همان روز اول پوشیده و به مدرسه رفته و بدون آن به خانه برگشته بود: «به ما گفت کاپشن خود را گم کرده است. اما یک روز که با دوستش که وضع مالی خوبی نداشتند، برای ناهار به خانه آمد، کاپشن تن او بود. دوستش را آورده بود تا لوازمالتحریر به او بدهد. در جواب مادرم گفت از کاپشنم خوشش آمده بود و به او دادم. در نگاه مادرم و بیشتر پدرم، غرور و افتخار موج میزد. ما در خانوادهای سیاسی بزرگ شدیم با ارزشهای ضد طبقاتی.»
پدر سیامک از هواداران «محمد مصدق» بود که در سال ۱۳۳۲ توسط حکومت پهلوی دستگیر شد و به زندان افتاد. او را در شیراز زندانی کرده بودند و به گفته نازیلا، بعد فرار کرد و به تهران رفت و توانست در وزارت کشاورزی استخدام شود.
تفاوت میان زندانها و شکنجههای دوران پهلوی با حکومتی که میخواست بر عدل تکیه زند و نام جمهوری بر خود نهاد، در روایتهای بسیاری از بازماندههای هر دو دوره زندان چشمگیر است. برخی از آنهایی که مدتها زیر شکنجههای ساواک طاقت آوردند، در دوران جمهوری اسلامی و آن دهه خونین، مقابل دوربینهای ساختگی ناچار به اعتراف اجباری شدند.
به دادگاه برگردیم. هنوز ایرج مصداقی ایستاده است و اسم میبرد از آنها که رفتند و بازنگشتند: «مسعود غباری، رامین قاسمی، سید حسین سبحانی، رضا زند، مهران هویدا، اصغر مسجدی، منوچهر بزرگ بشر و ...»
و نامهایی که حمید نوری برای اعدام خوانده بود: «محسن محمدباقر، فرامرز فراهانی، حیدر صادقی، اسدالله طیبی، محمد حسن خالقی، حمیدرضا خطیبی، عبدالله بهرنگی و ...»
به راهروی مرگ برویم: «هر بار که اعدام میکردند، شیرینی پخش میشد. حمید نوری شیرینی تقسیم میکرد. به راهروی مرگ آمد و به من هم شیرینی تعارف کرد. هیچکس برنداشت. ناصریان [محمد مقیسه] خیلی خوشحال بود و مثل بالرینها در راهرو میرقصید. یک نفر پرسید ما را کی به بند میبرید؟ ناصریان میرقصید و میگفت من نمیدانم و به صدایش آهنگ میداد.»
نازیلا! چه حسی داشتی؟
- میدانی، وقتی چیزی را گم کردهای و نمیدانی کجا است؟ آن قدر این حس سنگین است که نمیدانی چه طور با آن کنار بیایی. باور به قتل رسیدنش زمان میبرد. سه چهارم وجود من همیشه دنبال سیامک بود. انگار با یک چهارم مغز و روحم زندگی میکردم. سالها طول کشید تا از مرحله انکار دربیایم. این دوره انکار برای برادرم بابک و بعد نینا طولانیتر بود.
چهطور از این مرحله انکار خارج شدید؟
- ما ۲۰ سال دنبال سیامک میگشتیم تا من کتاب «نه زیستن و نه مرگ» ایرج مصداقی را خواندم و فهمیدم چه بر سر سیامک آمده است. با ایرج ارتباط گرفتم و فکر میکنم که آمدن او به زندگی من باعث سلامت روحیام شد. خانواده ما را مثل یک کاغذ در نظر بگیر که دست بیاندازی و وسط آن را بکنی. تمام صفحه چروکیده میشود. ما پیش از آشنایی با ایرج، با خانواده دور هم جمع میشدیم اما درباره سیامک حرف نمیزدیم. «آناهیتا» دخترم کوچک بود و ناگهان در جمع گفت: «مگر من دو تا دایی ندارم؟ پس دایی سیامک کجا است؟» خانوادهام خشمگین شدند که چرا این حقیقت را به بچه گفتهام. اما این خشم، خشم شنیدن نبودن سیامک بود که نمیدانیم کجا است. بعدها در میهمانی عید شکرگزاری بودیم که مادرم خاطرهای از سیامک گفت و دخترم ناگهان جواب داد بالاخره به جایی رسیدهایم که از دایی سیامک حرف میزنیم. من این را مدیون ایرج هستم.
باور کردی که سیامک دیگر نیست؟
- سال ۲۰۰۴ کتاب ایرج را خواندم و طول کشید تا بتوانم به پدرم بگویم که سیامک کشته شده است. ۲۰۱۰ به او گفتم. در پس ذهنم نمیتوانستم باور کنم. همیشه فکر میکردم سیامک خارج شده، به کمپ اشرف رسیده است و مجاهدین او را سر به نیست کردهاند. آنها هم جوابهای ضد و نقیض میدادند. وقتی با ایرج آشنا شدم، مدتها او را سوال و جواب کردم. حالا ایرج برایم بوی سیامک را میدهد. ایرج بود که توانست من را متقاعد کند سیامک هرگز خارج نشد. ولی من هنوز هم نتوانستهام بپذیرم. هنوز اطلاعات کمی از او دارم. هنوز دنبال گوشههای این پازل هستم و میخواهم کاملش کنم. من بسیاری از خاطرات زندان را، بهویژه خطرات مردها را خواندهام و همیشه دنبال نشانهای از سیامک بودهام. من حتی میدانم چه کسی سیامک را لو داد و میدانم کجا دستگیر شد اما اسم نبردم. در موقع مصاحبه تلویزیونی که میلیونها مخاطب داشت، باز هم از او اسمی نبردم. من به دلیل شخصی اینجا هستم. من به دنبال سیامک اینجا هستم.
نازیلا پس از پایان جلسه محاکمه روز ۲۵ آگوست، وکیل شاکیان و شاهدان را جلوی دادگاه در آغوش کشید و از او خواست پس از پایان این محاکمه، به دنبال ناپدیدشدگان آن دهه باشد: «من را بغل کرد و احساس کردم اشک در چشمان او هم جمع شد و گفت قول میدهم، باشد.»
در انتهای این گفتوگو، با نازیلا طوبایی آخرین نامهای را که برادرش سیامک برای او نوشته بود، مرور میکنیم که دوم تیر ۱۳۶۸ با سه بار نوشتن «دوستت دارم» به پایان رسیده است: «حالا اجازه بده در مورد آینده صحبت کنیم. آینده زیبا خواهد بود برای همه ما. اما زیبایی، خوب و موفقیت ساده به دست نمیآید. باید برای آن تلاش کرد و سختی دید. شاید در کوران تلاش برای رسیدن به هدف، حرکت ما دچار وقفه یا عقبگرد شود. این به معنای اشتباه بودن راه نیست و نباید ما را دلسرد کند. باید کمربندها را سفت کرد و عزم و اراده را صیقل زد و ایستاد.»
این روایت ادامه دارد...
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر