اگر از کسانی که بازداشت، بازجویی و حبس را تجربه کردهاند بپرسیم که سختترین مرحله کدام بوده است، بیشتر آنها به سلول انفرادی اشاره میکنند. بسیاری از زندانیانی که تجربه انفرادی داشتهاند، در روایتهای بیشماری که تاکنون منتشر شده است، گفتهاند سلول انفرادی حتی سالها پس از پایان دوران حبس، آنها را همراهی میکند.
چه بسیار انسانهایی که هنوز از فضای بسته هراس دارند، خوابهایشان همچنان آشفته است و تنهایی برایشان حکم شکنجه دارد؛ همانهایی که ساعتها، روزها و ماهها در انفرادی، آرامش روان و حتی سلامت جسمانی خود را از دست دادهاند.
اگرچه تاکنون بسیاری از زندانیان که حبس آنها به پایان رسیده است، به ویژه آنهایی که ایران را ترک کرده و به امنیت نسبی رسیدهاند، بارها درباره سلول انفرادی، بازجوییها و شکنجههایی که شده، افشاگری کردهاند اما کتاب «شکنجه سفید» به عنوان سندی از شکنجهگری جمهوری اسلامی، از روایتهای زنان زندانی سیاسی و عقیدتی در زندان تهیه شده است. «نرگس محمدی»، فعال حقوق بشر که به تازگی آزاد شده، این کتاب را در گفتوگو با ۱۲ زن زندانی، کنار روایتهای خودش از آنچه بر او تحمیل کردهاند، نوشته است. «شکنجه سفید» را نشر باران منتشر کرده است.
***
نرگس محمدی برای بار سوم سلول انفرادی را در اردیبهشت ۱۳۹۱ تجربه کرد. او یکبار در سال ۱۳۸۰ و یکبار در سال ۱۳۸۹ انفرادی را تجربه کرده بود. بار سوم وی را به بند ۲۰۹ «اوین» منتقل کردند. در آن زمان، همسرش، «تقی رحمانی» که فعال سیاسی است، ایران را ترک کرده بود. نرگس محمدی دو دفعه آخر «مادر» بود و مقابل چشمان فرزندانش، بازداشت شده بود: «از فکر کردن به علی و کیانا میگریختم. دلم بیتاب و بیقرار بود. وقتی ناخودآگاه اسمشان به ذهنم خطور میکرد، بلند میشدم و میدویدم. احساس میکردم اگر بنشینم، از شدت غم فرو میپاشم. مطمئن بودم که بچهها روزهای سختی دارند. از خدا میخواستم من را از ذهن و دل بچهها بگیرد.»
او بعدها در مراجعه به روانپزشک متوجه شده بود که از محیط در بسته میترسد و خواب آرام را از دست داده است. سوالها رهایش نمیکردند: «چرا باید در سلول انفرادی باشم؟» همانطور که لحظهای مادر بودنش رهایش نکرد و تمام مدت به علی و کیانا فکر میکرد: «تاولهای زخمهای سلول انفرادی من گاهی میترکد، گاه عفونت میکند، گاه میسوزد و گاه وحشت را به رگهایم میدواند. هنوز التیام نیافتهاند این زخمها که دیده نمیشوند.»
این مقدمه، تنها گریزی به روایتهای نرگس محمدی از سه بار تجربه سلول انفرادی بود. او در کتاب شکنجه سفید با ۱۲ زن زندانی سیاسی و عقیدتی درباره همین تجربه گفتوگو کرده است. این فعال حقوق بشر پس از آزادی، در گفتوگو با «ایرانوایر»، هدفش از انتشار این کتاب را توقف این نوع از شکنجه در زندانهای ایران عنوان کرد.
بچههایت را به پرورشگاه دادهایم
تجربه «نیگارا افشارزاده»، دومین روایت از شهادتهای زنان زندانی است که در این کتاب ذکر شده است؛ شهروند ترکمنستان که به او اتهام «جاسوسی» زدهاند.
نیگارا یک سال و نیم از دوره محکومیتش را در سلول انفرادی گذراند. او را در مشهد، وسط خیابان، در حالی که فرزندانش را به همراه داشت، بازداشت و به انفرادی منتقل کرده بودند. این زن را موقع بازداشت، همان وسط خیابان از فرزندانش جدا کرده بودند و تا ماهها از آنها بیخبر بود. بازجوها به او گفته بودند دو فرزند شش و هشت سالهاش را به پرورشگاه فرستادهاند!
سلول او هم مشابه تجربههای بسیاری است که تاکنون روایت شده است؛ اتاقی کوچک، پتویی کثیف، بیپنجره و چراغی که همیشه بالای سرشان روشن بود: «سلول را زیر و رو میکردم تا شاید چیزی مثل یک مورچه پیدا کنم. هر وقت موفق میشدم، مواظب بودم تا گم نشود. ساعتها با مورچه حرف میزدم. گریه میکردم. ناله میکردم. [...] وقتی برایم ناهار میآوردند، برنج را خرد میکردم و روی زمین میریختم تا مورچهای چیزی بیابم و با آن سرگرم شوم. دلم میخواست موجود زندهای در سلول با من باشد. وقتی مگس به سلول میآمد، از خوشحالی پر در میآوردم.»
زمانیکه نیگارا بازداشت شد، ۷۰ کیلو وزن داشت اما همان ماههای اول وزنش به ۵۳ کیلو کاهش پیدا کرد. بعد از مدتی از نوک سینهاش مایعی سیاهرنگ خارج میشد؛ مشکلی که تا زمان تهیه این کتاب، همچنان با او همراه بود.
او یک سال و نیم در انفرادی روی پتوهای سفت و خشک سربازی میخوابید. پهلوها و پشتش زخم شده و زخمهایش چرک کرده بودند اما هیچکس به فریادش نمیرسید. بازجوها به او گفته بودند مادربزرگش فوت کرده و پسرش در بیمارستان در حال مرگ است.
نیگارا مراسم عزاداری مادربزرگش را به تنهایی در آن سلول برگزار کرده و برای بیماری فرزندش اشک ریخته بود. اما هیچکدام از این حرفها واقعیت نداشتند. او تا شش ماه از هیچکس جز بیپناهی خودش خبر نداشت.
سلول انفرادی مثل یک قوطی بسته است
«آتنا دایمی»، فعال مدنی را که در بند «دو الف» بازداشتگاه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در زنان اوین بود، ابتدا در سلولی سه در دو نگه میداشتند که تنها یک پنجره در ارتفاع بسیار بالا داشت با لایههای حفاظتی که مانع از ورود نور به سلول شوند. او رنگ آسمان را به سختی از لابهلای حصارها میدید. دو لامپ سفید و زرد تا موقع خواب روشن بودند و شب تنها لامپ سفید خاموش میشد. آتنا ۳۰ روز در این سلول بود و بعد به انفرادی دیگری منتقل شد که کمی بزرگتر مینمود. سلول اول توالت نداشت اما سلول دوم یک توالت داشت. اینبار چراغها سه تا بودند و پنجره روی سقف قرار داشت.
او از وقتی میگوید که از محل کارش به انفرادی منتقل شده بود: «صدای کوبیده شدن در سلول پشت سرم، تلنگر محکمی به من زد که دیگر اختیار زندگیام از من سلب شده است. حس بدی بود. سکوت مطلق بود. برگشتم و به در بسته نگاه کردم. احساس کردم داخل یک قوطی کبریت گیر افتادهام. با خودم فکر کردم که این در دیگر باز نمیشود، مگر به خواست بازجو. بعد از بازجویی با خودم میگفتم شاید فردا بازجویی داشته باشم و شاید هم نه. حس دوگانهای بود. آدم نمیدانست بین بازجویی داشتن و باز شدن در و بسته بودن در برای همیشه و بازجویی نداشتن، کدام را ترجیح میدهد.»
کوبیدن به دیوار یا زمین، راه ارتباطی آتنا با دیگر زندانیان بود. اگر این کوبیدنها جوابی میگرفتند، به این معنا بود که زندانی دیگری از عمق تنهایی، با او ارتباط برقرار میکند. در بازجوییهای میان انفرادی، او را به دستکم ۱۸ مورد متهم کرده بودند. در حین خواندن آن برگه هم مدام به اعدام تهدید شده بود. میگوید احساس میکرد که ماموران میخواهند او را با دندانهایشان تکهتکه کنند.
آتنا هم مثل نیگارا، خودش را با مورچهها سرگرم میکرد. اولین تماس تلفنی را ۱۸ روز پس از بازداشت به او دادند و اولین ملاقاتش ۲۵ روز بعد بود.
بازجو: برو کفن بیار
«زهرا ذهتابچی»، کارشناس جامعهشناسی است که توسط وزارت اطلاعات در خیابان و هنگام تحقیقی میدانی برای ارگانی حکومتی بازداشت شده بود. پدر او در دهه ۶۰ به خاطر هواداری از «سازمان مجاهدین خلق» اعدام شده است. زهرا به محض بازداشت، به انفرادی ۲۰۹ اوین منتقل شد و دادگاهی به ریاست قاضی «ابوالقاسم صلواتی» او را به ۱۰ سال حبس محکوم کرد.
تا ۳۳ روز در انفرادی حق تماس نداشت و ۱۴ ماه را در سلولی گذراند که تنها یک پنجره آهنی داشت و پشت آن با صفحهای فلزی سوراخ شده بود تا نوری به آن همه تاریکی و تنهایی نتابد. سلول او دستشویی نداشت و در ۱۴ ماه، هر وقت میخواست به دستشویی برود، باید چشمبند میزد و بازرسی بدنی میشد.
دندانش در سلول شکسته و عفونت کرده بود و به او آنتیبیوتیک داده بودند. اما مشکلش برطرف نشده بود تا بالاخره یک روز او را به زیرزمین ۲۰۹ بردند. زهرا روی صندلی نشسته و پیرمردی دندانش را دیده و گفته بود کاری نمیتواند برایش بکند. به او یک بسته نخ دندان داده بودند: «من تا پایان حبس در انفرادی، با یک دندان شکسته ماندم.[...] بازجو گفت من حکم اعدام تو را چند وقتی است که گرفتهام. من نمیتوانستم حتی حرف بزنم. تا میآمدم یک کلمه حرف بزنم، داد میزد که من حق حرف زدن ندارم. تمام آن شب با این فضا گذشت. گفت برو کفن بیار! یک دفعه یک کیسه جلوی من انداخت. وقتی در آن را باز کردم، چند تا بنر بود. عکس بابای من را که قاب کرده بودم، آورده بودند.»
بازجو حتی به سراغ دخترهای ۱۱ و ۲۱ ساله این پژوهشگر هم رفته بود. فردی به اسم «علوی» با آنها در پارک قرار گذاشته بود. اما حضور مادر زهرا، برنامههای بازجو را برهم زده بود. او میخواست دخترهایش در جلسه دادگاه حضور داشته باشند اما علوی هر بار گفته بود: «چون حکم تو اعدام است، دخترها نباشند بهتر است.»
زهرا در ۱۴ ماه انفرادی، سعی کرده بود به آزادی فکر نکند.
زندانیان را میله زنجیر میکردند
«نازنین زاغری»، شهروند ایرانی بریتانیایی را وقتی بازداشت کردند، فرزندش «گیسو» ۲۲ ماهه بود. او را به اتهامهای «جاسوسی» و «مشارکت در براندازی نرم»، پس از بازداشت، به انفرادی بردند. تجربه سلول انفرادی برای او حمله عصبی به همراه داشت. نازنین از قبل هم از فضای بسته میترسید: «انفرادی به دلیل ترس از فضای بسته و تنها ماندن، برای من شکنجه بزرگی بود. به زنان نگهبان میگفتم اگر یک لای در را باز بگذارید و من شما را ببینم، آرام میشوم. لااقل میخوابم. اما میگفتند قانون است.»
او به جز اضطراب و ترس، دچار افسردگی هم شده بود.
بازجوییها، نگهداری در سلول انفرادی، دوری از فرزند و تهدیدهایی که بازجوها میکردند، روان و سلامت نازنین زاغری را به هم ریخته بود: «وقتی بیرون بودم، به خاطر فقر شدید آهن و ویتامین دی، تحت معالجه بودم اما در زندان حتی اجازه نمیدادند قرصهایم را داشته باشم. [...] انفرادی خیلی سنگین بود. دریچهای که روی در جوش داده بودند، یک شکاف کوچک داشت و من سعی میکردم از آن بیرون را نگاه کنم. [...] فضای سلول ترسآور بود. داخل سلول یک لوله مانندی به فاصله ۱۰سانتیمتری از دیوار جوش خورده بود و مزاحم من بود. نمیفهمیدم چیست تا اینکه افرادی که وارد سلول شدند، گفتند برای اعدامیها و تنبیه است. آنها را به میله میبستند. من خیلی میترسیدم.»
نازنین دچار فراموشی طولانیمدت شده بود. حتی کارهای عادی و روزمره را هم به یاد نمیآورد. او پس از حبس در زندان کرمان، به بند دو الف سپاه منتقل شد؛ سلولی کوچکتر که پنجره نداشت. هیچوقت نتوانست خوب بخوابد و همیشه دلتنگ گیسو بود: «دوره سختی را پشتسر گذاشته بودم. واقعا قابل توصیف نیست.»
بازجویی سختترین قسمت انفرادی بود
«سلول انفرادی فقط یک سلول در بسته کوچک تنگ و تاریک و بیروح و رونق نیست. در این دوران، مرتب فشارها را بر متهم افزایش میدهند؛ بازجوییهای سنگین و پرفشار، تهدیدها، توهینها، القای حس خطر، خطر برای خانواده و دیگران، بیخبری از خانواده، بیخبری از نقشههای آقایان که چه خوابی برای تو و خانوادهات و جامعهات دیدهاند، تصمیمگیریهای حساس به ازای هر سوال که باید پاسخ داده شود... آنها مرتب بلوف میزنند، قسم میخورند، فریاد میزنند و دروغ میگویند تا تو را خسته و مطیع کنند.»
«مهوش شهریاری»، شهروند بهایی است که در «موسسه آموزش عالی مجازی بهاییها» (BIHE)، به بهاییان که از تحصیل محروم هستند، تدریس میکرد. او به ۲۰ سال زندان محکوم شده بود. در ماههای اول بازداشت، ۲۰ کیلو از وزنش را زیر بازجوییها و حبس در انفرادی از دست داد.
او را صبح روزی که قرار بود دخترش عروس شود، بازداشت کردند و به انفرادی فرستادند. مهوش دورهای را در بند ۲۰۹ اوین و زندان «وکیل آباد» گذراند.
بازجو به او گفته بود ممکن است پسرش که هر هفته برای ملاقات به مشهد میآمد، در سانحهای کشته شود. به او میگفتند زنده از زندان بیرون نخواهد رفت و برای همسرش اتفاقی افتاده و در بیمارستان است. در آنجا مامور زن وجود نداشت و همین مساله حس امنیت را در این معلم از بین برده بود.
مهوش شهریاری میگوید برای آن که انفرادی را طاقت بیاورد، به کلاسهای درسی که اداره میکرد، میاندیشید. او در انفرادی دچار تنگینفس، تپش قلب و پوکی استخوان شد و چربی خون و اختلال حافظه هم گرفت.
باید جلوی دوربین مداربسته حمام میکردم
«هنگامه شهیدی» روزنامهنگار را چهار بار به سلول انفرادی فرستادند و او را شکنجه کردند تا اعتراف کند با سیستمهای امنیتی در ارتباط است. از او خواسته بودند به رابطه جنسی با «محمد خاتمی» و «مهدی کروبی» اعتراف کند. این روزنامهنگار را نیز بارها تهدید به اعدام کرده بودند؛ چه بازجوهای تازهکار که «کارآموز» خوانده میشدند و چه بازجوهای کارکشته!
یکی از تجربههای انفرادی هنگامه، به سلولهای ۲۴۱ اوین برمیگردد: «یک دوربین مداربسته ۳۶۰ درجه کلیه اعمال زندگی ما در سلول را کنترل میکرد. استفاده از توالت و دستشویی و همچنین استحمام جلوی دوربین و دید ماموران برای من یکی از مصادیق شکنجه روانی بود.»
او پس از بارها تجربه انفرادی و حبس، به نرگس محمدی گفته است: «سلول انفرادی یک شکنجهگاه است. سلول انفرادی منهای هر شرایطی که فرد زندانی داشته باشد، یک شکنجه سخت است. حالا اگر شرایط فرد را سختتر بکنند، شکنجه مضاعف میشود. [...] در یکی از بندهای پشت سلول من، صدای ناله زنانی را میشنیدم که اذیت و آزار شده بودند. این صداها بدترین خاطرات من از سلول انفرادی هستند.»
تنها زندانی بند بودم
«در ۲۰۹ خیلی دلتنگ میشدم و گریه میکردم. دلم برای مادرم تنگ بود. احساس دلتنگی و میل به فرار کردن و خروج از آن سلول و محیط خیلی به من فشار میآورد. گاهی حالاتی داشتم که فکر میکردم افسردگی گرفتهام. [...] بازجوییها در حالی انجام میشدند که روی ما به دیوار بود. در محوطه هم با چشمبند تردد میکردم. بازجو میآمد و میگفت فردا میآیم و میرفت و پنج شش روز نمیآمد. من داخل سلول، بیصدا، در سکوت و تنهایی و بدتر از همه، در انتظار میماندم.»
«ریحانه طباطبایی» طی دو بار بازداشت، انفرادی را تجربه کرده است.
بازجو به این روزنامهنگار گفته بود شرایط انفرادی چندین ماه طول خواهد کشید مگر کاغذ و قلم بگیرد و با آنها همکاری کند. از او درباره ارتباطش با روزنامهنگاران و فعالان خارج از ایران سوال میپرسیدند. این روزنامهنگار بالاخره پس از ۳۶ روز انفرادی در دور دوم دستگیری، با قرار وثیقهای ۱۰۰ میلیون تومانی آزاد شد.
تنها شرط آزادی، فیلمبرداری بود
از او سوال و جوابی نکردند. تمام مدت قرار بود هنگام فیلمبرداری به بازجو نگاه نکند. میخواستند چادرش را از او بگیرند که مقاومت کرده بود. در تمام مدت فیلمبرداری، او متکلم وحده بود. احتمالا برای همین، بخشی که نرگس محمدی از «سیما کیانی» روایت کرده، بدون هیچ سوالی منتشر شده است.
سیما شهروند بهایی و عضو گروه ادارهکننده امور بهاییان است. او به «تبلیغ علیه نظام» متهم شده است.
او هم مثل بسیاری از زندانیان، بدون هیچ تصوری از سلول انفرادی و زندان، به حبس افتاد. بازجوها تهدیدش میکردند که اعضای خانوادهاش را زندانی خواهند کرد. در انفرادی و بازجوییها نداشتن هیچ سرگرمی او را آزار میداد، به طوریکه سعی میکرد از همهمه نامفهومی که از دفتر زندانبانها میشنید، کلمات را برای خودش مفهوم کند.
به گفته سیما، تنهایی و بیکاری آنقدر به او فشار میآوردند که ترجیح میداد بازجویی شود: «تاکید میکردند که تنها شرط آزادی این است که از تو فیلمبرداری شود وگرنه تو را به دادسرا نمیبریم. بعد هم توضیح دادند در فیلم فقط هرچه را که نوشتهایی، میگویی.»
میگوید: «فرصت خواستم تا فکر کنم. برگشتم سلولم و ساعتها دعا کردم و بعد هم پیشنهاد آنها را قبول کردم.»
دو روز پس از فیلمبرداری از اعترافات اجباری سیما، با قرار وثیقه آزاد شد.
بازجو به کلیسا میگفت قمارخانه
«سه روز اول که در سلول خیلی کوچک بودم، تمام کارها را باید داخل سلول انجام میدادم و حتی برای دستشویی رفتن هم از آن خارج نمیشدم. خیلی سخت بود. [...] شبها برای خوابیدن یک بار سرم را کنار دیوار میگذاشتم، یکبار کنار توالت فرنگی. بوی توالت خیلی بد بود و حالم بد میشد. در داخل سلول هیچ چیزی وجود نداشت که بتوانی کاری بکنی. آدم حس میکرد که زمان حرکت نمیکند.»
«فاطمه محمدی» را به خاطر انتخاب مذهب مسیحی بازداشت و به «عضویت در گروههای تبشیری» و «اقدام علیه امنیت ملی» محکوم کرده و برای ۲۰ روز به انفرادی فرستاده بودند. بازجو حین بازجویی به خانوادهاش توهین میکرد و به کلیسا میگفت «قمارخانه». حتی از خصوصیترین زوایای زندگی او هم خبر داشتند و تحقیرش میکردند.
افسردگی فاطمه پس از دوران انفرادی، به خاطر کمبود نور و صدا و تحرک و سکوت مطلق شبانهروزی تشدید شده بود اما دارویی در اختیارش قرار نمیدادند. یکبار از شدت نگرانی و اضطراب سرش را چندبار به دیوار کوبید و داد زد. در جواب این حالت، او را به بازجویی بردند و شخصی به عنوان پزشک دارویی به او داد که هیچوقت نفهمید چیست اما اضطرابش بیشتر شد: «من دیگر بازجویی هم نداشتم و در سلول رها شده بودم. [...] حاضر بودم برای بازجویی که همیشه مورد تحقیر، توهین و داد و فریاد قرار میگرفتم، از سلول خارج شوم. اتفاقی بیفتد ولی من صدای پای یک انسان را بشنوم و از سلول بیرون بیایم.»
حبس در اصطبل
«صدیقه مرادی» که دو بار در دهه ۶۰ بازداشت شده بود، در سال ۱۳۹۰ هم به اتهامهای «محاربه» و «ارتباط با گروههای معاند» زندانی شد و انفرادی را هم از سر گذراند. او را به همراه دهها تن از زندانیان دیگر، در اصطبل حبس کرده بودند.
میگوید در سال ۱۳۶۰ آنها را به یک اصطبل در جاده کرج برده بودند: «هر ۱۵ نفر در یک آخور بودیم. بند اصطبل را میبستند. [...] آنجا آقای "کچویی" آمد و به جای اسم، با شماره نامگذاری شدیم. شماره من ۱۴ بود. از فردای آن روز ما را روی تخت میخواباندند و شلاق میزدند. اکثر زندانیان از بچههای سازمان بودند و سه نفر هم از بچههای چپ. حدود یک ماه در اصطبل بودیم.»
صدیقه مرادی انفرادی هم کشیده است. سال ۱۳۶۴، او را به سلولی برده بودند که داخل آن هیچچیز نبود. دو ماه در همانجا نگهداری شده بود. از روز اول در بازجویی او را به تخت بسته، دست و پایش را کشیده و با کابل به کف پاهایش کوبیده بودند. هرچند ساعت یکبار زندانبان در سلول را باز و تهدیدش میکرده است. رنگ سفید سلول و سکوت حاکم بر آن تاثیر بدی روی او داشته است.
میگوید بعد از مدتی احساس میکرده است هیچچیز وجود خارجی ندارد؛ گویی فراموش شده است. یکروز پروانهای بر زمین سلول مینشیند و صدیقه شروع به حرف زدن با او میکند. وقتی زندانبان با فحاشی در سلول را باز کرده، صدیقه هیچ اشارهای به حضور پروانه نکرده بود!
او در چندین سال بازداشت، زنان بسیاری را دیده است که بعد از انفرادی و شکنجه، تعادل روانی و رفتاریشان به هم ریخته بود؛ مثل «مرضیه» که زیر پتو با خودش حرف میزد یا «نسرین» که میگفت آیا او شوهرش را کشته است؟ «مژگان» هم جز نان خشک چیزی نمیخورد چراکه فکر میکرد در غذا به جای گوشت، گوشت پای تعزیریها را میریختند.
با سرشکسته در انفرادی
روایتهای «نازیلا نوری» و «شکوفه یداللهی»، دو درویش گنابادی، آخرین فصل از کتاب شکنجه سفید است. آنها را پس از واقعه «گلستان هفتم» بازداشت کرده بودند؛ آنچنان که نازیلا روایت میکند، با سر و صورتی خونی و لباسهایی خیس از آبپاش.
سرش به خاطر ضربههایی که خورده بود، خونریزی داشت اما او را به همراه سه بازداشتی دیگر، در سلولی دو در دو قرار داده بودند؛ سلولهایی با بوی متعفن که فاضلاب هم از آن بیرون زده بود. نازیلا را به همراه دو زندانی دیگر، برای ۱۰ روز به هواخوری نفرستاده بودند. او را به همراه پسرش «کیارش» بازداشت کرده بودند اما خبری به مادر نمیدادند. کیارش هنگام بازداشت تیر خورده بود.
نازیلا در انفرادی اعتصاب غذا کرد. در روز چهارم تبش بالا رفته بود اما اجازه نمیداد او را به بهداری منتقل کنند. احتمالا برای همین بود که شکوفه یداللهی را به سلول او برده بودند و اعتصاب غذایش شکسته شد.
شکوفه یداللهی را اما آن قدر شوکر زده بودند که بیحال شده بود. لباسهای تنش همه پارهپاره بودند. این حمله در زندان از سوی نیروهای گارد رخ داده بود. برای همین، شکوفه و تعدادی دیگر ۱۸ روز اعتصاب غذا کردند. او هنگام بازداشت از ناحیه سر مورد ضرب و شتم قرار گرفت و حس بویایی خود را از دست داد. با همان سر شکسته که عفونت کرده بود، در سلول انفرادی نگهداری میشد. نگرانی فرزندان بازداشت شدهاش هم مزید بر شکنجهها شده بود؛ «کسری»، «پوریا» و «امیر»، هر سه زندانی شده بودند.
روایتهای ۱۳زن زندانی سیاسی و عقیدتی با این بخش از گفتوگو پایان مییابد. در لابهلای کلمههای نانوشته این کتاب میتوان نگرانی مادران را به وضوح لمس کرد؛ به ویژه وقتی بازجویان فرزندان آنها را به ابزاری برای سرکوب و شکنجه تبدیل میکنند. انگار که مادر بودن به بازجویان فرصتی مضاعف برای آزار میدهد.
آنچه نرگس محمدی با انتشار روایتهای زنان زندانی انجام داده، سندی مکتوب است از شکنجهگریهای جمهوری اسلامی. نرگس محمدی که فعالیتهای حقوق بشری او به تلاشهایش در لغو حکم اعدام از قوانین مجازات جمهوری اسلامی مشهور است، حالا با ثبت این سند، قدمی دیگر برداشته است تا مبارزاتش را اینبار برای لغو انفرادی به انجام برساند؛ همان شکنجه سفید که در این گزارش گریزی بر آن زدهایم.
مطالب مرتبط:
گفتوگوی اختصاصی با نرگس محمدی: زنانگیام را حفظ میکنم و به مبارزه ادامه میدهم
تهدید نرگس محمدی به مرگ، سکوت مسئولان و مخالفت با مرخصی او
فراخوان انجمن جهانی قلم به شهروندان جهان: برای آزادی نرگس محمدی به سران جمهوری اسلامی نامه بنویسید
اعتراض زندانیان سیاسی به ضربوشتم نرگس محمدی در زندان اوین
مازیار ابراهیمی: در قرنطینه کسی به شما توهین نمیکند اما در انفرادی...
اتهام جدید نازنین زاغری نتیجه گفتوگوی توییتری «پرس تیوی» و خانواده زندانیان دوتابعیتی
گزارش تحقیقی آتنا دائمی از داخل زندان؛ انتشار خبر ۶۶ مورد قصاص و ۲۶ حکم اعدام در ۲۵ روز
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر