یک بار بچهاش را تا پای مرگ بدرقه کرده است و دوباره دارد روزها را میشمرد تا بار دیگر عزیزش را پای چوبه دار ببرند. صدایش میلرزد و با التماس میگوید: «خانم توروخدا کمک کنید. من مادر هستم.»
او مادر مریم الف است. مریم هفته گذشته تا پای چوبه دار رفته، طناب دار و صندلی زیر پایش را دیده مامور اجرای حکم و آمبولانس انتقال دهنده جسد را دیده و حتمابدنش به رعشه افتاده. با اینحال مادرش هنوز هم راضی نیست فامیلی اش رسانه ای شود و میگوید: «از وقتی این اتفاق افتاد و مریم متهم به قتل شد همه رسانهها با اسم مریم. الف از او نوشتهاند. خواهش میکنم شما همین را بنویسید.»
مریم. الف، ۴۰ ساله، متهم به قتل است. او متهم شده که همسرش به نام اصغر را با خوراندن قرص برنج به قتل رسانده است. مریم همسر دوم و صیغهای اصغر است. مادر مریم میگوید: « اینقدر اصرار کرد که مریم قبول کرد با او محرم شود» چند وقتی بیشتر از محرمیت مریم با او نگذشته بود که اصغر از او میخواهد برای قاچاق دارو با هم به کردستان بروند. مریم قبول نمیکند و بدرفتاریها و تهدیدهای اصغر شروع میشود: «مریم دیگر نمیخواست به رابطهاش ادامه دهد اما اصغر او را تهدید کرده بود که اگر رابطه را تمام کند. هم فیلمها و عکس های خصوصیاش را منتشر میکند و هم بچهاش را میکشد.» مریم از ازدواج اولش که به طلاق منجر شده یک فرزند دارد. مادرش میگوید: «مریم از اینکه کسی جان بچهاش را تهدید کند، وحشت دارد.چون او قبلا داغ فرزند دیده. چند سال پیش یک بچهاش به سرطان مبتلا شد و جلوی چشمانش جان داد.»
روز حادثه مریم با چند قرص سراغ اصغر میرود. قرارشان در پارک بوده است. مادر مریم میگوید: «مریم میخواسته او را با قرصهای خواب آور بخواباند و موبایلش را بگیرد و عکسهای خصوصیاش را پاک کند تا از شر تهدیدهای اصغر خلاص شود.» این طور که مریم در دادگاه گفته این قرص ها را شخصی به نام یعقوب که از آشناهای او بوده در اختیارش گذاشته است. مادر مریم توضیح زیادی درباره یعقوب نمیدهد. فقط میگوید: «مریم از یعقوب کمک گرفته بود اما نمیدانسته او با اصغر دشمنی دارد و قرصها کشنده است.»
اصغر پس از خوردن قرصها حالش بد میشود و داخل ماشین مریم تمام میکند. گزارش پزشکی قانونی نشان داده که اصغر بر اثر مسمومیت با قرص برنج کشته شده است. مریم اما در دادگاه گفته که او قرص برنج را نمی شناخته و فقط میخواسته اصغر را بخواباند. مریم بعد از اینکه متوجه میشود اصغر نفس نمیکشد با یعقوب تماس میگیرد. مادر مریم میگوید: «مریم از ترس و اینکه نمی دانسته چه کند با یعقوب تماس میگیرد و با کمک او جنازه را به بیابان های کهریزک میبرد و آنجا رها میکنند.» اما وقتی یعقوب در دادگاه حاضر میشود از رابطه اصغر و مریم ابراز بی اطلاعی میکند و حرف های مریم را کذب محض میداند و میگوید: «مريم با من تماس گرفت و به زور مرا از خانه بیرون آورد. او گفت که حالش بد است. بعد با هم قرار گذاشتيم. او مرا به کهريزک برد و آنجا متوجه جسد شدم.»
صفحه حوادث روزنامهها، یعقوب را مرد جوانی معرفی کردهاند که در منطقه یاغچی آباد طلافروشی داشته، مریم از مشتری هایش بوده و از یک سال قبل از قتل با او ارتباط داشته است. کارگاهان وقتی به رابطه او ومریم پی میبرند، او را دستگیر میکنند. یعقوب در جلسه دادگاه قبل از اینکه مریم اعتراف کند، ماجرای جسد و کهریزک را بازگو میکند و مریم که تا پیش از آن سکوت کرده بود، ماجرا را شرح میدهد. ماجرایی که یعقوب آن را دروغ میداند و مریم واقعیت محض.
حرف های مریم و شواهد موجود، قضات را راضی نمیکند. آنها پس از مشورت و بررسی سخنان مریم و یعقوب و شواهد پرونده، مریم را مجرم و جرمش را قتل عمد اعلام میکنند. همسر، دو فرزند و مادر اصغر در دادگاه حضور دارند و اولیای دم اصغر که مادر و دو فرزندش هستند، تقاضای اشد مجازات میدهند.
حدود دو سال است که مریم منتظر اجرای حکم قصاص است. مادرش میگوید: «مرگ حق است و همه مان به هر حال میمیریم اما اینکه یک نفر هر روز منتظر مرگ باشد خیلی سخت است.» بغض میکند و دوباره میگوید: «تورو خدا کمک کنید، من مادر هستم. جگرم میسوزد. پسر هفده ساله مریم از وقتی این اتفاق افتاده، چند بار دست به خودکشی زده و نجاتش دادهایم. می ترسم مریم قصاص شود و این بچه هم کار دست خودش دهد. داغ روی داغ میآید.»
سه شنبه هفته گذشته همه چیز برای اجرای حکم اعدام آماده بوده است. مادر مریم میگوید: «چند روز قبل ترش به ما ملاقات حضوری دادند و گفتند هر کس را دوست دارید بیاورید مریم را ببیند. ما هم همگی رفتیم. دو روز بعد هم ملاقات کابینی دادند. دوشنبه مریم چند باری با خانه تماس گرفت اما ساعت ۶ عصر یکی از همبندیهایش زنگ زد و خبر داد که مریم را برای اجرای حکم برده اند.»
صدایش میلرزد و سعی میکند صدایش را صاف کند: «روز سه شنبه ما رفتیم جلوی زندان، ما را راه ندادند داخل. حتی اجازه دادند جلوی در زندان بایستیم. گفتند باید بروید آن طرف خیابان.» اولیای دم برای اجرای حکم حاضر میشوند: «یکی از بچهها همراه مادر اصغر امده بود. ما جلو رفتیم و التماس کردیم. حال خودمان را نمیفهمیدیم. اما بالاخره اولیای دم داخل شدند.»
مادر و پدر مریم و فرزند هفده ساله او با اشک و دعا منتظر خبری از داخل زندان میشوند: «خبر رسید که خانواده مقتول فرصتی دوهفتهای برای تهیه پول دیه دادهاند تا از قصاص گذشت کنند.» اما مادر مریم امیدی به تهیه پول ندارد: «آنها ۶۰۰ میلیون تومان دیه خواسته اند و فقط دو هفته مهلت دادهاند. پدر مریم یک مستمری بگیر است و اصلا نمیتوانیم این پول را تهیه کنیم.»
قیمت دیه امسال صد و پنجاه میلیون تومان است. مادر مریم میگوید: «خانواده مقتول از ما اندازه دیه چهار نفر پول میخواهند که تهیه آن برای ما بسیار سخت است.» به گریه میافتد و میان هق هقهایش میگوید: «ما نه خودمان پشتوانهای برای تهیه این پول داریم و نه آدم های سرمایه دار را میشناسیم و نه خیرینی را که کمک میکنند. در همین چند روز همه تلاشمان را کردهایم به مراکز جمع آوری دیه مراجعه کرده ایم اما همه آنها به ما میگویند ما فقط به دیه قتل های غیر عمد کمک میکنیم نه دیه قتل عمد.»
مریم سه شنبه پا به محوطه اعدام گذاشته. طناب دار و صندلی زیر پایش را دیده و حتی امبولانس و مامور اجرا ی حکم را هم دیده است. مریم الان زنده است اما ...مادرش میگوید: «حال مریم بد است. شوکه شده. وقتی با ماشین داشتند او را از محوطه اعدام به زندان منتقل میکردند. چند لحظهای او را دیدیم. پسرش را که دید کمی گریه کرد و آرام تر شد اما حالش خراب است. او بیشتر از هرکس میداند در دل من مادر چه میگذرد. خودش داغ فرزند دیده. دو تا از بچههایش به خاطر بیماری سرطان مردند. همیشه میگفت: دعا میکنم حتی بدترین آدم ها هم داغ فرزند نبینند. حالا من که مادرش هستم، گرفتار شده ام. به خدا من هم هرشب دعا میکنم که هیچ مادری به حال و روز من نیفتد.»
دیگر صدایش نمیلرزد مادر مریم به هق هق افتاده است. کلماتش میان هق هق گم میشود. او میگوید: «هیچ کس فکرش را نمیکرد مریم گرفتار این وضعیت شود.»
او از مردم کمک میخواهد میگوید: « بنویسید: من تا به حال دستم را جلوی کسی دراز نکردهام اما الان جان دخترم وسط است. بنویسید: عاجزانه خواهش میکنم به ما کمک کنید. نمیخواهم اصلا به حساب شخصی ما پول بریزید. شماره حساب دادگستری هست. فقط خواهش میکنم کمکم کنید.»
موقع خداحافظی میگوید: « امروز چند شنبه است؟» بعد خودش روزها را می شمرد و می گوید: «دوشنبه»! آه بلندی میکشد و میگوید: «چرا روزها این قدر تند میگذرد. وقت کم است. خدا یا چه کنم....»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر