«به زن و مرگ و رسوایی پنگپنگ، به معاینه آلت تناسلی و تست بکارت در ملا عام پنگپنگ، به پلههای متروک بند و بیدارباش در تاریکی صبح پنگپنگ، به مرگ بر اثر کرونا در سن ۲۷ سالگی پنگ، به عدد سیزده و مریم اکبری منفرد پنگ، به تعرض در گوشه تاریک قرنطینه و سکوت زن تا پای مرگ پنگ، به دلتنگی و دوری و حساب خالی و هزار و هفتصد کیلومتر جدایی پنگ، به طناب دار و توسل به موی گربه و پشم شتر برای رضایت پنگپنگ ...»
این بخشی از کتابی است که سپیده قلیان به مرور در زندان نوشته و مدتی است کار نوشتن آن را به پایان رسانده است. این کتاب به زودی منتشر میشود.
***
وضعیت سلامتی سپیده قلیان ناگوار گزارش شده است؛ طوری که همه به راحتی میگویند: «جانش در خطر است.» این را مسئولان زندان اوین و مقامات قضایی جمهوری اسلامی بهتر از هر کسی میدانند، با اتکا بر همین دانش هم دست به هر کاری میزنند تا این وضعیت را برایش کش بدهند. آنها به سپیده تکیدهای خیره شدهاند که در زندان تنها مانده و دارد درد میکشد. اینطوری خیالشان راحتتر است، اما آیا واقعا صِرف داشتن این تصویر میتوانند خیال راحتی داشته باشند؟ این گزارش با معرفی کتاب جدید سپیده قلیان، میخواهد تلنگری بزند به این «خیال راحت»، باید بدانند طوفانی در راه است که هرگز فکرش را هم نمیکردند.
به مرگ بر اثر کرونا در سن ۲۷ سالگی پنگپنگ
مردی حدودا ۴۰ ساله، خوب و شیک و پُر پوشیده. به نظر میآید که اوضاع مالیاش بد نباشد، این را از روی وجنات و پژویی که کمی آنورتر از دادسرا پارک کرده است، میشود حدس زد. او صاحب یکی از قدیمیترین اکانتهای توییتر فارسی است. با این که هرگز فعالیت سیاسی حرفهای نداشته است، اما معمولا نسبت به اوضاع مملکت حساس است و واکنش نشان میدهد. جمعه ۱۰ اسفند یکی از دوستانش خبر احتمال اعزام سپیده به مرخصی را به او داده بود. او هم تصمیم گرفته صبح دوشنبه برود استقبال سپیده، چه چیز زیباتر از این؟ از دوست جوانی استقبال کنی که روحش هم از وجودت خبر ندارد. همین کار را هم کرد و صبح تا شب دوشنبه را در مقابل زندان و دادسرای اوین منتظر ماند، اما خبری نشد. سنگاندازیهای نهادهای قضایی و امنیتی برای جلوگیری از اعزام سپیده قلیان به مرخصی را از زبان او بخوانید:
«یادم است صبح زود وضعیت آب و هوا را چک کردم. دما روی پنج بود، با یک حساب کتاب سرانگشتی فهمیدم که آن بالا نزدیکهای اوین سردتر هم است. وقتی رسیدم کسی آنجا نبود. ماشین را پارک کردم و منتظر نشستم. ساعت حدود ده و نیم بود که خانواده قلیان رسیدند. کمی بعدتر وکیل و فردی که بعدا فهمیدم وثیقهگذار است به آنها پیوستند. همه خوشحال و امیدوار به نظر میرسیدند.
با سند یک ملک گرانقیمت آمده بودند، تا اگر باز بیخبر مبلغ وثیقه را بالا بردند، غافلگیر نشوند. کاغذبازیهای اداری برای قبول و تودیع وثیقه نیم ساعتی طول کشید، تایید شد. در آخرین لحظات که وثیقهگذار میخواست برگهها را امضا کند مبلغ وثیقه را چند صد تومان افزایش دادند. اگر میدانستد وثیقه به این گرانی آوردهاند، نجومیترش میکردند. خانواده قلیان آنقدر از این چیزها دیدهاند که برای هر چیزی آمادهاند. مثلا اگر قاضی یا هر فرد مسئول دیگری یکهو وثیقه را به شتر زنده تغییر بدهد، اصلا بعید نیست بدون اینکه آرامش خود را از دست بدهند، از شتری در همان حوالی پردهداری کنند.
دادسرا نامه اعزام سپیده به مرخصی را صادر کرد و برای پیگیری و تایید به زندان فرستاد. طرفهای ظهر بود که سپیده از داخل زندان به خانوادهاش زنگ زد و خبر داد که امین وزیری، قاضی ناظر بر زندان به بهانه اینکه ۷۲ ساعت از تست پیسیآرش گذشته، درخواست مرخصی را رد کرده است.
وکیل و خانواده سپیده برای پیگیری این موضوع به دادسرا برگشتند، نزدیک به سه ساعت آن داخل بودند و از هر راهی که ممکن بود، به لغو مرخصی سپیده اعتراض کردند. اما نتیجهای نداد. هیچ کس مسئولیت نمیپذیرفت، این کار با معیارهای خودشان هم قابل دفاع نبود. برای همین همه سعی میکردند به یک شکلی از خود سلب مسئولیت کنند. بازپرس با گفتن اینکه تصمیم قاضی پرونده است، موضوع را از سر خود وا میکرد، قاضی میگفت باید دادیار قبول کند، دادیار میگفت من کارهای نیستم همه چیز دست دادستان است و لوپی که سه ساعت تمام ادامه داشت و به جایی نرسید.
پیگیریها تا سر شب به همین شکل ادامه داشت. سرآخر آب پاکی را خود سپیده ریخت روی دست خانواده و وکیلش و گفت ول کنید اینها بازی درمیآورند، مرخصی نمیدهند. خانواده بیچاره، با دو تا بچه کوچک و یک عالمه خستگی راه و هزاران کیلومتر امید و آرزو نگرانی، باید همان راهی را که آمده بودند، برمیگشتند. فکرش هم خستگی میکارد تو تن و جان آدم.»
خانواده سپیده قلیان همان شب راهِ برگشت به دزفول را در پیش گرفتند. به آنها گفته بودند، تنها مشکل اعتبار تست پیسیآر است و در صورت دادن تست جدید و مثبت شدن نتیجه با مرخصی موافقت میشود. سپیده پشت تلفن به خانوادهاش گفته بود: «کدام تست پیسیآر؟ همین را هم دو هفته طول کشید تا بگیرند. همیشه همین کار را میکنند، آنقدر معطلش میکنند تا مطمئن شوند نتیجه تست منفی میشود. تازه اگر مثبت هم شود، در اعلامش تعلل میکنند. نتیجه این یکی را خودشان بعد از سه روز دادند، بعد میگویند معتبر نیست؛ چون ۷۲ ساعت گذشته. همهاش بازی است.»
ما همه یکی هستیم
«زن» شخصیت اصلی بخش اول کتاب با شکمی برآمده و باری از «رسوایی» به دوش، لابلای سلولها و راهروها و بندهای تاریک و نمور زندانهای زنان ایران سرگردان است. ما او را نمیشناسیم، اسم ندارد، ویژگیای که بشود از دیگران جدایش کرد، هم به دست نمیدهد.
«زن از خواب می پرد، امروز برای هزارمین بار از خدا میخواهد رسوا نشود، شاید همه زنها همین باشند، رسوایی بیخ گوششان است، توی حلقشان، توی ذهنشان، تو شکم و رحمشان، نکند واقعا رسوا شود؟ نمیداند.» زن رسوایی را با خود حمل میکند و در کنار دیگر زنانی که هر یک به نوعی متهم هستند، به رسوایی ظاهر میشود. مریم، سمیه، مکیه، مهین، زهرا امیرابراهیمی و ... با آنها وقت میگذراند و رسواییاش را مشترک میشود.
وقتی مریم به زن میگوید، انگار تو بارداری، زن تشنج میکند. چون به نظر راوی: «این رسوایی پایان همه چیز است. این رسوایی بر صندلی چوبی رو به دیوار که دو پای خاکستری مدام به دورش رژه میرود، با زن همان کاری را خواهد کرد که با لیلا رتبه.» و نهایتا کابوسی از تجمع تمام پاهای خاکستری جهان برای به نظاره نشستن رسوایی زن.
زن، در بخش اول این کتاب اشاره است به همه زنانی که با اسم رمز «رسوایی» از زندگی محروم شدهاند. با اینکه کاراکتر زن، فرم روایت، جابجاییهای شخصیت و حضور فراواقعی شخصیت در موقعیتها و زمانهای متفاوت با دردها و رسواییهای مختلف، همه و همه بر داستانیبودن بخش اول کتاب تاکید میکنند. اما نویسنده در پایان بخش متذکر میشود که ماجراها تماما واقعی و مستند هستند. فقط گاهی ممکن است به خاطر حفظ امنیت افراد مختلفی که داستانهایشان روایت شده، اسامی و موقعیتها جابجا شده باشند. کاری که در ابتدای همین گزارش با شاهد روایت ماجرای لغو مرخصی سپیده قلیان انجام شد.
سپیده مینویسد: «زن که در زندان باردار شده و همان جا هم سقط جنین کرده است، ممکن است من باشم یا سمیه، یا مهین و مریم، یا حتی زهرا امیرابراهیمی. اسامی هیچ اهمیتی ندارد. مهم این است که ما همه یکی هستیم.» به باور نویسنده، تا زمانی که زندگی زنان اینطور با ترس از رسوایی عجین باشد و سرنوشت محتوم همه آنها رسوایی است، اسمها کمکی به همبستگی زنان نمیکنند، بلکه بیشتر در خدمت جهانی قرار میگیرند که این اسامی را به زنان تحمیل کرده، جهانی که اساسا بر پایه سرکوب زنان شکل گرفته و قوام یافته است.
اما سپیده قلیان به اینها اکتفا نمیکند. برای رویارویی با این جهان پر از رسوایی برای زنان نقشه میچیند و بخش دوم کتاب را مینویسد، رسپی شیرینیها و کیکهای رنگارنگ و خوشمزهای که دهان آدم آب میافتد با خواندنشان.
او شیرینیِ رسپیها را «با جان و دل» به زنانی تقدیم میکند که رسوایی همواره بیخ گوششان بوده، زنان ترسیده از فرار و کتک و تجاوز و اسیدپاشی و ... به سمیه و مهین و زهرا امیرابراهیمی، به مکیه سینهسوخته، که سینهاش واقعا سوخته بود. چون برادرشوهرش کتری آب جوش را واقعا ریخته بود روی سینهاش تا رسوایی را بر تنش داغ بزند.
رسپیهای شف سپی میخندند به ریش رسوایی
رسپیها هم شادند، هم شیرین؛ گاهی موسیقی و رقص هم به بخشی از فرآیند پخت شیرینی اضافه میشود. هر رسپی را طوری نوشته که یکی از زندانیان زن را تداعی کند. کوکی، گوش فیل، نان خامهای کیک شکلاتی، پای سیب، رولت، کلمپه خرمایی و ... هر کدام با اسم یک زندانی زن تنظیم و ارائه میشوند. تناظر رسپیها با این زندانیان تصادفی نیست، او ویژگیهای شخصیتی هر زندانی زن را با شیرینیای که به او اختصاص داده سنجیده و در مقدمه هر رسپی خلاصهای از نسبتهای آنها را ارائه میکند. خودش مینویسد: «شیرینیپزی فقط شیرینی خوردن یا پختن آن نیست، خیلی چیزهای دیگری هم دارد که من هنوز نمیدانم.»
او با نوشتن رسپی و پختن شیرینیها، دقایقی از زندگی را جستوجو میکند که تنها به خاطر بیتوجهی از دست رفتهاند، هیچ نیروی سرکوبگری از وجود این نقاط و لحظات خبر ندارد که اسباب و مقدمات سرکوبش را آنجا به کار بگیرد. کشف آنها به معنای تجربه آزادی خواهد بود، حتی اگر برای چند دقیقه باشد.
سپیده با رسپیها این فرصت را ایجاد میکند که برای یک بار هم شده تصورات پیشینی از زندانی را دور بیندازیم. مثلا به جای اینکه «مریم اکبری منفرد» را با مفاهیمی تهی و کلی که هر کسی به هر مناسبتی از آنها استفاده میکند، با پای سیب به یاد بیاوریم و حس کنیم. البته نه هر پای سیبی، «این پای سیب طعم بینظیری دارد و همان اول توی دهان آب میشود، تردی و عطر ملایم سیب و دارچینش، پای سیب ویژهای از آن ساخته»، ویژه است مثل خود مریم، «مادر جوان تمام جوانان زندانی» که موقع پختن پای سیبش باید موسیقی «سینین یادگارین» با اجرای گروه «رستاک» را گوش کرد و مراحلی از پخت را با رقص ترکی پیش برد.
رسپیها همان لحظاتی هستند که میشود در آنها با با ترس رسوایی که همه جا حضور دارد، روبرو شد. او نوشتن این رسپیها به دنبال اشکال تازهای از مقاومت است که در دل زندگی روزمره پوشانده شدهاند. در بسیاری از فرهنگها، از آشپزخانه به عنوان نخستین زندان برای زنان به قصد جلوگیری از حضور آنها در جامعه نام برده میشود. سپیده میخواهد این شکل مقاومت را در همان نخستین زندان به آزمون بگذارد.
در ابتدای رسپیها مینویسد: «من قناد خوبی نیستم»، کمی بعد میزند زیر همه چیز و اعتراف میکند: «راستش من اصلا قناد نیستم، همانطور که نویسنده هم نیستم.» از آنجایی که به عنوان خبرنگار وظیفه دارم، صحت ادعاها را قبل از انتشار درستیسنجی کنم، با یکی از همبندیهای سابقش در زندان بوشهر تماس گرفتم. نقل قول را برایش گفتم، خندهاش گرفت. به شوخی گفت: «سپیده را جهنم هم ببرند، در یک گوشهایش قنادی راه میاندازد. چطور میگوید قناد نیست.»
این همبندی سابق سپیده میگوید: «از این حرفها زیاد میزند در مورد خودش. تواضعی که ساختگی هم نیست. شبیه این بچه درسخوانهاست که نه از روی بدجنسی، بلکه فقط به خاطر اینکه دوستانش مضطرب نشوند، شکسته نفسی میکند و میگوید من هم هیچی نخواندم.»
حرف درس خواندن که پیش آمد، چیزهای دیگری یادش آمد: «اصلا توی همین درس خواندن هم همین طور است. او آن موقع در بوشهر همزمان دانشجوی حقوق هم بود. گمانم هنوز هم باشد، البته اگر برادران امنیتی اخراجش نکرده باشند. دیوانهوار درس خواندن را دوست داشت، به جز مطالعات متفرقه که به علایقش ربط داشت، مخصوصا از درس خواندن لذت میبرد. قبل امتحان که میشد گاهی کتاب را میداد دستم که درسش را مرور کند. من که چیزی سرم نمیشد، اما میدیدیم که دارد همه را از حفظ میخواند.»
به گفته این همبندی سابق سپیده، درس خواندن برای سپیده تنها برای درس خواندن و مدرک گرفتن و موفقیتهای شخصی نبوده است؛ «از یک جا به بعد برای همه لایحه دفاعی مینوشت در زندان. تجربهاش را هم داشت، ماشالله خودش همه جور پروندهای را از سر گذرانده (میخندد). درسهای حقوقش را هم که شروع کرد دیگر یک پا وکیل شده بود برای ما.»
در پایان کمی درباره کتاب جدید سپیده برایش توضیح دادم و نظرش را خواستم، باز هم از در شوخی وارد شد و گفت: «اینها که سپیده قرار است بنویسد شما بخوانید، ما عملیاش را گذراندیم. حجم کاری که این دختر در روز برای راه انداختن و بعد برای سر پا ماندن قنادی زندان کرد، باورکردنی نبود. اولها کسی جدی نمیگرفت، البته کسی هم نمیشناختش. نمیدانستیم میخواهد چه کار کند. دروغ چرا خیلی از زندانیها هم غر میزدند سرش، یا پشت سرش حرف میزدند و دستش میانداختند. اما او ایستاد و کار کرد و کار کرد و کم کم دیدیم همه آنها که داشتند غر میزدند خودشان توی کارگاه هستند، شیرینی میپزند و میخندند. تا وقتی که نتیجه را ندیدم فکر میکردم فقط میخواهد یک کاری بکند که سرش گرم باشد و تحمل زندان را آسان کند. اما سپیده دنبال چیزهای دیگری بود. ما را دور هم جمع کرد. چیزی که هیچ وقت تجربهاش را نداشتیم.»
قنادی که در زندان کتاب مینویسد و وکالت میکند. زن جوانی که مدام در حال ساختن است. هر چه از او میگیرند، بیشترش را میسازد و میبخشد.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر