close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
استان لرستان

روایت معلمی که پایش را در سرما از دست داد و مسوولانی که می‌گویند متاسفیم آقای اسدزاده!

۶ دی ۱۳۹۴
خواندن در ۸ دقیقه
روایت معلمی که پایش را در سرما از دست داد و مسوولانی که می‌گویند متاسفیم آقای اسدزاده!
روایت معلمی که پایش را در سرما از دست داد و مسوولانی که می‌گویند متاسفیم آقای اسدزاده!

استان وایر- «علی اسدزاده» 9 سال در مناطق سرد، صعب‌العبور و کوهستانی لرستان به دانش‌آموزان و کودکان عشایر درس می‌داد. سرمای شدید مناطقی که معلم گاه ساعت‌ها پای پیاده در آن جا راه می‌رفت، به لخته شدن خون در پای او و قطع پای چپش تا بالای زانو منجر شد.

به گزارش ایران، در طول سه سال گذشته مسوولان وعده زیادی برای رسیدگی کردن وضعیت شغلی‌ او به خود و خانواده‌اش داده‌اند اما هنوز هیچ یک جامه عمل به خود نپوشیده است.

اسدزاده 27 سال سابقه تدریس دارد و بر اساس وعده‌های داده شده از سوی مسوولان استانی آموزش و پرورش، قرار بود سه سال باقی مانده خدمت را در بخش اداری منطقه مشغول کار شود اما در این مورد، «فاطمه»، دختر بزرگ او به روزنامه ایران می‌گوید: «زنگ زدند و گفتند شرمنده آقای اسدزاده، از ما کاری ساخته نیست. منتظر بمانید تا حکم "از کار افتادگی" شما از مرکز بیاید.»

او می‌گوید: «همین الان به دلیل هزینه سرسام‌آور درمان پدرم و قسط‌های بی‌شمار با مشکل جدی رو‌به‌رو هستیم. اصلاً مگر پدر من در مأموریت دچار این حادثه نشده، پس چرا هیچ‌کس مسئولیتش را نمی‌پذیرد؟»

 همه‌چیز از عصر 15 اسفندماه سال 91 شروع می‌شود. آخر هفته از روستای محل خدمتش خداحافظی می‌کند و یک مسیر 45 دقیقه‌ای کوهستانی را پیاده پشت‌سر می‌گذارد تا به لب خط (جاده) بیاید. باید به لب جاده بیاید و چشم بدوزد تا خودرویی عبوری از راه برسد و او را هم سوار کند و به شهر برساند. پاهایش گز گز می‌کند. به جاده نرسیده، همه‌چیز دور سرش می‌چرخد و دیگر هیچ چیزی متوجه نمی‌شود: «وقتی بیدار شدم، متوجه شدم دو ساعت بی‌هوش بوده‌ام.»

هوا تاریک تاریک بود. فاطمه می‌گوید: «هر لحظه ممکن بود یک حیوان وحشی به او حمله کند.»
کوهستان‌های صعب‌العبور و پرگردنه لرستان، زیستگاه پلنگ، گرگ، شغال، روباه، گراز و ... است.

پای چپش برای نخستین‌بار او را همراهی نمی‌کند. لنگ لنگان خودش را به روستای «موزار» در منطقه «چمسنگر» می‌رساند که به کودکان شان درس می‌دهد. اهالی روستا آن شب با آب ولرم پایش را ماساژ می‌دهند و فردا صبح آقا معلم را سوار یک ماشین عبوری می‌کنند تا به خرم‌آباد برگردد. فاطمه می‌گوید: «اگر روستا این قدر دورافتاده نبود، یا اگر ماشینی وجود داشت و همان شب پدرم را به بیمارستان می‌رساندند، شاید به قطع شدن پایش منجر نمی‌شد.»

البته موانع به همین‌جا ختم نمی‌شود: «متأسفانه این مسأله آخر سال برای پدرم اتفاق افتاد. اسفندماه همه‌جا تعطیل بود و ما تا بعد از تعطیلات نتوانستیم برای پدرم کاری بکنیم.»
لخته خون رگ‌هایش را مسدود کرده بود؛ قانقاریا. باید پایش قطع شود. فاطمه می‌گوید: «سه بار پای پدرم را قطع کردند.»

قطعی‌ها تا بالای زانو می‌رسد؛ یک بار سال 92، یک بار هم 18 شهریور ماه سال 93. سال 94 استخوانش شروع به رشد می‌کند، پوست را پاره می‌کند و بیرون می‌زند. دوباره زیر تیغ جراحی می‌رود و استخوان اضافه را قطع می‌کند.

فاطمه می‌گوید: «به گفته پزشک معالج، رشد استخوان در این بیماری از هر چند هزار نفر، یک نفر است. استخوانی که عفونت مداوم آن هزار درد دیگر را می‌آفریند.»

اما فقط همین مسأله نیست. بیماری او توسط پزشک، «برگر» تشخیص داده شد؛ یک بیماری‌ که ناشناخته است و هنوز پزشکان درباره منشأ آن به یقین نرسیده‌اند اما سرما، ژنتیک و دخانیات در آن اثر دارد.

فاطمه اضافه می‌کند: «پدرم هرگز لب به دخانیات نزده است.»
در تمام این سال‌ها در اتاق‌های سردی که در گویش لری به آن ها «لیر» یا «لیرک» می‌گویند، زندگی کرده است. فاطمه می‌گوید: «معمولاً روستایی‌ها یک اتاق به او می‌دادند که پدر باید خودش برای آن ها بخاری می‌گرفت. نفت از شهر تهیه می‌کرد و می‌برد.»

سال‌های آخر که مدارس کانکسی شدند، اسد‌زاده هم ساکن کانکس می‌شود. باز هم خودش بخاری می‌گیرد، هیزم می‌شکند و نفت می‌خرد. به گفته دخترش، آموزش و پرورش هیچ بودجه‌ای برای این امکانات در اختیار معلمان عشایری نمی‌گذارد. در اثر سرما، خون در پای چپش لخته می‌شود و همین آغاز ماجرای دردناکی است که او را خانه‌نشین می‌کند، قدرت راه رفتن را از او می‌گیرد و با حجم بالایی از هزینه‌های بی‌پایان رو‌به‌رویش می‌کند.

در خرم‌آباد نمی‌توانند برایش کاری کنند. به همدان می‌رود و نخستین جراحی را در این شهر انجام می‌دهد و بخشی از پایش قطع می‌شود. اما دوباره کبودی و عفونت ادامه پیدا می‌کند و دو بار دیگر هم زیر تیغ جراحی می‌رود و پایش را تا بالای زانو قطع می‌کنند. اسدزاده سه سال است که خانه‌نشین شده. پرستارش هم به گفته فاطمه، مادرش است که درد کلیه سال‌ها است خود او را آزار می‌دهد. پدر هم به درد کلیه مبتلا است ولی پایی که مدام عفونت می‌کند و همیشه باید در کمینش بنشینی تا رشد نکند، آن قدر او را درگیر کرده که کلیه را فراموش کرده است. حالا هم برای این که استخوان دوباره رشد نکند، باید دو سه ماه یک بار مسیر خرم‌آباد تا تهران را طی کند و خودش را به روماتولوژیست نشان بدهد:«برای بار دوم یک پای مصنوعی دیگر برایش گرفتیم اما باز هم التهاب کرد و قرمز شد.»
چهار میلیون تومان هزینه بابت پای مصنوعی داده که البته از آن ها نمی‌تواند استفاده کند.

وام زیادی گرفته است. بیش تر حقوقش بابت پرداخت قسط خرج می‌شود. فاطمه می‌گوید: «دکتر گفته که پدرم باید تغذیه خوب داشته باشد اما حقوقش به دوا و درمانش هم نمی‌رسد، چه برسد به این که بخواهیم برای تغذیه‌اش برنامه داشته باشیم.»

او اضافه می‌کند: «پدر بیمه طلایی دارد اما فقط هزینه جراحی‌ها را می‌دهد. قادر به راه رفتن نیست. ماشین هم نداریم. در این سه سال کلی پول آژانس و تاکسی داده‌ایم.»

اما این پایانِ یک تلخی بی‌پایان نیست. بازنشستگی و حق و حقوقش هم در مسیری عجیب می‌افتد تا جایی که مسأله بازنشستگی‌که فقط سه سال تا رسیدن به حد نصاب 30 سال دارد، جای خود را به گزینه «از کار افتادگی» می‌دهد.

فاطمه با ناراحتی می‌گوید: «وعده مسوولان آموزش و پرورش استان برای درست شدن کار اداری برای پدرم در آموزش و پرورش به سرانجام نرسید. پزشک معالج او هم کار کردن را برای روحیه پدرم ضروری دانسته است.»

آن‌طور که فاطمه می‌گوید: «تابستان امسال به ما قول دادند که برای پدر در آموزش و پرورش جایی باز می‌کنند تا سه سال خدمت باقی‌مانده را آن جا بگذراند و بعد از 30 سال بازنشسته شود.»

البته او خیلی قادر به راه رفتن نیست ولی برای این که حقش ضایع نشود، آموزش و پرورش به او قول می‌دهد که جایی در اداره برایش باز کند تا دو سه روز در هفته آن جا به کار اداری مشغول شود. اما مهر که می‌رسد، همه چیز عوض می‌شود: «بعد از هزار بار جلسه گذاشتن، گفتند شرمنده آقای اسدزاده، نتوانستیم برای شما کاری بکنیم.»

او می‌پرسد: «مگر پدر من در مأموریت و در زمانی که از مدرسه برمی‌گشت، این اتفاق برایش نیفتاده است؟ اگر آموزش و پرورش نتواند کاری بکند، ما از چه کسی باید انتظار داشته باشیم؟ به پدرم گفتند برو بنشین خانه تا حکم از کار افتادگی بیاید. از کار افتادگی یعنی حقوق نصف، یعنی پاداش نصف. علاوه بر مشکل پدر که با قطع پایش پایان نیافت و هم چنان درمانش ادامه دارد، پدرم با این حقوق و با دو تا بچه دبیرستانی و یک دانشجو و مادری بیمار چه کار می‌تواند بکند؟»

 فاطمه می‌گوید: «مسوولان زیادی به خانه ما آمدند؛ از رییس اداره عشایری تا مسوولان آموزش و پرورش. همه گفتند کارها را درست می‌کنیم، شما نگرانی نداشته باشید و فقط مریض‌داری کنید. اما رفتند و هیچ اتفاقی نیفتاد.»

کسانی که به فاطمه و پدرش قول داده‌اند تا مشکلش را حل کنند، حالا جایشان را به مدیران دیگری داده‌اند. فاطمه می‌گوید: «مدیر جدید هم می‌گوید چون این اتفاق در زمان ما نیفتاده، نمی‌توانیم برای پدر کاری بکنیم. می‌گوید در زمان مدیریت من یک معلم عشایر را آب برد، ما کار آن ها را درست کردیم اما من نمی‌دانم در دوره مدیر قبلی چه اتفاقی افتاده است.»

در نهایت، مسوولان استانی لرستان آب پاکی را روی دست او و خانواده‌اش می‌ریزند: «زنگ زدند و گفتند شرمنده آقای اسدزاده، ما نتوانستیم برای شما کاری بکنیم. حتی دیگر جواب تلفن‌های ما را هم نمی‌دهند. فراموش‎مان کرده‌اند. گفتند ما به فکر شما هستیم اما هنوز چیزی ندیده‌ایم.»

مادر فاطمه می‌گوید: «همسرم قبلاً در مناطق اطراف خرم‌آباد کار می‌کرد؛ مسیر نزدیک بود، صبح می‌رفت و شب برمی‌گشت. اما چون حقوقش کافی نبود و همیشه هشت ما گرو نُه‌مان بود، تقاضای تدریس در مناطق عشایری داد که آن هم عاقبتش به این جا رسید.»
فاطمه یک بار هم با مادرش به تهران می‌آید تا قصه تنهایی پدرش را به گوش وزارتی‌ها برساند: «اصلاً اجازه ندادند وارد شویم.»

«نصرالله بازگیر»، رییس آموزش و پرورش منطقه عشایری لرستان به ایران می‌گوید: «این اتفاق در زمان مدیریت پیش از من افتاده و باید همان زمان پرونده دقیق تهیه می‌کردند و کارش را درست می‌کردند.»
به گفته خودش، تلاش زیادی برای کمک به اسدزاده کرده اما با توجه به شرایط این معلم که قادر به حرکت نیست، خیلی نمی‌تواند به او کمک کند. او به خانواده‌اش قول داده تا شرایط بازگشت به کار آقای معلم را درست کند اما می‌گوید: «چون قادر به حرکت کردن نیست، نمی‌توان به او کلاس داد.»

آقای معلم برای این که بتواند از تیغ «از کار افتادگی» برهد، حتماً باید در اداره حضور یابد که البته این گزینه هم آن‌طور که بازگیر می‌گوید، به دلیل نبود سرویس برای رفت و آمد، منتفی می‌شود.

او در نهایت تأکید می‌کند: «باید جایی در نزدیک خانه خودشان برایش پیدا شود.»
او حتی به این گزینه هم فکر کرده که در اداره جایی برای آقای معلم دست و پا کند و بعد از یک ماه دوباره به مرخصی استعلاجی برود اما اضافه می‌کند: «می‌ترسم خودم زیر سؤال بروم. دوست دارم به آقای اسدزاده کمک کنم اما شما هم به خاطر کمک به دیگران کاری نمی‌کنید که خودتان زیر سؤال بروید.»

حالا آقا معلمی که 9 سال از زندگی‌اش را در صخره‌های صعب‌العبور پشت سر گذاشته و از گردنه‌های سخت زندگی گذشته تا به کودکان عشایر درس بدهد، خانه‌نشین شده است؛ با دو عصایی که هم‎دم او شده‌اند و با یک جواب از مسوولانی که روی وعده آن ها خیلی حساب کرده بود: «شرمنده‌ایم آقای اسدزاده!»

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

ناهید
۱۳ دی ۱۳۹۴

اشک در چشمانم جمع شد و قلبم به لرزه در آمد و دستانم به سخن در آمده و گفتند ما آماده یاری هستیم . ای معلم عزیز که هرچه دارم از تو دارم

گزارش ويژه

زهره طبیب زاده نوری، نماینده اصولگرای مخالف دولت

۶ دی ۱۳۹۴
خواندن در ۱ دقیقه
زهره طبیب زاده نوری، نماینده اصولگرای مخالف دولت