نام مستعارش را برای مصاحبه خودم انتخاب کردم؛ «سحر». دختر ایرانی، بیست ساله، دانشجوی پزشکی در اوکراین که ناگهان همه زندگیاش زیر بمباران ارتش روسیه قرار گرفت. دختری که روزها پیاده رفت، ۲۵ ساعت در کوپهای دو نفره کنار ۹ دانشجوی ایرانی دیگر نشست، پاهایش لب مرز اسلواکی بیحس شد، بیهوش شد و وقتی در خاک اسلواکی، از دولت این کشور خانهای امن گرفت، نماینده سفارت جمهوری اسلامی بیرونشان کرد. باز هم کوله آوارگیاش را به دوش کشید و به وین رسید.
بدون نام واقعیاش با «ایرانوایر» گفتوگو کرد، چون میخواهد دوباره به ایران برگردد. میگوید با همه کارشکنیهایی که سفارتهای جمهوری اسلامی برای او و دانشجویان ایرانی در اوکراین و اسلواکی انجام داد، از عواقب رفتارهای نمایندگان این سفارتها در اروپا میترسد. میخواهد به ایران برگردد، هرچند بلافاصله پس از آغاز «حمله نظامی» ارتش روسیه به خاک اوکراین، وزارت بهداشت جمهوری اسلامی اعلام کرد که مدرک دانشجویان پزشکی ایرانی در دانشگاههای اوکراین را به رسمیت نمیشناسد.
با یک جنگزده ایرانی که از موشکباران و تانکهای اوکراینی گریخته است، مصاحبه کردم. خاطرات او، معنی واقعی جنگزدگی بود.
اوکراینیها میگفتند نترسید، اینجا جنگ دیپلماتهاست
میخواهیم از روزهای قبل از جنگ شروع کنیم؟ آیا شهر، بوی مبارزه یا آغاز یک جنگ نظامی را میداد؟ مردم اوکراین یا شهروندان خارجی، باور داشتند که روسیه وارد خاک این کشور میشود؟
- روزهای آخر، جو ملتهب شده بود. سفارتهای آمریکا، بریتانیا و آلمان از دانشجویان و شهروندان خود خواسته بودند که اوکراین را ترک کنید. کار ما این بود که هر ساعت اخبار را در شبکههای اجتماعی پیگیری کنیم. سفارت ایران هم جزو معدود سفارتهایی بود که از ما نمیخواست به کشور برگردیم. یک مشکل بزرگ برای همه دانشجویان خارجی در اوکراین وجود داشت که اجازه نمیداد در مورد رفتن به راحتی تصمیمگیری کنند؛ ما در پایان هر جلسه، باید امتحان میدادیم و اگر یک جلسه غیبت میکردیم، باید آن واحد درسی را از اول برمیداشتیم. همه ما از یک جا نگران شدیم. وقتی دیدیم دانشجویان آلمانی، انگلیسی و آمریکایی از سه هفته قبل به اوکراین نیامدهاند و یکی از دانشجویان ترکیهای هم با همه خداحافظی کرد و رفت. به ما گفت سفارت ترکیه اعلام کرده که احتمال جنگ بالا رفته و من باید برگردم. چند بار از اساتیدمان پرسیدیم که چرا شما این قدر آرام هستید؟ میگفتند طی تمام این سالها، بحث حمله روسیه به اوکراین وجود داشته و دلیلی برای نگرانی نیست. آمدهاند یک مانور نظامی انجام بدهند و بروند. میگفتند این فقط یک جنگ سیاسی بین دیپلماتهاست و شما هم نگران نباشید.
یادم هست روز ولنتاین، کافهها لبریز از مردم بود؛ شکلات و عروسک و گل میخریدند و انگار هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد.
آغاز بمباران؛ هواپیمایی که دروغ بود
وقتی فهمیدید که واقعا جنگ دروغ یا بازی دیپلماتهای روسیه و اوکراین نبوده، برای بازگشت به ایران چکار کردید؟
- سهشنبه یعنی دو روز قبل از جنگ بود و همه دنبال بلیت برای رفتن بودند. تا آن روز سفارت جمهوری اسلامی در اوکراین هیچ حرف تازهای به ما نزده بود. آن روز سفارت پیامی منتشر کرد با این متن که «دانشجویان ایرانی، در صورت امکان خاک اوکراین را ترک کنند.» به همین میزان خلاصه.
من بلافاصله با شماره تلفن سفارت تماس گرفتم. کسی که تلفن را برداشت به من گفت: «نه خانم. اتفاقی نیفتاده و ما فقط یک پیام پیشگیرانه دادیم. ما خودمان هم اینجا هستیم و قرار نیست برگردیم. شما میخواهید بروید، میخواهید بمانید.» از او پرسیدم که اگر برگردیم، تکلیف این همه سال تحصیلمان در اوکراین چه میشود و او گفت: «دانشگاههای اوکراین که مورد تایید ما نیست. خودتان میدانید.»
چهارشنبه تمام روز درس میخواندم. برای همین خیلی دیر خوابیدم. چند ساعت بعد، یعنی بامداد پنجشنبه با صدای انفجار از خواب پریدم. فقط نگاهم به پنجره همسایه روبرویی افتاد و انعکاس نور آتش را دیدم. فکر کردم خستهام و دارم خواب میبینم. آن قدر خسته بودم که دوباره خوابم برد. نیم ساعت بعد صداهای انفجار به صورت زنجیرهای شروع شد. از روی تختم پریدم و فقط گوشی تلفن را برداشتم؛ دیدم جنگ شروع شده است.
پنجشنبه پدر دوستم که با هم در خوابگاه زندگی میکردیم، به ما زنگ زد و گفت قرار است هواپیمایی هُما یک هواپیمای اختصاصی برای خروج دانشجویان به اوکراین اعزام کند. گفت وسایلتان را سریع جمع کنید و خودتان را برسانید به یک جای امن. ما مطمئن بودیم که هواپیما میآید و هیچ محدودیتی برای بار نخواهید داشت. ما همه وسایل را جمع کردیم، همه چیز را.
خانوادهها با سفارت ایران در اوکراین تماس گرفته بودند و میگفتند سفارت گفته هواپیما همین امروز عصر یا در خارکیف یا در کیف مینشیند و ما را به ایران برمیگرداند. تا عصر صبر کردیم، تا شب صبر کردیم، تا صبح بیدار بودیم، اما هیچ خبری از هواپیما نشد.
ساعت ۷ صبح رفتم در فروشگاه که آب بخرم. در فروشگاه، همه اقلام ضروری بود و مردم به شکل عادی خرید میکردند. برای من که در ایران بزرگ شدم عجیب بود که مردم در روز اول جنگ خیلی طبیعی خرید میکنند.
سفارت گفت شما تماس بگیرید تا ببینیم چه میشود
پس دستور حکومت نظامی را هم تجربه کردید. دقیقا تا کی منتظر رسیدن خبر قطعی سفارت یا هواپیمای نجات ایران ماندید؟
- همه متروهای اوکراین که از زمان شوروی به جا مانده، ضد بمب هستند. وقتی به ما گفتند به پناهگاه بروید، فقط وسایل را جمع کردیم و دویدیم. مردم با بچهها و حیوانات خانگیشان به متروها آمده بودند؛ شب که شد دیدیم زندگی کردن در این متروها غیرقابل تحمل است. سرما به مغز استخوانمان میرسید. برای همین به خوابگاه برگشتیم. حکومت نظامی شده بود. نه اینکه مردم حق نداشته باشند به خیابان بروند، به اینکه حتی چراغهای راهنمایی و رانندگی هم خاموش بود. ترس از سکوت و تاریکی مرا آنقدر میترساند که حتی کنار پنجره نمیرفتم.
جمعه صبح مطمئن شدم که دیگر خبری از هواپیمای ایران نیست. چون اعلام کردند که آسمان اوکراین هم بسته شده است. سفارت دیگر جوابی نمیداد. فقط میگفتند: «حالا شما با در تماس باشید تا ببینیم چه میشود.» آخرین خبری که به ما دادند این بود که شنبه عصر به ما گفتند، بروید لب مرز، شاید آنجا برای شما کاری بکنیم.
وقتی شنیدم چچنیها رسیدهاند، فرار کردم
یعنی وقتی سفارت گفت بروید، شما تازه برای ترک شهر اقدام کردید؟
- نمیدانم که واقعیت بود یا شایعه. دوستم تماس گرفت و با صدای لرزان گفت چچنیها (مزدوران اسلامگرای تحت رهبری «رمضان قدیروف»، رییسجمهور چچن) پشت دروازه شهر هستند. بلافاصله تمام وسایلی که درون کولهام بود را خالی کردم. لپتاپم، یک پتو، یک سوییشرت، مقداری خوراکی و پولهایم را برداشتم و از خوابگاه بیرون زدم. خیلی وحشتناک بود؛ من دقیقا همان زمان با پدرم و مادرم تماس گرفتم و گفتم چچنیها دارند میآیند. من دارم میروم. همه زندگیام را در خوابگاه گذاشتم. همه زندگیام که برایش سالها زحمت کشیده بودم را در خوابگاه گذاشتم و رفتم. در گروههای تلگرامی میگفتند ساعت ۱۲ ظهر یک قطار به سمت مرز حرکت میکند. برای همین با تمام توانم به سمت ایستگاه میدویدیم. متاسفانه هیچ وسیله نقلیه نبود؛ تاکسیها قیمت را ۵ برابر کرده بودند. فاصله خانه من تا ایستگاه قطار پیاده ۴۰ دقیقه بود. تمام مسیر صدای انفجار، ضدهوایی و باز هم انفجار میآمد. تانکهای اوکراینی از کنارمان رد میشدند و من برای اولین بار یک تانک را از نزدیک میدیدم.
وقتی ساعت یازده به ایستگاه رسیدیم، صحنههایی را دیدم که در زندگیام بینظیر بود. مردم از روی ریلها میپریدند و به سمت قطارهایی میرفتند که قرار نبود اصلا حرکت کنند. همه ترس جانشان را داشتند. اوکراینیها ساعت دقیق رسیدن و بعد حرکت کردن قطارها را اعلام نمیکردند، چون روسیه قطارها را با موشک میزد. قطارهایی که به سمت مرز میرفت هم وجود نداشت و من فقط برای اینکه بتوانم درون قطار بخوابم، زیر برف تا ساعت ۹ شب منتظر ماندم. مردم هجوم آوردند. من حتی نفهمیدم چه کسی دست من را گرفت و داخل قطار کشید.
بچههای ایرانی دو کوپه که هر کدام دو نفره بودند را گرفتند. داخل کوپه دو نفره ما، ۱۰ نفر کنار هم نشسته بودند. گوشیها شارژ نداشت. حق نداشتیم پردهها را باز کنیم که مبادا نور گوشیها بیرون برود و با موشک ما را نزنند. حوالی ساعت ۱۰ شب قطار حرکت کرد. گفتند طول این مسیر ۱۴ ساعت است، اما ۲۵ ساعت طول کشید تا ما به مرز برسیم. قطار هیچجا برای پیاده کردن مسافران توقف نکرد. بارها مسیرش را عوض کرد که از بمباران دور بماند. آب نداشتیم، غذا نداشتیم. هیچ چیز نداشتیم.
سفارت ایران در اسلواکی دخترها را به جنگلی دور افتاده برد
تصاویری منتشر شده که گویا لب مرزهای اوکراین، در کنار خدماتی که به جنگزدهها داده میشود، صفهایی طولانی برای خروج وجود دارد. روایتهایی هم از خروج سادهتر شهروندان اوکراینی در مقایسه با شهروندان خارجی منتشر شده است.
- آنجا چادر زده بودند و آب و ساندویچ میدادند. آن قدر گرسنه بودم که به صورت واقعی معنی جنگزده را فهمیدم. از ایستگاه قطار تا مرز هم باید با اتوبوس یا تاکسی میرفتیم، ولی هیچ دستگاهی نبود. با بچههای ایرانی تصمیم گرفتیم شب را در ایستگاه قطار بمانیم و بعد حرکت کنیم. به شکلی برف میبارید که حتی اگر یک دقیقه در خیابان میایستادید، تمام بدنتان سفید میشد. سرما دیوانهکننده شده بود.
ما ساعت ده صبح با دو راننده ون تماس گرفتیم. گفتند آماده باشید ما در راه هستیم و داریم میآییم. ساعت ۱۲ رسیدند و بعد از ۸ ساعت ما را به لب مرز اسلواکی رساندند. لب مرز جمعیت باورنکردنی بود. ایستگاه مرزی اوکراینیها دو بخش خروجی داشت. یکی برای شهروندان اوکراین و یکی برای شهروندان خارجی. اوکراینیها چندان معطل نمیشدند. اکثرشان زنها و بچهها بودند. ایستگاههای ما اما هم خیلی شلوغ بود و هم معطلی زیادی داشت.
بعد از دو سه ساعت ایستادند در ایستگاه مرزی، حس کردم که دیگر پاهایم را حس نمیکنم. با دست روی پاهایم میزدم و هیچ چیزی حس نمیکردم. از شدت سرما، حسم را از دست داده بودم.
آنجا ایستگاههایی بود که به ما چای یا خوراکی میدادند. اما هیچ جایی برای گرم شدن وجود نداشت. از ایستگاه اول که عبور کردیم، یک ساعت در ایستگاه بازرسی دوم معطل شدیم. یکی از افسرها از ما پرسید گروه شما چند نفره است؟ گفتیم دو گروه شش نفره ایرانی. روی کاغذ عدد شش را نوشت و به دست من داد. در ایستگاه دوم، دو ساعت منتظر ماندیم. به یکی از بچهها گفتم حس میکنم از سرما قلبم در حال یخ زدن است. فکر میکردم همانجا همه چیز تمام میشود. توان نفس کشیدن هم نداشتم. تا اینکه افسری آمد، کاغذ را گرفت و گفت بروید در صف آخر. تا ساعت ۴ صبح طول کشید تا ما از مرز به صورت کامل عبور کنیم. پشت مرز، دولت اسلواکی چادرهایی زده بود که برای نجات ما زده بودند.
بعد از این که به چادر رسیدیم به ما گفتند سفارت برای دانشجویان ونهایی فرستاده که ما را از مرز دور کند. گفتند اولویت با خانمهاست. وقتی سوار ون شدم، همانجا بیهوش شدم.
چند ساعت بعد مرا بیدار کردند. دیدیم وسط یک جنگل، همه جا پوشیده از برف، کنار یک کلبه چوبی، به ما میگویند از ون پیاده شوید. گفتند اینجا وسیله گرمایشی و اینترنت وجود ندارد. گفتیم چرا نباید اینترنت داشته باشیم و نماینده سفارت جمهوری اسلامی جواب داد، برای اینکه خیلی اذیت شدید، تصمیم گرفتیم کمی دور از اخبار و حواشی استراحت کنید. حتی وقتی پرسیدیم پسرها را کجا میبرید هم جوابمان را نداد.
ما دوباره به ون برگشتیم و گفتیم اینجا نمیمانیم. ون حرکت کرد و ما فهمیدیم از قبل دولت اسلواکی به ما دانشجویان خارجی، جای مشخص داده بود، اما میخواستند ابتدا ما را به آنجا نبرند. ما را به خانهای بردند که بسیار تمیز بود و به صورت رایگان به دانشجویان داده بودند.
رییس کنسولگری گفت که هیچکس مفت به ایران نمیرود، بروید بلیت بخرید
گفتی دولت اسلواکی به شما خانهای امن داد. امکاناتی هم داشت و سعی کردید دوباره با سفارت ایران تماس بگیرید؟
- به محض اینکه ما وارد این آپارتمان شدیم، سه کارگر برای تمیز کردن اتاقهایمان وارد خانه شدند. همه جا را شستند و برق انداختند. یک اتاق در آپارتمان ما وجود داشت که شبیه بوفه آمادهاش کرده بودند. یخچالها به حدی مواد خوراکی بود که من جرات میگویم هرگز در زندگیام این حد مواد غذایی در یک خانه ندیده بودم. کارتنهای نوتلا، کارتنهای نان، دهها شیشه شیر، کنسروهای آماده غذا. ولی آنقدر خسته بودیم که فقط خوابیدیم. ساعت ۷ شب من با رییس کنسولگری ایران در کیف دوباره تماس گرفتم. گفتم آقای اصغرنژاد ما از مرز اسلواکی رد شدیم، یک گروه ۲۰ نفره هستیم، چه زمانی میتوانیم به یک هواپیما برای بازگشت دسترسی داشته باشیم؟
آقای اصغرنژاد با من تماس تصویری گرفت و گفت شما چند نفر هستید؟ گفتم ما بیست دانشجوی ایرانی هستیم ولی ایرانیهای زیادی وارد اسلواکی شدهاند. ما حداقل ۶۰ ایرانی هستیم. آقای اصغرنژاد در جواب من گفت چه کسی گفته ما برای شما هواپیما میفرستد؟ خودتان بلیت میخرید و برمیگردید. مگر ما باید برای شما هواپیما بفرستیم؟ گفتم آقای اصغرنژاد شما مصاحبه میکنید میگویید ما برای دانشجویان ایرانی هواپیما تدارک دیدیم، صداوسیما پر شده از وعدههای شما. خانوادههای ما نگران هستند. در جواب من گفت خیالت راحت. هیچکس مفتی تاحالا به کشورش برنگشته است. اگر میخواهید برگردید، پول بدهید و برگردید ایران. اگر نه همانجا بمانید.
من خیلی عصبانی و ناامید شدم. تماس را قطع کرد. برایش پیام دادم که خطوط هواپیمایی از ما تست کرونا میخواهند. ما چهجوری و کجا برویم تست پیسیآر کرونا بدهیم و برگردیم؟ در جواب من نوشت، هیچ نیازی به تست کرونا نیست. هواپیماییها الان تست نمیگیرند. دیگر هم به من جوابی نداد.
نماینده سفارت آمد و ما را از خانه امن بیرون کرد
سفارت ایران در اسلواکی برای شما اقدامی نکرد یا نخواستید با سفارت جمهوری اسلامی در این کشور در تماس باشید؟
- قبل از هر چیز بگویم که جنگ روانی را به معنی واقعی وزارت بهداشت و درمان از ایران برای ما آغاز کرد. فردای همان روز وزارت بهداشت بیانیه داد که ما دانشگاههای اوکراین را تایید نکردهایم و جایی هم برای ادامه تحصیل دانشجویان ایرانی که در اوکراین بودند نداریم. یعنی همه زندگی ما داشت بر باد میرفت.
بین همه این گرفتاریها، مردی که صاحب این آپارتمان بود، ظهر روز بعد از اقامت ما در آنجا با ۱۸ جعبه پیتزا سراغ ما آمد. گفت شما مهمان من هستید؛ به ما خوشآمد گفت و با ما عکس یادگاری هم انداخت. یک مرد اهل اسلواکی و به معنی واقعی مهربان. به ما گفت تا هر وقت بخواهید میتوانید اینجا بمانید و نگران چیزی هم نباشید.
چند ساعت بعد از اینکه صاحب خانه رفت، نماینده سفارت اسلواکی به آپارتمان ما آمد. با خشم به ما گفت چه کسی به شما گفته اینجا بمانید؟ همین الان اینجا را ترک کنید و بروید. با پسرها درگیر شد و گفت همین الان اسم شما را برای نظام وظیفه رد میکنم که به محض بازگشت به ایران، مشمول سربازی شوید. گفت یا خانه را ترک میکنید، یا حسابتان با ماست. در حقیقت سفارت ایران، پناهی را که دولت اسلواکی به ما داده بود، از ما گرفت. هیچ توضیحی به ما نداد که چرا باید بروید، فقط چند ون آورد، ما را سوار کرد و به ایستگاه قطار رساند. بعد از آن هم گفت بروید مجارستان، بلیت هواپیما بخرید و برگردید ایران.
به سفارت اعتماد نداشتیم، هرکسی راه خودش را رفت
چرا به مجارستان نرفتید؟
- اعتمادی به سفارتهای ایران نداشتیم. قبل از جنگ به ما گفتند بمانید، اتفاقی نمیافتد. وقتی جنگ شروع شد، گفتند بمانید اتفاقی نمیافتد. وقتی خواستیم برویم، گفتند آن طرف مرز برای شما اتوبوس و هواپیما گرفتهایم. وقتی رسیدیم ما را به یک کلبه دور افتاده بردند و اگر کمک دولت اسلواکی نبود نمیدانم چه بلایی سرمان میآمد. خانهای را که دولت اسلواکی داد هم از ما گرفتند. برای همین به دو گروه تقسیم شدیم که خودمان تصمیم بگیریم. یک گروه به اتریش آمدیم، یک گروه به آلمان رفتیم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر