در دهههای گوناگون پس از انقلاب، ماجرای گشتن کیفها و وسایل بچهمدرسهایهای سراسر ایران، اتفاقی نیست که از ذهن هیچ فرد ایرانی پاک شود؛ چه خود این حقارت و ترسهای پیرامون آن را تجربه کرده باشد و چه وصف لحظههای درگیری با آن را از زبان کسی دیگر شنیده باشد.
یکی از نمونههای نتیجهگیری این تجسس مفتشوار کسانی که صفت «فرهنگی» را یدک میکشند و در مجموعهای مزین به کلمات «آموزش» و «پرورش» کار میکنند، این بود که در دهه شصت و هفتاد، کاست و در دو دهه اخیر، سیدی یا کول دیسکی از بچهها بگیرند که هر نوع «موسیقی غیرمجاز» در آن باشد.
دامنه ممنوعهای دنیای موسیقی در عادات و تحمیلهای این نگرش، بسیار وِلتر و بیمعیارتر از تصور من و شماست. با سطحی از جزماندیشی روبهروییم که ترانههای ساده کودکانه را هم از تیتراژ انیمیشنهای پخششده از برنامه کودک، حذف میکرد!
شاید چون ساز غربی «درامز» (در تعبیر غلط رایج، «جاز») در آنها ریتم میآفرید یا عبارات ترانه، به زبان انگلیسی یا ژاپنی بود و درهرحال، «خارجی» و بنابراین منحط بهحساب میآمد! اگر پیش میآمد که تصویری از اجرای موزیک چه در قالب ویدیوکلیپ و چه کنسرت، همراه یکی از بچهها باشد که مجازات او تا ابعاد احضار والدین و احتمال اخراج از مدرسه، پیش میرفت.
آیا این روش، برای دور کردن فرزندان نسلهای مختلف جامعه ایرانی از موسیقی، جواب داد؟ هرگز. تنها دستاورد این روش منهای عصبیت و تحقیر بچههای درگیر با این موقعیت، تثبیت زندگی دوگانه در هر کودک ایرانی این چهل سال بود.
به این معنا که هرکسی میآموخت موسیقی و بسیاری پدیدههای جاری دیگر در زیست عادی و خانوادگی را شخصی و در محدوده خانه خود و بستگان نگه دارد و در مدرسه و دانشگاه و بعد هم بسیاری از محیطهای کاری، از آنها حرف «رسمی» به زبان نیاورد؛ اما در گپ و گفت با همکلاسیها و بعد، با همکاران، تقریبا درباره چیزی جز هر آنچه غیرمجاز تلقی میشود، حرف نزند! دوشخصیتی شدن، نهانکاری و گاه حتی ریاکاری، راهحل ناگزیری بود که سیستمی با این نوع تحمیل، پیش پای هر نوجوان و جوان ایرانی میگذاشت.
اما واقعیت این است که شدت این شیوه برخورد، در دهه شصت و در دل فضای شعارزده آن سالها بیشتر بود. در دهه هفتاد و بهویژه در نیمه دوم آن، برخی ترانههای قدیمی یا حتی خواندهشده توسط خوانندههایی که در لسآنجلس زندگی و فعالیت میکردند، در حاشیه صوتی فیلمهای ایرانی به کار رفت یا در سالهای اخیر حتی ترانهای از «مایکل جکسون» بزرگ و فقید توسط شخصیتهای فیلم «مادر قلباتمی» بازخوانده شد.
در دهه هشتاد خورشیدی خوانندههای نزدیک به نگرش رسمی و «قابل پخش» از صداوسیما مانند «محمد اصفهانی» و «علیرضا افتخاری»، ترانههایی را بازخوانی کردند که در سالهای دور توسط زندهیادان «الهه» و «دلکش» اجرا شده بود. در تیتر/عنوان بسیاری مقالات چاپشده در نشریات دارای مجوز وزارت ارشاد یا حتی کتابهای منتشرشده، عباراتی به کار رفت که از دل متن ترانههای مشهور به «غیرمجاز» برگرفته شده بود.
بهاینترتیب، به نظر میرسید بهطور طبیعی آن تعصبات خشک و بیمنطق سالهای اولیه بعد از انقلاب که هر خواننده قدیمی یا خارج از ایران را دشمن دین و کشور میپنداشت، بهتدریج در حال کاهش و فروکش بود.
بدیهی است که نگرانی از بیرون زدن رگ گردن اهل افراط، نمیگذاشت این رویکرد، آشکار و از تریبونها اعلام شود. اما عملا در قالب توافقی زیرمتنی و نانوشته، برخی جزئیات را در زمینه موسیقی تغییر میداد. مثلا در واپسین سالهای زندگی زندهیاد «ناصر چشمآذر»، وقتی او کنسرتی در تالار وحدت داشت، موسیقی ترانه جاودانه «سوغاتی» را نیز اجرا کرد. اثری که خود در دهههای گذشته برای سروده «اردلان سرفراز» و خوانش زندهنام «هایده»، ارکستراسیون کرده بود.
اما در این کنسرت، اجازه خواندن آن یا حتی نام بردن از هایده، وجود نداشت. وقتی موسیقی «سوغاتی» در غیاب ترانه اجرا میشد، حضار تالار وحدت با نوایی آرام و زیرلبی، کلمات ترانه را زمزمه میکردند تا شور و وجدشان خفیف حس شود و به حضرات برنخورد. نگارنده در شهریور ۱۳۹۵ در یادداشتی در روزنامه «اعتماد» به همین ماجرا در کنسرت چشمآذر اشاره کرده بود.
اما در چاپ این یادداشت، گردانندگان روزنامه گفتند اجازه انتشار نام هایده را ندارند. با سادهدلی، آن را به نام اصلی او یعنی «معصومه دَدهبالا» تغییر دادم؛ اما بازهم درج نشد. درواقع آن مطلب درباره این بود که وقتی ترانهای و خوانندهای و نام و یادی در ذهن و دل مردم زنده و جاری است، با حذف نام از تریبونهای رسمی فقط داریم خودمان را خشکمغز و حقیر جلوه میدهیم و کنشمان هیچ حاصل دیگری ندارد. اما در خود آن نوشته نیز همین اتفاق حذف نام، بهناچار روی داده بود!
حالا و با واکنشهای عجیب و باورنکردنی سازمان صداوسیما به نام بردن از «ابی/ابراهیم حامدی» توسط یکی از گویندگان قدیمی خبر در تلویزیون، معلوم میشود چیزی در این ذهنها تغییر کوچکی هم نیافته است؛ چه رسد به ارتقا. در اوایل سالی که شیوع ویروس کووید-۱۹، تداوم تحریمهای اقتصادی، زلزله، سوختن جنگلها و دهها معضل انسانی و زیستی دیگر، امان مردم کشور را بریده است، مدیر صداوسیما و بسیاری همپالکیهای نگرش او به این فکر بودند که نسبت به شبیهسازی یکی دو سکانس فیلمهای قدیمی در سریال «پایتخت» موضع بگیرند.
موضعی چنان تند که انگار به دوران حاکمیت انجمنهای اسلامی کارخانههای دهه شصت بازگشتهایم: دورانی که نمایندگان انجمن سرزده به خانه کارگران و بهویژه مسئولان هر بخش کارگری میرفتند تا اگر کتابی، عکسی، کاستی یا شیشهای حاوی افراد و محتویات طبیعی اما از دید آنها ممنوع یافتند، فرد نگونبخت را «پاکسازی» کنند؛ یعنی عذرش را بخواهند و بهطورکلی از اجازه کار – حتی در جایی دیگر- محروم کنند.
در ادامه این سیر قهقرایی، در روزهای اخیر اظهار علاقه «محمدرضا حیاتی» به ابی و دلسوزی برای «جواد یساری»، موجب چنان خشمی شده که به نظر میرسد ادامه کار او را ناممکن خواهد کرد. این در حالی است که حیاتی حتی در خواندن خبرهای مهم برای مواضع رسمی کشور، دچار احساسات درونی میشد و لرزش و بغض صدایش از افتخارات همیشگی سازمان به کارکنانش بود که با پخش مکرر و مداوم آن، میخواست ارادت قلبی این کارکنان به «ارزشها و آرمانهای انقلاب» را به رخ بکشد.
حالا و با ممنوعالکاری فردی با این سوابق، چه اتفاقی میافتد؟ بسیار ساده است: مردم کوچه و خیابان تا دیروز او را فقط «میشناختند» و گاهی شاید بابت نقل اینهمه خبر دروغین از اعتراضهای مردمی و بحرانهای معیشتی، گلایه میکردند.
اما از این به بعد، با روی گشاده و لبخند و استقبال، از او برای اینکه حرف دلش را زد و مصلحتاندیشی یا – به تعبیر عام- «پاچهخاری» را کنار گذاشت، سپاسگزاری میکنند. به بیان دیگر، کار و تصمیم مدیران سازمان در ایجاد محدودیت و برخورد با حیاتی، درست برعکس خواست آنها، به ایجاد محبوبیت برای او منجر میشود.
وقتی این نتیجه نامطلوب برای آقایان، پیشاپیش از روز روشنتر است، واقعا چگونه میتوان پذیرفت که مجموعهای با این عرض و طول و بودجه و ادعا، حتی یک مشاور خردورز نداشته باشد و به تصمیمی معقول و نشانه تعادل نرسد و چنین نعل وارونه بزند؟ وقتی حتی مثلا حمایت برخی رسانهها و روزنامههای داخلی از این گوینده، با استدلالی همراه است که او را خدوم و مخلص ترسیم میکند و ابی بزرگ را با توصیف سخیفی همچون «خواننده عرقخور لسآنجلسی» برای هر تحسینی نالایق میانگارد، چه جایی برای امید به بهبود هرچند ناچیز این چرخه ژورنالیسم و فعالیت رسانهای باقی میماند؟
مجموعه نابههنجار، هم بهجای گوینده حرفهای، خدمتگزار کرنشگر تربیت میکند و هم بعد که او از همان حق طبیعی هر آدم دیگر یعنی انتخاب و شنیدن موسیقی دلخواه خودش حرف زد، مانند مامور یک نهاد امنیتی، بابت خروج از چارچوب بایدونبایدهای تشکیلاتی، تصمیم به طردش میگیرد. اما ریشخند زمانه این است که حتی همین طرد نیز نه به زیان آدمها، بلکه به زیان مجموعه نابههنجار میانجامد.
برای دیدن اخبار و گزارشهای بیشتر درباره رسانه و خبرنگاری به سایت خبرنگاری جرم نیست مراجعه کنید.
مطالب مرتبط:
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر