رضوان
من «رضوان» هستم؛ یک لزبین متولد زاهدان. از وقتی یادم میآید، از همجنسهایم خوشم میآمده. شاید مثل خیلی از شما، تجربه اولین عشق در نوجوانی را همیشه به یاد دارم اما از وقتی 10 ساله بودم، دیگر برایم کاملاً روشن بود که از همجنسهای خودم به طور خاصی خوشم میآید. وقتی ۱۲ ساله بودم، برای اولین بار با دیدن یک زن واقعاً دلم پایین ریخت و عاشق شدم.
دو سال تمام هر روز هفته بعد از مدرسه باشگاه بودم تا «مریم» را ببینم. حتی یک ثانیه هم نمیتوانستم از فکر او بیرون بیایم تا این که در اوج عشقم در ۱۴ سالگی، او را با یک مرد دیدم و دنیا روی سرم خراب شد. اولین سیگار زندگیام را همان روزها کشیدم وقتی مدام از خودم میپرسیدم اصلاً چرا این قدر همجنسم برایم مهم است و اصلاً این حسهایی که من دارم، از کجا سراغم میآیند و این طور در وجودم ریشه میزنند؟
دلم میخواست از کسی بپرسم یا جایی چیزی بخوانم اما آن روزها با وجود این که اینترنت سرعت زیادی هم نداشت و به قولی، «دایل آپ» بود، برادرم مانع استفاده من از اینترنت میشد. من بودم و سیلی از سوالهایی که حتی از کسی نمیتوانستم بپرسم. البته چاشنی این سردرگمیهای ذهنی، متلکهای فامیل به طرز لباس پوشیدنم بود. همیشه هم از لباس دخترانه بیزار بودم و حتی برای کوتاه کردن موهایم به آرایشگاه زنانه نمیرفتم.
همیشه دلم میخواست لباسهای اسپرت بپوشم و با پدرم به آرایشگاه مردانه بروم تا موهایم را «پسرانه» کوتاه کنم. « تو چرا این قدر شبیه پسرها هستی؟» یا «کارخانه خدا برای رضوان کمی گل کم آورده» و حتی وقتی پسرخالههایم من را «آقا رضا» صدا میکردند، بخشی از زندگی هرروزه من بود که گاهی حتی برایم لذتبخش هم میشد.
تصمیم گرفتم حداقل از فشار سیگار کشیدنهای مخفیانه بکاهم و به مادرم بگویم که سیگاری هستم! صدایش کردم و گفتم میخواهم یک موضوعی را با او در میان بگذارم. اولین جملهای که پس از وارد شدن به اتاقم به من گفت، این بود: « تو همجنسبازی؟»
اولین بار در زندگی آن جا این کلمه را از مادرم شنیدم. سال ها گذشت تا فهمیدم جملهای که به من گفته، توهین به من و انسانهای دیگری است که مثل من به همجنس خودشان علاقه دارند. خیلی سریع گفتم نه؛ میخواستم بگویم سیگار میکشم و میخواهم راحت باشم.
مادرم فقط یک جمله گفت و اتاق را ترک کرد: « این موضوع به من ربطی ندارد چون هروقت خودت خواستی، میتوانی کنارش بگذاری.»
همان شب فرصتی برای خودم فراهم کردم که تنها در خانه باشم و بنشینم پای اینترنت تا کلمه «همجنسباز» را جستوجو کنم. بالاخره نوشتم همجنسبازی یعنی چه؟ بعد از یک انتظار طولانی، لینکهایی باز شدند. این جا بود که یک چیزهایی دستگیرم شد. اکثر این مطالب تأکید میکردند که «همجنسبازی» بیماری و فساد اخلاقی است. به کلمه «همجنسگرا» هم برخوردم اما حتی این هم یک بیماری تلقی شده بود.
همه وجودم را غصه گرفت. حالا چه طور میتوانستم درمان شوم؟ با شوک درمانی؟ با خوردن قرصهایی که روان پزشکها تجویز میکردند؟ اصلاً چه طور باید این درمان را شروع میکردم؟
با این همه، حالا میدانستم حتی به دلیل بیماری هم که باشد، حس من به مریم واقعی بوده و هست. من میخواستمش و تنها راهم کنترل کردن خودم بود و بس.
وارد دبیرستان شدن و قرار گرفتن در محیطی پر از دخترهای همسن و سالم، چالش دیگری برایم بود. دوستانم با شوخی به من میگفتند چشمچرانی میکنم. در عین حال، تحقیقاتم هم مرا به این جا رسانده بود که اسلام کاملاً مخالف هم جنس گرایی است و این کار از گناهان بزرگ تلقی میشود. ترس از این که مبادا کسی بفهمد و سر از راز سر به مُهر این «بیماری» در بیاورد، رهایم نمیکرد.
در دوران دبیرستان بود که تحت تأثیر محیط و اصرار دوستانم و البته تلاش برای درمان خودم، تجربه یک هفته دوستی با یک پسر را پشت سر گذاشتم؛ هفت روزی که برایم به اندازه هفت سال گذشت. از خودم متنفر بودم و هربار که به خودم در کنار «شهرام» فکر میکردم، تن و ذهنم پر از انزجار میشد. همان سالها هم رابطهای با یکی از همکلاسیهایم تجربه کردم که اگرچه برای من اولین رابطه پر احساسم بود، برای او یک تجربه بود از سر در دسترس نبودن پسرها! بعد از چهار سال رابطه با او که هر روز مرا وابستهتر و عاشقتر کرده بود، این شوک بزرگی بود. برای مدتها تلخ و افسرده شده بودم تا آن جا که به مواد مخدر رو آوردم. میدانید، در شهری مثل زاهدان معتاد شدن اصلاً عجیب نیست.
بعد از ۹ ماه تاریک، به کمک خانوادهام از مواد پاک شدم و برای ادامه تحصیل در رشته کارگردانی به شیراز رفتم. مدتی گذشت و من همچنان از احساسم سرخورده میشدم و تلاش میکردم دگرجنس گرا باشم. حتی به یکی از خواستگارهایم جواب مثبت دادم تا بتوانم خودم را به اجبار هم که شده، «اصلاح» کنم. اما این تلاشم هم خوش بختانه بی سرانجام ماند و بعد از چند ماه نامزدی، راهی پیدا کردم که همه چیز را به هم بزنم.
شیراز برایم خستهکننده شده بود و دیگر تحمل نداشتم آن جا بمانم. انگار از چیزی فرار میکردم. مدتی بعد به رامسر رفتم تا تحصیلات خود را در رشته کارگردانی ادامه دهم.آن جا با دختری آشنا شدم به اسم «مهسا» که از سویی میگفت مرا دوست دارد، از سویی مرا تهدید میکرد که از رابطهمان پیش خانوادهام پرده برمیدارد. بعد از مدتها، حالا میفهمم او یک خشونتگر بوده و من قربانی خشونت خانگی. او نه تنها راضی نبود ما هیچ رابطه جنسی داشته باشیم که مدام به من شک میکرد و به هیچ طریقی هم نمیخواست از زندگیام خارج شود.
هیچ راه فراری نداشتم. نه امیدی به مهسا بود و نه حتی دلگرمی به حمایت خانوادهام. کارم به زدن شاهرگ دست رسید. اگر دوستم مرا ساعت پنج صبح توی دستشویی غرق در خون پیدا نمیکرد، حالا مدتها بود که زنده نبودم.
آن روزهای درمان و نقاهت مدام به دوستم گلایه میکردم که چرا مرا نجات داده. به مادرم هم نمیگفتم چه باعث این میل شدیدم به مرگ شده. فقط جواب کوتاهی میدادم که از زندگی خسته شدهام. راست میگفتم، هیچ چیزی مرا به آینده و زندگی متصل نمیکرد. اما مهسا هم چنان مرا تهدید میکرد و فشارهایش هنوز ادامه داشت. او که به گفته خودش فردی مذهبی بود، جای خودش را پیش خانوادهام که برای مراقبت از من به رامسر آمده بودند، خوب باز کرده بود.
بالاخره تصمیم گرفتم خودم به مادرم بگویم هم جنس گرا هستم تا تهدید مهسا را خنثی کنم. تنها با مادرم نشسته بودیم که به او گفتم : «مامان، من لزبین هستم. دخترت هم جنس گرا است.»
و با گریه و بغض از حسهایم گفتم و از هرچه موجب شده بود به آن نقطه از زندگی برسم. مادرم که بهتزده من را نگاه میکرد، به خودش آمد و گفت «شوخی میکنی؟ من حوصله بچهبازی ندارم.»
گفتم من همین هستم، میخواهی مرا بکشی؟ خب بکش ولی بدان که من رضوان، دخترت، هم جنس گرا هستم.
تصمیم سختی بود که برای مادرم از خودم بگویم اما بعد از دو سه روز که با من هیچ حرفی نمیزد، فهمیدم پای مهسا را از زندگی من بریده و تصمیم گرفته مرا به روان پزشکها بسپرد تا درمانم کنند. تا مدتها داروهایی مصرف میکردم که حاصلی جز عوارض جانبی شدید نداشت. آن ها میخواستند اختلال روانی مرا درمان کنند درحالی که من میدانستم سالم هستم.
هربار میخواستم از رفتن پیش مشاور و خوردن قرصهایم طفره بروم، مادرم تهدیدم میکرد که به پدرم میگوید. بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید یکی از دوستان هم جنس گرایم را به عنوان دوستپسر خودم معرفی کنم تا دست از سرم بردارند. مدتها همه چیز آرام بود تا اینکه «مونا» وارد زندگیام شد. میتوانم سال ها از مونا بگویم و بنویسم ولی همین قدر بگویم که او فرشته نجات من بود و دو سال تمام عاشقانه با هم زندگی کردیم تا بالاخره به دلیل فشارهای خانوادههایمان، تصمیم گرفتیم به ترکیه بیاییم و آیندهمان را بسازیم. هرچند بعد از گذشت سه ماه سکونت در ترکیه، تصمیم گرفتیم از هم جدا باشیم. این جا خوشحالم که مجبور نیستم نمایش بازی کنم. تمام این سال ها در جست و جوی خود واقعیام بودم و حالا خودم هستم. میدانم زاهدان و ایران لزبینها را دوست ندارند اما با وجود همه مشکلات به آینده امیدوارم و میخواهم بهترینها را در زندگی بسازم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر