محمد تنگستانی
پروژه جدید «ایرانوایر«، «ایران فقط تهران نیست» نام دارد. در این پروژه قصد داریم با کمک شما، هنرمندان و هنرآموزانِ شهرستانها و روستاهای سراسر کشور را معرفی و با آن ها گفتوگو کنیم. اولویت هم هنرمندانی هستند که یا در رسانههای غیرمستقل ایران سانسور شدهاند و یا به دلیل «شهرستانی» بودن، به آنها اهمیت داده نشده است. ما بدون گزینش و یا جهتگیری سیاسی، آن ها را به مخاطبان «ایرانوایر» معرفی خواهیم کرد.
در بخش اول این پروژه، اولویت ما هنرمندان استانهای خوزستان، اصفهان و خراسان است. برای مشارکت در این پروژه و یا معرفی هنرمندانی که در شهرستان و یا روستای شما زندگی و فعالیت میکنند، میتوانید با info@iranwire.com با ما در تماس باشید.
«حامد حاجیزاده» در معرفی خود میگوید: «متولد ۱۳۶۱ در شهرستان رودبارِ استان گیلان و فارغالتحصیل رشته حسابداری در مقطع کارشناسی هستم. ۱۶ یا ۱۷ ساله بودم که ادبیات برایم اهمیت پیدا کرد و از سال ۱۳۸۰ با حضور در انجمنهای ادبی و جلسات شعر، بهصورت جدی ادبیات را دنبال کردم. در کنار آن، علاقه زیادی به سینما داشتم و همین سبب شد دورههای کارگردانی را به صورت نیمهتخصصی پشتسر بگذارم و تاکنون نتیجهاش ساخت یک فیلم کوتاه به نام "زخم سبز" شده است. سال ۱۳۸۹ مجموعه شعری را برای چاپ به ناشر سپردم که به خاطر سانسور زیاد سطرها و شعرهایم، از خیر انتشار آن گذشتم. در سال ۱۳۹۳ پس از جرح و تعدیل فراوان، همان مجموعه را با عنوان "خرس در سنا" منتشر کردم. در حال حاضر هم کتابی شامل تعدادی شعر آماده چاپ دارم که متاسفانه به علت وجود سانسور، حتی به این که آن را به یک ناشر بسپارم هم فکر نمیکنم.»
هر منطقه با توجه به آب و هوا، زبان و گویش محلی، فرهنگ بومی خود را میسازد که خرده فرهنگ تعریف میشود و خرده فرهنگها در کنار هم فرهنگ یک کشور را شکل میدهند. در چهار دهه گذشته، سیستم ایدئولوژی و فکری حاکم بر ایران دنبال یکدستسازی و اسلامیزه کردن هنر معاصر و نزدیک کردن آن به ایدئولوژیهای حکومتی و مذهبی بوده است. گمان میکنید این تلاشها به نتیجه رسیده و موفق شدهاند؟
- سیستمهای ایدئولوژیک همیشه سعی کردهاند که با همانند کردن فرهنگها و یک دست ساختن آن ها، خودشان را موفق جلوه بدهند. اما البته که تاریخ ثابت کرده است اینگونه سیستمهای مستبد در نهایت یا شکست میخورند زیرا جوامع انسانی بسیار پویا و در حال حرکت هستند و یا به وضعیتهای فاجعه باری چون فاشیسم میرسند که آن هم در نهایت با توجه به سابقه تاریخی و مرور حکومتها، باز به سرنگونی و شکست خواهند رسید.
برخی از هنرمندان و شاعران جوان بر این باور هستند که باید از شهرها و روستای خوب به تهران مهاجرت کنند تا بتوانند دیده شوند و در رسانهها و هنر امروز جایگاهی پیدا کنند. نظر شما نسبت به این نگرش چیست؟
- امروزه با توجه به گسترش رسانه ها و به ویژه شبکههای اجتماعی، هر شاعر، نویسنده و اصولا هر فرد فعالی در حوزههای مختلف هنری و اجتماعی در هر جای ایران که باشد، میتواند کار خود را به تمام دنیا بفرستد. اما تهران با سابقه بیش از ۲۰۰ ساله، به این دلیل که مرکز سیاسی کشور بوده و هست، نقش زیادی در تحولات فرهنگی_اقتصادی ایران دارد و نمیشود از مرکز بودنش در شکلگیری ارتباطات ادبی در جامعه چشم پوشید. در نهایت باید بگویم خودم هم بر این باورم که باید برای دیده و خوانده شدن باید به تهران مهاجرت کرد.
چه امکاناتی در شهرها و روستاها باید مهیا شود و چه اتفاقی باید بیفتد که هنرمندان کشور برای خوانده و دیده شدن مجبور به مهاجرت به پایتخت نشوند؟
_ پاسخ به این سوال خیلی راحت است اما عملی کردنش در شرایط فعلی یا محال است یا شدنی نیست. باید مرکززدایی شود. اما این اتفاق نخواهد افتاد چرا که مدیریت فکری و فرهنگی در حکومت ایران در مرکز شکل میگیرد.
چه گونه می توان هنرمندان استان را بهتر به جامعه معرفی کرد و چه باید کرد که آثار آن ها رشد یابند و مطرح شوند؟
ـ مهم ترین کار به نظر من، تقویت اثر با تمرین، مطالعه و ایجاد ارتباط با دیگران و نقد و بررسی واقعی آثار هنری است. از همه مهم تر، ما باید یاد بگیریم بدون تعارف با یک دیگر برخورد کنیم و آثار هنری را بدون کینه و خودسانسوری و دیگر سانسوری نقد کنیم.
سانسور در استان و شهر شما چه بخشهایی از هنر بومی را حذف کرده است؟
ـ راستش را بخواهید، من با سانسور در هر وضعیتی مخالفم. سانسور در نهایت به نظرم تحدید کننده روح انسان است. در مناطق محلی ما، هم سان سازی باعث شده است که تقریبا لباسهای محلی از بین بروند. البته علت اصلی آن را هماهنگی موردی ایدئولوژی و مدرنیته میدانم. رقص و پایکوبیهای محلی را دیگر کسی به یاد ندارد. شدت سانسور باعث شده است بسیاری از دوستان هنرمند من از ارائه آثارشان خودداری کنند. قطعا این عدم ارایه کار باعث میشود که کار هنرمند زیر چکش نقد نرود و هنرش رشد نکند یا باعث سرخوردگی او بشود.
یک شعر از «حامد حاجیزاده»:
عاشقانه ی سر نیزه
معشوق من
به یاد نمیآورم خطوط صورتت را
خط صاف بینیات را که به چالهی زیبای پشت لب میرسید
به یاد نمیآورم
اما چشم بسته تفنگم را باز و بسته میکنم
در زمانهای دورتر
معشوق من
دخترانی با خطوط چهرهی متفاوت
با عِطر گلهای مختلف در پستانهایشان
در سرم میدویدند
اما
هیچکدام آنها را به یاد نمیآورم
به یاد نمیآورم پستی و بلندیهای سبزه زاران تنت را
گرمای دستت را فراموش کردهام
اما میدانم تفنگ پس از شلیک چهقدر داغ میشود
عشق بازییمان را در کوه به یاد نمیآورم
با سرنیزهام اما در کوه سنگر میسازم
معشوق من
زیر ِباران طعم هوا چه گونه بود؟
چه گونه بود مزهی ساندویچ دل و جگر؟
چند بود شمارهی کفش مادر؟
چهوقت بود که دور از چشم برادر و پدرت قرار داشتیم؟
نیمکت پارک آبی بود؟
هیچکدام اینها را به یاد ندارم
اما
مزهی بیمزهی آب در قمقمه را میدانم
نزدیکی مار از رگ ِگردن را میدانم که میخزد بر عرق روی پیشانی
در زمانهای دورتر
دخترانی بودند که با انحنای بدنشان مرا به جهنمی سوزان دعوت میکردند
- - خواستنی تر از بهشت
- حسادت نکن معشوق من!
تو را بیش تر از همه دوست دارم
اما هیچکدام آنها را به یاد نمیآورم
کنار من خوشههای بمب روییدهاند
نه خوشههای انگور که از پستان دختران آفتاب میچکید
و اینها را به یاد میآورم
اما
خط های اندامت را به یاد نمیآورم
معشوق من
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر