close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
استان خراسان رضوی

ساعتی در مرکز نگهداری معلولان "امید" مشهد؛رویایت را زندگی کن

۲۰ آذر ۱۳۹۳
شهرام رفیع زاده
خواندن در ۸ دقیقه
ساعتی در مرکز نگهداری معلولان "امید" مشهد؛رویایت را زندگی کن
ساعتی در مرکز نگهداری معلولان "امید" مشهد؛رویایت را زندگی کن

استان وایر: مرکز توان بخشی و نگهداری از معلولان جسمی حرکتی امید  مشهد محل نگهداری 60 تن معلولان جسمی-حرکتی مرد است که به گفته مدیر جوانش هامون دارابی دستکم 15 تن از آن‌ها "مجهول الهویه" هستند.

خبرنگار روزنامه شهرآرا ساعتی به این مرکز رفته، با ساکنانش حرف زده و کوشیده در گزارش خوش نشان دهد که چگونه ناصر، جلال، محمدرضا، محسن و دیگر ساکنان این مرکز که بعضیهاشان تنها دو انگشت شان حرکت دارد رویاهای ش ان را زندگی می کنند:

رویایت را زندگی کن

رفتن به یک جاهایی، دیدن بعضی افراد و شنیدن یک سری حرف ها، آدم را در شرایط ویژه ای قرار می دهد، می گذاردش وسط ماجراهایی که نمی شود راحت و بی خیال از آن گذشت.

اما نرفتن و تجربه نکردن و ماندن در مرز خود، گاهی آدم را از تجربه های نابی محروم می کند. ریشه خیلی از اختلافات و سوءتفاهم را که پیدا کنیم، به کلمه ای سه حرفی خواهیم رسید؛ «مرز.» جنگ ها، دعواها، قهرها، طلاق ها و بسیاری از مشکلات ما زیر سر همین مرز است؛ از مرز میان کشورها بگیرید تا مرز های ذهنی که خودمان دور خودمان و دیگران می کشیم.

چندان مشکل نیست که تصور کنیم جهان چه قیافه ای داشت، اگر مرزی در کار نبود؛ دیگر نه از جنگ و خونریزی خبری بود و نه از کشورگشایی. جهان می شد سرزمین مادری همه آدم ها. اما اگر نتوانیم مرز میان کشورها را برداریم، مرزهای دنیای ذهنی خودمان را که می توانیم. مرز یعنی خطی فرضی که انسان ها را با هم غریبه می کند. مرز کاری ندارد جز اینکه «من» و «تو» هم را نشناسیم، من درد تو را نفهمم و تو حال مرا.

اما شکستن و گذشتن از این مرزها، آن قدر سخت و ناشدنی نیست، یک ذره شجاعت می خواهد و یک جو انصاف. شجاعتی که پا را از مرز تصورات پیش ساخته ذهن و عادت های مان بگذاریم آن طرف و انصافی که بپذیریم کسانی که آن سوی مرز ما هستند نیز حرفی و فکری و قلبی دارند؛ حرفی برای شنیدن، فکری برای مطرح شدن و قلبی برای لمس کردن. گاهی یک در آهنی کوچک می تواند مرزی باشد بین دنیای دو تیپ آدم؛ یکی از این درها، در ساختمان سه طبقه «مرکز توان بخشی و نگهداری معلولان جسمی حرکتی امید» در بولوار معلم است. بعضی آدم های داخل ساختمان، مردم بیرون را؛ نگاه ها و حرف ها و رفتارشان را ناپسند و غیرعادی می دانند و بعضی از آدم های آن طرف در، آنان که داخل هستند را غیرعادی می بینند و با دیده ترحم به آنان می نگرند.

ما وارد مرز و حریم کسانی شدیم که شاید در ظاهر نقصی داشته باشند، اما هیچ فرقی با آدم هایی که به ظاهر بی عیب اند، ندارند. روی پای خودشان می ایستند، محتاج محبت و توجه و کمک هیچ کس نیستند و بعضی از آنان کار می کنند و خرج خودشان را هم در می آورند.

یک تیم پایه

ناصر یکی از همین بچه هاست. بیماری ژنتیکی دارد و در 11 سالگی به نوعی فلج شده است. او کسی است که با مشکلش کنار آمد و برای زندگی بهتر جنگید. درسش را ادامه داد، دیپلم کامپیوتر گرفت و دانشگاه هم قبول شد، اما به دلیل مشکلات مالی، فعلا قید دانشگاه را زده است.

ناصر (همان جوان خندانِ روی ویلچر)، لبریز است از خاطرات شیرین. طوری خاطرات کودکی اش را می گوید که انگار همان لحظه اتفاق افتاده است. مقطع راهنمایی و دبیرستان را روی ویلچر به مدرسه رفته است، اما شیطنت هایش چیزی کم نداشته از آن کودکان گریزپایی که یک تنه یک مدرسه را روی سرشان می گذاشته اند.

بگذارید قسمتی از خاطره دوران مدرسه اش را از زبان خودش برای تان نقل کنم «توو ریاضی و هندسه هیچ مشکلی نداشتم، سه سوت هر مسئله ای که می دادند حل می کردم، اما امان از ادبیات و زبان فارسی. اصلا از بچگی با املا و انشا مشکل داشتم؛ خوب هر آدمی یه استعدادی داره دیگه، استعداد منم توی ریاضی بود. یادمه دبیرستان که بودیم، همیشه از زنگ ادبیات فراری بودم، برای همین به بهانه دستشویی رفتن و کارای دیگه، از مدرسه در می رفتم. تازه خودم تنها که نمی رفتم، چهار نفر دیگه رو هم با خودم فراری می دادم. چطور؟ خب معلومه، با ویلچر که نمی تونستم از پله ها برم پایین، این بود که چهار نفر از هم کلاسی های پایه داوطلب می شدند که منو ببرن و بیارن. خلاصه از مدرسه می زدیم بیرون و می رفتیم کافه، جالب اینکه هر دفعه هم یک کافه می رفتیم، آخه تا یک کافه ارزون پیدا می کردیم، دفعه بعد که می رفتیم می دیدیم پلمپش کردن، باز مجبور می شدیم بریم یه جای دیگه. اینم از پاقدم ما بود. معلم ها همیشه شاکی بودن که آخه چطور یه دستشویی رفتن یک ساعت طول می کشه. البته فکر کنم متوجه می شدن ولی زیاد به روی خودشون نمی آوردن.»

ناصر حالا در 27 سالگی، درحالی که فقط دو انگشتش تکان می خورد، کار می کند؛ او سفارش تایپ می گیرد و از همین راه درآمدی، هر چند اندک برای خودش دارد. وسیله کارش هم یک موبایل است که با کمک مدیر مرکز خریده و خودش قسطش را تمام و کمال پرداخته است.

تفریح او و بچه های اتاقش، دیدن فیلم و بازی های کامپیوتری است. می گوید: «بعضی وقت ها لیگ می گذاریم و می شینیم تا آخر شب بازی می کنیم، روزهایی هم که تولد بچه ها یا عید است، یک جشن حسابی می گیریم، میوه و شیرینی و شامش رو هم خودمون می خریم».

وقتی از او می پرسم که بزرگ ترین مشکلش چیست، جوابی می دهد که هیچ انتظارش را ندارم: «نمی تونم پدال رو بگیرم، وقتی بازی می کنیم، پدال سرعت رو یکی از بچه ها باید بگیره، واسه همین کلی باهاشون بحث می کنم، چون به موقع پدال رو ول نمی کنن و توپ خراب می شه!» او هیچ مشکلی دیگری ندارد، می گوید: جلال و رامین دست و پاهایش هستند و هیچ کمبودی احساس نمی کند با وجود چنین رفقایی.

جلال همان است که روی زمین نشسته است. قوی و مهربان و خوش خلق. او نمی داند پدر و مادرش کی هستند یا کجایند، او را گذاشته اند توی حرم و رفته اند. اما روحیه اش بیست است. پایه سه کار است؛ کمک کردن و خندیدن است و خوردن. روی تختش که می نشینم، بعضی بچه ها را معرفی می کند. زورش هم خیلی به کار بقیه می آید و کمک شان می کند.

رامین هم همان پسری است که پشت سر ناصر، روی تخت علی نشسته است. تَر و فرز است. مثل جلال دست کمک رسانی دارد، مثل ناصر پای ثابت بازی کامپیوتری است و البته عاشق فوتبال. صفحه ورزشی روزنامه هایی که هر روز به دستش می رسد را دوره می کند و همیشه خدا روی تختش صفحه ورزش روزنامه را می توان دید.

علی هم را باید گفت که برای خودش معجزه ای است. او روی تخت دراز کشیده است، مجبور بوده از وقتی به دنیا آمده درازکشیده زندگی کند. او شاید به خاطر وضعیتی که دارد، قید درس خواندن را زده باشد، اما الان که 29 سال دارد، تصمیم گرفته شروع کند.

از اول شهریور امسال شروع کرده و در این سه ماه و نیم، با کمک معلمش که برایش وقت و انرژی گذاشته، پیشرفت چشم گیری داشته است. وقتی دفتر مشقش را نگاه می کنم، باورم نمی شود که در این مدت کم، تا این حد پیشرفت کرده است که بتواند از روی کتاب درس اش، تقریبا بدون غلط رونویسی کند. پشتکار علی ستودنی است، کم پیش می آید که سرش را از روی کتاب و دفترش بردارد، یا مدادش را بگذارد.

موسیقی دانِ معرق کار

طبقه سوم این مرکز اتاقی دارد که شبیه کارگاه معرق کاری است. جوانی روی صندلی چرخ دار نشسته و اره می کشد بر تن تخته های نازک و حروف و اشکال زیبایی از دل آن بیرون می آورد.

محسن 30 ساله است، دو پایش را وقتی پنج ساله بوده در حادثه ای از دست داده و بعد از آن با شکل تازه ای زندگی کرده است.

خوش صحبت است و می گوید: «تلاش کردم و درس خوندم و تونستم دانشگاه ملاصدرای شیراز در رشته موسیقی قبول بشم و لیسانس موسیقی بگیرم. ساز تخصصی من پیانو است و کار اصلی من آهنگ سازی، تا حالا چند آهنگ هم ساخته ام.»

محسن علاوه بر آهنگ سازی و نوازندگی و تدریس موسیقی، هنر دیگری هم دارد، او دوره معرق کاری را گذرانده و می تواند کارهای خوبی تولید کند. حالا سفارش هم قبول می کند و منتظر کسانی است که بیایند و سفارش کار بدهند. او روی پای خودش ایستاده و می تواند بدون نیاز به کسی، درآمد داشته باشد و زندگی خودش را بچرخاند و به کسانی که به معرق کاری یا موسیقی علاقه داشته باشند، آموزش هم بدهد.

تایپیست سرعتی

محمدرضا، یکی دیگر از بچه های این مرکز است. سال 1382 و در 19 سالگی در یک تصادف، دچار ضایعه نخاعی می شود. او هم از روی صندلی چرخ دار، چرخ زندگی اش را می گرداند. محمدرضا هم مانند ناصر تایپیست و با تلفن همراهش سفارش هایی را که به او می دهند، تایپ می کند و با ایمیل برای مدیر مرکز می فرستد و از این طریق، سفارش به دست مشتری می رسد.

آن طور که مدیر مرکز می گوید، سرعت فوق العاده ای در تایپ کردن دارد و در چشم به هم زدنی، یک صفحه را تایپ می کند.

محمدرضا اما کمی هم گلایه مند است، از مردم، از مسئولان و از دولت می گوید: «در طول سال فقط در روز معلولان به فکر ما می افتند و این کافی نیست. شما توی شهر نگاه کنید، یک متر پیاده رو مناسب معلولان نمی بینید، پل مناسب برای معلولان نداریم. وقتی بخواهیم از خیابان رد بشیم، نمی تونیم و باید از یک نفر خواهش کنیم که کمک مان کند، بعضی وقت ها از اینکه می رم بیرون پشیمون می شم.»

او از نگاه و حرف های مردم هم دلگیر است: «مردم مثل قبلا نیستن، چند سالِ مردم یک طوری شدن، اگر کنار خیابون از سرما یخ بزنی، کسی سوارت نمی کنه و اگه بخواد سوار کنه هم دربستی می بره. بعضی ها هم یک طوری نگاه می کنند که انگار گناهی مرتکب شدیم». محمدرضا از جایی که هست، راضی است: «توی مراکز خصوصی، مثل آقا با معلول برخورد می کنند، نه به چشم سربار. اینجا هوای ما رو دارن و بهمون می رسن.»

...

گزارش رویایت را زندگی کن در روزنامه شهرآرای مشهد

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

تصویری

عالی قاپو محکوم به حبس ابد میان چنگال داربست‌ها

۲۰ آذر ۱۳۹۳
عالی قاپو محکوم به حبس ابد میان چنگال داربست‌ها