آزاده پورزند
در اوایل ماه مارس، در وبیناری درباره نقش پروپاگاندا در آلمانِ نازی و تلاش نازیها برای شستوشوی مغزی جوانانِ نژاد «آریایی» و به خدمت گرفتنِ بیقید و شرط آنها در حکومت شرکت کردم. این میزگرد به همت «ایرانوایر» و «موزه یادبود هولوکاست» در ایالات متحده آمریکا برگزار شد. به رغم تفاوتهای تاریخی و هویتی، آلمان نازی و جمهوری اسلامی ایران شباهتهای زیادی با هم دارند؛ به ویژه وقتی پای شگردهای تبلیغاتی و پروپاگاندا در مدارس و کلاسهای درس به میان میآید؛ شباهتهایی که در نظامهای تمامیتخواه دیگر نیز مشاهده میشود.
باید بگویم که منظورم از مقایسه این بُعد از آلمان نازی با رژیم ایران، مقایسه دو حکومت با یکدیگر نیست. کاملاً برعکس. چنین مقایسهای، بدون در نظر گرفتن ویژگیهای خاص تاریخی و مسائل هر کدام از این نظامها، میتواند به اشتباه و سادهسازیِ مطلب منجر شود.
وقتی «آدولف هیتلر» در سال ۱۹۳۳ قدرت را به دست گرفت، نازیها روند «بازسازی ساختاریِ» جامعه آلمان را در پیش گرفتند. به بیان دیگر، این حکومت تمامیتخواه که فاجعه هولوکاست را طراحی کرد، نخست کوشید کل روند روزمره زندگی مردم را تحت کنترل کامل خود درآورد. سازمانها بر اساس ارزشهای ناسیونال-سوسیالیستی، پاکسازی شدند. نازیها با اتکاء به «قانون احیای مشاغل دولتی» تنها به آنهایی که اعتماد داشتند، حق کار در سمتهای دولتی دادند. نظام آموزشوپروش نیز دچار سرنوشت مشابهی شد. بر اساس همین قانون، نازیها آموزگاران یهودی و آنهایی را که «از منظر سیاسی غیر قابل اعتماد» میدانستند، اخراج کردند. معلمان موظف شدند که «برتری نژاد آریایی» و مطیعسازی یهودیان را به شاگردان خود تدریس کنند. اکثر آنها، در نهایت، عضو حزب نازی شدند و شغل خود را حفظ کردند.
کودکان آلمانی آموزش دیدند تا به هیتلر وفادار بمانند و متعهد شوند که در آینده، مانند سربازان، به ملت و پیشوای خود خدمت کنند. دانشآموزان را چنان تربیت میکردند که شیفته هیتلر شوند؛ پرترههای او را بر دیوار مدارس و دانشگاهها نصب میکردند، و کتابهای درسی را بهطور نظاممند حذف، سانسور و یا بازنویسی میکردند تا تعهد نازیها به هیتلر، اطاعت از حکومت، نظامیگری، نژادپرستی و یهودیستیزی، بهطور گسترده، ترویج و حمایت شود. «جوانان هیتلری» و «اتحادیه دختران آلمانی» بهمنظور تلقین همین عقاید به نوجوانان و جوانان تأسیس شدند. در نهایت، در سال ۱۹۳۶، عضویت در این سازمانها برای دختران و پسران آلمانیِ بین ۱۰ تا ۱۷ سال اجباری شد.
وقتی به سخنان تاریخدانِ «موزه یادبود هولوکاست» گوش میکردم و از خلال مطالعات اندکم به القائات ایدئولوژیک نازیها در خصوص یهودیستیزی و نفرت از اقلیتها و نقش آن در تربیت جوانان «آریایی» در جنایت هولوکاست میاندیشم، دردی وجودم را فرا گرفت. شباتهای زیادی بین آنچه در مدارس آلمان نازی رخ داده بود و آنچه همنسلان من در مدارس ایران بعد از انقلاب اسلامی، در دهههای شصت و هفتاد شمسی دیده و آموخته بودیم، وجود داشت.
همانطور که به سخنان حضار درباره آلمان نازی گوش میکردم، فضای تیره و تار مدرسهام را به یاد میآوردم که گرد جنگ و انقلاب بر آن ریخته شده بود. به یاد تجربههای ترسناک دانشجویانی افتادم که کمی از من بزرگتر بودند و در آن سالهای نخستِ شکلگیری جمهوری اسلامی و جنگ ایران و عراق، اغلب از خانوادههای ضد انقلاب یا چپ و از اقلیتهای مذهبی یا قومی بودند. آنچه نسل من در تهران تجربه کرد، چهرهی نرمتری بود از جمهوری اسلامی و ایدئولوژی اسلام سیاسی و تشیع؛ و احتمالاً نمیتوان آن را با تجربه آنهایی که پیش از ما و در حاشیهی شهرها و استانها زندگی کردند، مقایسه کرد.
با این حال، برای فردی مثل من که از خانوادهای میآید که در ادبیاتِ آن زمانِ جمهوری اسلامی «از ما» نبودند و «مُلحد» و «مفسد فیالارض» و «غربزده» محسوب میشد، مدرسه جایی بود که باید همیشه مواظب رفتار و گفتار خود میبودی؛ جایی که در واقع همیشه دروغ میگفتی.
ما از کودکی دروغ گفتن را یاد گرفتیم. میگفتیم هیچ کس در خانه مشروب نمیخورد، همه نماز میخوانیم و روزه میگیریم. حتی اگر کسی از بین ما بود که از کشتارها و سرکوبهای دهه شصت آگاه بود، او هم ترجیح میداد، سکوت کند. ما قرآن و معارف دینی را بهتر از بچههای خانوادههای مذهبی یاد میگرفتیم. در مسابقات حفظ و قرائت قرآن مدارس که در سراسر شهرها و استانهای کشور برگزار میشد، برنده میشدیم. ما دخترها یاد گرفته بودیم که چهطور حجابمان را سفت ببندیم که هم شیک باشد و هم اسلامی.
عکسهای خمینی و خامنهای آنقدر همه جا بودند که دیگر امری عادی شده بود و ما هم اصلاً متوجه آنها نبودیم. ما که مجبور بودیم مانتوهای تیره و بلند و گشاد بپوشیم و حجاب کاملمان را رعایت کنیم، یاد گرفته بودیم، مخفیانه یک جفت جوراب رنگی یا یک مچبند رنگیِ دستبافت هم به آن مجموعه اضافه کنیم، بدون آنکه به چشم بیاید.
میدانستیم که شهید «فهمیده»، کودکسرباز بسیجی که میگفتند برای شکستدادن عراقیها نارنجک به دست خود را منفجر کرده بود، باید قهرمان تلقی میشد. عادت کرده بودیم که بازرس مدارس، به همراه دو سه نفر دیگر، ناگهان وارد کلاس شود و به ما بگوید: «دخترها، بلند شوید، کیفهایتان را روی میز بگذارید، و دیگر به آنها دست نزنید.» بازرسها سپس تمام کیفها را میگشتند؛ به دنبال عکسهای بدون حجاب، مجلات خارجی یا لوازم آرایشی بودند. اگر چیزی پیدا میکردند، التماسشان میکردیم که ما را به دفتر مدرسه نفرستند.
همچنین فهمیده بودیم که خانم بازرس در خانهاش عکسهای بیحجاب و مجلات خارجی زیادی دارد. ولی کودکانه این تضادها را هم پذیرفته بودیم. یاد گرفته بودیم بگوییم، «مرگ بر اسراییل» بدون آن که اصلاً بدانیم، اسراییل کجاست. یادم میآید چند بار که شعار میدادیم «مرگ بر آمریکا»، گریه کردم. هر بار در صحن حیاط مدرسه بود؛ شاگردان را به مناسبت بزرگداشت «تسخیر لانه جاسوسی» در روز دانشجو، یعنی سالروز حمله به سفارت آمریکا در ۱۳۵۸ در حیاط مدرسه جمع میکردند. پس از آن ماجرا، مدیر مدرسه از من پرسید چرا در آن مراسم گریه کردم. وحشتزده گفتم: «خانم، خواهرم در آمریکاست و نمیخواهم او بمیرد». خندید و گفت: «دخترم! فامیلهای من هم در آمریکا هستند. منظور ما دولت آمریکا است، نه مردم آمریکا.» اما شعارهای «مرگ بر» همچنان من را به وحشت میانداخت. گاهی در سالروز انقلاب در ۲۲ بهمن، عروسکهای زشتی از شاه را بیرون میآوردند و در حیاط مدرسه میسوزانند. ما هم سرود «خمینی، ای امام» را میخواندیم، و آنها هم بین ما شیرینی پخش میکردند.
حالا از آن دوران سالها میگذرد؛ اوضاع در مدارس ایران، به دلیل تغییر زمانه و اولویتهای استراتژیک جمهوری اسلامی، قطعاً فرق کرده است. اما تا آنجا که من توانستم از راه دور تحقیق کنم، سانسور و تحریف تاریخ و ادبیات در کتابهای درسی، و ترویج عدم تساهل با اقلیتها و نیز تبعیض جنسیتی و سیاسی، همچنان به قوتِ گذشته باقی است. در برخی موارد خاص، مثلاً وقتی که «قاسم سلیمانی» را کشتند، میتوان ترویج این عدم تساهل را عملاً مشاهده کرد، و نیز تلقین مستقیم نوعی از ملیگرایی افراطی را که با تشیع سیاسی ترکیب شده است، که این هر دو در بین برخی از اقشار جامعه، در داخل و حتی در خارج از کشور، کاملاً درونی شدهاند.
بهرغم تلاشهای بیپایانِ جمهوری اسلامی برای صدور «مکتب خمینی»، هرگز موفق نشده تا، مثل نازیها، جوانان و نوجوانان ایرانی را شستوشوی مغزی دهد و آنها را با نگرش خشنوتآمیزِ خود کاملاً همراه کند. با این حال، متاسفانه دیدگاه شیعی-ملیگرایانه جمهوری اسلامی موفقیتهایی نیز داشته است. تبعیض و نژادپرستی و قهرمانپروری چهرههایی چون قاسم سلیمانی که از نگاه افرادی مثل من یادآور قتلعام نظاممند رژیم ایران در داخل و خارج کشور است، عمیقتر شده است
آنچه در این مقاله کوتاه به اشاره بیان کردم، ارزش بحث و تحقیقِ بسیار بیشتری دارد. شاید مطالعات و رهیافتهای جدید، با هدف شناخت خود و تأمل بر خود، بتوانند به ایرانیها کمک کنند تا آن چه را در دهههای اخیر بر ما رفته است، درک کنند. ما باید در تلاشی هر روزه پیامدهای این نظام آموزشی بیمار را کاهش دهیم و در دام نگرش جزمی و سرکوبگرِ این رژیم تمامیتخواهِ مملو از تبعیض و خشونت نیفتیم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر