پاییز ۱۴۰۰ است و بیش از چهارماه از محاکمه «حمید نوری» یا همان «عباسی»، دادیار زندان گوهردشت در زمان کشتار ۶۷ میگذرد. او در پاییز ۲۰۱۹ طبق برنامهای که «ایرج مصداقی» بانی آن بود، در سوئد بازداشت شد و تا هنوز، در حبس به سر میبرد. نوری [عباسی] در چند جلسه، دفاعیات خود را ارائه داده است و حالا شهادتها و شکایتها پی گرفته میشود. از ابتدای برگزاری دادگاه او پروندهای را ورق زدهایم که از جانبهدربردههای آن قتلعام است؛ یعنی «سیامک طوبایی» که حالا نیست تا مقابل دادگاه شهادت دهد که چه جنایتی بر هزاران انسان از جمله خودش روا داشتهاند. او ناپدید شد و مثل دهها زندانی دیگر اثری از او نیست. سیامک از جمله زندانیانی بود که در تور اطلاعات قرار داشت، از زندان به مرخصی رفت، از دست ماموران فرار کرد؛ اما دستگیر شد. به روایت زندانیان سابق از جمله «ایرج مصداقی»، فعال حقوق بشر او را هم مثل دهها نفر دیگر، کشتند. همزمان با دادگاه حمید نوری ما در «ایرانوایر» از آنچه در این سالها بر سر خانواده سیامک آمده، میگوییم.
در مقاله اول از سیامک طوبایی گفتیم؛ پسری که در سال ۱۳۶۰ وقتی ۱۸ ساله بود، دستگیر شد. مقاله دوم پای صحبتهای «نازیلا» خواهر سیامک نشستهایم که دادگاه را دنبال میکند و دستنوشتهها و آثاری از او را که در زندان ساخته بود، منتشر کردیم. مقاله سوم را نازیلا نوشته است که ایرج مصداقی و سیامک طوبایی، پیش از آنکه چهره همدیگر را ببینند و در زندان هماتاقی شوند، از طریق مورس یکدیگر را پیدا میکنند.
در این مقاله، همگام با ایرج مصداقی، نقشه یک فرار از زندان را مرور میکنیم.
***
«وقتی به تو میگویند که من در زندان نیستم باور مکن!
باید روزی این را اعتراف کنند!
وقتی به تو میگویند که من آزاد شدهام باور مکن!
روزی باید اعتراف کنند که دروغ گفتهاند!»
[«وصیتنامه» شعر از آریل دورفمان - صفحه ۱۹۵ کتاب «تا طلوع انگور»، ایرج مصداقی]
این شعر را «ایرج مصداقی» در جلد چهارم کتابش نوشته است؛ همان بخش که باید به خانوادههای بسیاری از جمله «سیامک طوبایی» میفهماندند که فرزندانشان دیگر وجود ندارند. دهها نفر را به اسم مرخصی از زندان بیرون داده بودند، در حالیکه آنها در تور اطلاعات بودند؛ دستگیر و ناپدید شدند. خانوادههای آنها بیش از سی سال است که حتی آرامگاهی برای عزاداری ندارند و فرزندانشان را گم کردهاند. آنها جان بهدربردههای اعدام ۶۷ بودند، اما قرار حکومت بر دستگیری و ناپدیدسازی ایشان بود و تحمیل یک عمر بیقراری خانوادههای آنان.
در یکی از مراسمهای حاشیه دادگاه حمید نوری بود که ایرج مصداقی سخنرانی داشت. در آن سخنرانی با یادی از «سیامک طوبایی» گفت که نقشه فرار را آنها با هم کشیده بودند. همین جمله باعث شد به دنبال جزییات بیشتر نقشه فرار باشیم و یک قدم از روایتهای مصداقی در کتابهایش فراتر بگذاریم. بخشهایی از این گزارش در گفتوگو با ایرج مصداقی است و بخشهایی از آن ارجاع به کتاب «تا طلوع انگور» که نام سیامک طوبایی در آن بارها تکرار شده است؛ زندانی سیاسی که مصداقی با او در آن کشتار خونین آشنا شد و با یکدیگر هماتاقی شدند و بعدتر، در کتاب از او به عنوان «تکیهگاه» یاد شده است. همانجا که نوشت: «هرگاه فرصتی مییافتم، با سیامک طوبایی قدم میزدم و درد دل میکردم.» یا وقتی نوشت که هم او تکیهگاه سیامک بود و هم انگار سیامک تکیهگاهش بود.
آنها قرار بود از زندان فرار کنند و داغ این گریز را بر دل شکنجهگران خود بگذارند تا صدای دیگران شوند. پس نقشهها کشیدند؛ اما سیامک ناپدید شد و ایرج هم چند سال بعد روز آزادیاش فرا رسید؛ روزی که هیچ از آن به خاطر ندارد.
در زندان چه گذشت که حالا پس از سی سال، هنوز خانواده سیامک طوبایی به دنبال حقیقتی هستند که بر سر عزیزانشان آوار شد؟
مصداقی در بخشی از کتابش نوشته است: «بعدها متوجه شدم بچههایی که به قصد خروج از کشور و پیوستن به مقاومت در تور پهن شده از سوی رژیم گرفتار میآیند، در تهران دستگیر نمیشوند. نیروهای امنیتی با صرف هزینه و انرژی زیاد، آنها را تا لب مرز برده و در آنجا اقدام به دستگیریشان میکنند. [...] از تجربههایی که در این راه به دست میآوردند، در پیریزی سیاستی برای برخورد یا احیانا دستگیری نیروهای هوادار جریانهای سیاسی استفاده میکردند.»
فروردین ۱۳۶۸ - زندان گوهردشت
یکی از زندانیان سیاسی [که در مقالهای دیگر به روایت او خواهیم پرداخت] توانسته بود در مدت مرخصی با پیکی در زاهدان ارتباط بگیرد، از طریق مرز پاکستان خارج شود و به نیروهای سازمان مجاهدین خلق بپیوندد. دو نفر از مادرهایی که فرزندانشان در قتلعام ۶۷ کشته شده بودند هم در این مسیر به کمک جانبهدربردهها برآمده بودند. خبر به سلامت رسیدن آن زندانی سیاسی میان زندانیان پخش شده بود و بسیاری در فکر فرار بودند؛ از جمله سیامک طوبایی و ایرج مصداقی.
مصداقی در گفتوگو با «ایرانوایر» جزییات بیشتری را مطرح کرد، از جمله گفتوگوها و برنامهریزیاش را با سیامک طوبایی: «من را به دادیاری بردند که حمید عباسی [نوری] و ناصریان [محمد مقیسه] هم آنجا بودند. برایم درخواست مرخصی کرده بودند و نمیخواستم قبول کنم. برگشتم به اتاق و داستان از همینجا شروع شد.»
گفتوگوی ایرج مصداقی و سیامک طوبایی:
ایرج: «همه بچهها را کشتند و حالا میخواهند ما را به مرخصی بفرستند بیرون و همهچیز را توجیه کنند.»
سیامک: «نه ایرج، من رفتم مرخصی و به پیک سازمان برای خروج از کشور وصل شدم. پیک به من گفت برگردم زندان و بچههایی را که مناسب تشخیص میدهم انتخاب کنم تا برویم.»
ایرج: «کجا رفتی؟»
سیامک: «خانه مادر شبانی که پسرش جبار را در کشتار کشته بودند.»
ایرج: «مطمئنی [از طرف] وزارت اطلاعات نیست؟»
سیامک: «آره، [...] هم از همین کانال رفت.»
مصداقی در گفتوگو با ایرانوایر: «مصاحبه ... [زندانی سیاسی که موضوع مقاله بعدی است] را هم شنیدم و میدانیم که او امن رسیده و مصاحبه کرده است. خیالم راحت شده بود. ما در صدد فرار برآمدیم.»
۱۹ شهریور ۱۳۶۸ - زندان گوهردشت
«جواد تقوی قهی» به مرخصی رفت. در آن زمان مصداقی مسئول بند بود و خبرهای مرخصی را دریافت میکرد. جواد را هم راهی مرخصی کردند. یک ساعت بعد یک پاسدار به بند آمد و اسم او را برای مرخصی خواند. یک ساعت بعد دوباره این اتفاق افتاد. تا عصر بارها نام جواد تقوی قهی را برای مرخصی خواندند. انگار خانوادهاش بیرون زندان منتظرش بودند و او هم از زندان خارج شده بود.
مصداقی میگوید: «همه فهمیدند که جواد فرار کرده است. او از زندان خارج میشود؛ اما نزد خانوادهاش نمیرود. خانوادهها مدام با دادیاری تماس میگرفتند که چرا جواد بیرون نمیآید. پاسدار به بند میفرستادند. جواد مستقیم به خانه مادر شبانی میرود. همان وقت سیامک وصیتنامه جواد را به من داد که در توالت خواندم. جواد و سیامک از قدیم با هم رفیق بودند و من را به خاطر روابط گستردهام به رفاقت خود راه داده بودند.»
محتوای وصیتنامه جواد تقوی قهی چند خط بیشتر نبود، با نام «مسعود و مریم رجوی» آغاز شده بود و با اعلام آمادگی برای جانفشانی در راه آنها پایان یافته بود. چند خط کوتاه و بعد فرار به آن سوی مرزها. مصداقی پس از شنیدن خبر سلامتی جواد نوشته است: «به سیامک گفتم حالا قیافه کریه ناصریان و نیری [نیری از اعضای هیات مرگ] دیدن دارد. در آخرین روزهای قتلعام نیز دست از سر جواد بر نمیداشتند و پیکر نحیفش را به تخته شلاق بسته بودند. حتی بعد از آن نیز به انفرادی برده بودندش. احساس میکردم حالا این جواد است که آنان را به مبارزه در میدانی دیگر فرا میخواند.»
بعدها مشخص شد که جواد تقوی قهی هم در همین تور اطلاعات دستگیر و ناپدید شد.
۲۵ شهریور ۱۳۶۸ - زندان گوهردشت
نام ایرج مصداقی را برای مرخصی خواندند. نه در باور سیامک میگنجید و نه حتی مصداقی، که قرار است یکی از آنها قدم به خارج از زندان بگذارد و از طریق کانالی که پیدا شده بود، آزاد شود و صدای حقیقتی باشد که در آن تابستان وحشت، بر هزاران انسان گذشت. قرار بود ایرج به مادر شبانی مراجعه کند و از طریق او وصل به مادر نوری شود تا پیک زاهدان او را تحویل بگیرد و زندان و اسارت به پایان برسد. حداقل وقتی نام ایرج را برای مرخصی خواندند، تصور آنها چنین بود. هرچند در «تا طلوع انگور» آمده است: «برخلاف بار قبل، از اینکه به مرخصی میرفتم، احساس شرم و خجالت نمیکردم. مصمم بودم تا ارادهام را به آنان تحمیل کنم.»
تهران، خیابان طوس - آذربایجان
به روایت ایرج مصداقی در گفتوگو با ایرانوایر: «مادر من را نمیشناخت. تیمی که به مادر وصل میشد، مثل گنگ با هم بودند. به همین دلیل هرچه نشانی میدادم فایدهای نداشت و حتی مادر شک کرد که من اطلاعاتی هستم. اما مدام نشانیها را هم تکذیب میکرد. کاری نمیتوانستم بکنم. گفتم یک روز بعد برگردم شاید بچهها به او اطلاع دهند. فردای آن روز تماس گرفتم؛ اما بدتر شد و حسابی ترسید. فکر کردم اگر به زندان برنگردم، فراری محسوب میشوم. تصمیم گرفتم به زندان برگردم تا سیامک نشانی من را به کانال بدهد. برگشتم به زندان.»
مهر ۱۳۶۸ - زندان گوهردشت
سیامک و ایرج دوباره کنار هم قرار گرفته بودند. این بار در تلاش برای کشیدن نقشه فراری که به بازگشت دوباره به زندان ختم نشود. روز و شبهای آن دو کنار هم به سناریوهای فرار معطوف شده بود.
مصداقی در «تا طلوع انگور» نوشته است: «سیامک یکپارچه آتش بود. لحظهای آرام و قرار نداشت. میگفت با عشق وصل میخوابم و با امید یک مرخصی چند ساعته از خواب برمیخیزم. [...] میگفت هر بار که پاسدار در بند را باز میکند، مثل دیوانهها خودم را به نزدیک در میرسانم؛ بلکه نامم را بشنوم که برای رفتن به مرخصی خوانده میشود.»
او در گفتوگو با ایرانوایر به صحبتهایش با سیامک در آن روزها پرداخت، همان وقت که انگار قرار شده بود به هیچکس مرخصی ندهند و امیدها در دلشان کمرنگ شده بود: «قرار شد بزنیم مرخصی با مامور. با هم حرف میزدیم که اگر با هم فرار کنیم، قیافه ناصریان [محمد مقیسه] خندهدار خواهد بود. سیامک ازم خواست که بگذارم اول او به مرخصی برود و بعد من، گفتم از این حرفها نداریم، هرکس توانست، میرود. هرکس برود باید بتواند صدای بچهها باشد. قرار شد سیامک مرخصی با مامور بخواهد.»
نقشه فرار بیشتر شکل میگرفت. آنها کنار هم به این فکر میکردند که وقتی مامور مسلح کنارشان حضور دارد، چطور فرار کنند. در عینحال، کروکی خانههای خود را میکشیدند و نحوه فرار را بررسی میکردند: «خانه مادر من طبقه چهارم بود. کروکیاش را کشیدم و به سیامک توضیح دادم چطور فرار میکنم و از چه راهی، او هم نقشه خانهشان را کشید و به نتیجه رسیدیم.»
سیامک: «من که برنمیگردم، شده بزنم شل و پلشان کنم، میرم.»
ایرج: «ببین سیامک، یارو مسلحه، فیلم که نیست. ببین از در زندان که خواستی بیرون بری و سوار ماشین شدی، شخصیت یک تواب دو آتشه به خودت بگیر. به یارو میگی برادر چی شده؟ چرا اینطوریه؟ ما هر دفعه میآمدیم مرخصی و بعد از چند روز برمیگشتیم. یک جوری نشان بده که کفتر جلدی و یک پات زندان بوده و یک پات خونه. یعنی هر بار رفتی برگشتی. اینجوری حفاظت روت کم میشه و یارو تصور میکنه از خودشونی.»
فقط مانده بود موافقت با مرخصی سیامک با همراهی ماموران.
۶ آبان ۱۳۶۸ - زندان گوهردشت
نام سیامک طوبایی را برای مرخصی با مامور، خود ایرج مصداقی خواند؛ هنوز مسئول بند بود و ساعت ۹ صبح آماده میشد برای نظافت بند که پاسدار صدایش کرد و گفت: «به سیامک طوبایی بگو برای مرخصی با مامور آماده شود.»
آنها همدیگر را در آغوش کشیدند و سیامک راهی شد. مصداقی در کتابش نوشته است: «بعدها هر وقت آخرین نگاه و لبخند او را به خاطر میآوردم، یاد شعری میافتادم که پیشتر در زندان حفظ کرده بود:
به شال ابریشمین
نارنجکی پولادین به میان بست
و پیش از آنکه پای از خانه بیرون نهد
به دیگر بار در آینه نگریست
لبخندی بر لبان داشت
نوشکوفه بادام بنی بود که روی در بهار داشت.»
و ادامه میدهد: «کسی در اتاق به پیغامهایی که از راه چشم بین ما رد و بدل میشد، پی نمیبرد. من هاج و واج او را مینگریستم. لحظهای در آغوشم آرام گرفت. او را به سختی فشردم. صورتش را بوسیدم. میدانستم شاید آخرین دیدارمان باشد. [...] میرفت تا از بند خارج شود، چند بار برگشت و دستش را برایم تکان داد. فکر میکردم "عصیان همه بادها در مویرگان دویدنش جاری است" بوسهای دوباره از راه دور بدرقه راهش کردم.»
خبر فرار سیامک در بند پیچید. همانطور که مصداقی برای ایرانوایر گفت: «کمی از ظهر گذشته بود که پاسدار از من لیست کسانی را که اخیرا مرخصی رفته بودند، خواست. انگار برق من را گرفته بود. حدس زدم دنبال همین داستان [فرار] هستند. بلافاصله گفتم که بچهها احتمالا میخواهند عفو بدهند. هرکس ملاقات حضوری یا بیمارستان و هر کجا رفته است، اسم بدهد. لیستی تهیه کردم که هیچی از آن در نیامد. از ساعت ۲ بعدازظهر حالم خراب شد و تب کردم. معلوم شد سیامک طبق همان طرح که به او گفتم، فرار کرده است. ماموران هم حداقل حفاظت را روی او گذاشته بودند. فکر کردند کفتر جلد است. سیامک فرار میکند و ویلان در خیابان است تا به مغازه یکی از بچهها میرسد و به کانال وصل میشود. میرود خانه مادر نوری و از آنجا به بعد هیچ خبری از او نداریم.»
پیشتر در نخستین گزارش مربوط به سرنوشت سیامک طوبایی، به نقل از خواهر «نینا» نوشته بودیم؛ ششم آبان ۱۳۶۸ بود و سیامک بدون خبر، برای سه ساعت همراه با دو پاسدار به مرخصی آمد. آنها همراه با سیامک قدم به حریم خانه او میگذارند. وقتی پاسدارها و سیامک قدم به خانه گذاشتند، مادرش تصمیم گرفت از مغازهای در خیابان خرید کند. نینا طوبایی: «اجازه ندادند و گفتند سیامک به خرید برود. سیامک را به تنهایی راهی مغازه کردند و دو ساعت و نیم در خانه نشستند. سیامک رفت و دیگر برنگشت.»
برگردیم به زندان گوهردشت
مرخصیها تمام شده بود. خبری از مرخصی با مامور برای ایرج مصداقی هم نبود. تعدادی دیگر از زندانیان هم که به مرخصی رفته بودند و قرار بود با وصل شدن به کانال از ایران خارج شوند، ناپدید شده بودند. مصداقی میگوید فکر میکرد که برای ۲۲ بهمن شاید مرخصی بدهند، اما خبری نشد؛ حتی با مامور. نوروز هم از راه رسید و به هیچ زندانی مرخصی ندادند و تردیدها پررنگتر شده بود. مصداقی مدام از خود میپرسید که اگر بچهها به مقصد رسیدهاند، چرا هیچ خبری از آنها نیست و چرا هیچکس از آن جهنمی که در زندان برپا شده بود، سخن نمیگوید؟
اسفند ۱۳۶۸ - زندان گوهردشت
«محمد سلامی» قرار بود آزاد شود. مصداقی او را از پیش میشناخت. فردی که به توصیف او، احساساتی بود: «مدام به ممد میگفتم الان معلوم نیست کانالها آلوده باشند. داخل کشور مطلقا راجع به زندان ننویس. حتی اگر مسعود رجوی کنارت نشست و گفت بنویس، ننویس. هر وقت رفتی آنطرف، هرچه خواستی بگو و بنویس.»
محمد سلامی تنها زندانی بود که در این تور اطلاعاتی دستگیر و به زندان برگردانده شد. به تعبیر مصداقی او را هم برای «قدرتنمایی» به دیگر زندانیان نشان دادند: «اول به من پیغام دادند که سلامی دستگیر شده و گفته به ایرج بگویید بازجوها قضیه خانه را میدانند. پشت سرش ممد سلامی را دیدم. یک لحظه به هم خوردیم و گفت ایرج ببخشید، من راجع به تو تکنویسی کردم. گفتم بیخیال.»
محمد سلامی در سال ۱۳۷۱ اعدام شد.
خرداد ۱۳۶۹ - زندان گوهردشت
مصداقی همچنان در زندان است. دیگر برای او مسجل شده بود که بچههایی که در پروژه فرار بودند، دستگیر شدهاند: «هر بار که در بند باز میشد، قلبم تا در بند میرفت و برمیگشت. فکر میکردم الان من را به خاطر داستان فرار به بازجویی میبرند. بیشتر از یکسال در این استرس بودم. همین باعث شد که اول بیماری زونا بگیرم. به گفته پزشک این بیماری ناشی از استرس شدید است. با دارو برطرف شد و به عمل نکشید؛ اما بلافاصله بیماری پوستی سوریازیس مبتلا شدم که درمانی ندارد و در واقع سیستم ایمنی بدن علیه خودش فعال میشود. برای همین تا همیشه باید شیمیدرمانی شوم تا سیستم ایمنی بدن خاموش باشد.»
پس از آن بود که مصداقی را به ملاقات با خانوادهاش در حضور ناصریان و حمید عباسی بردند و به آنها گفتند که گزارشی علیه فعالیتهای فرزندشان ارائه شده است. گزارشی که به گفته مصداقی یکی از بچههای تازهوارد و تواب از او داده بود. در همانجا بود که مصداقی از زبان خود ناصریان شنید: «دست از این بازیها بردار. همین مسئول بند چپیها رفیق خودم بود و خودم کشیدمش بالا.»
یعنی نه یک «ضد انقلاب» بلکه «رفیق» خودش را هم شخصا اعدام کرده بود.
در همین گیر و دار سال ۱۳۶۹ هم به پایان میرسید. نام سیامک طوبایی کنار نام دهها نفر دیگر از زندانیان سیاسی قرار گرفته بود که ناپدید شدهاند. در آن زمان هیچ زندانی نمیدانست که آنها آرامگاهی هم ندارند و خانوادههایشان هزار فکر و خیال میکنند و همچنان امیدوار به رهایی فرزندانشان هستند. همانطور که خانواده سیامک طوبایی برای «ایرانوایر» گفته بود، ماموران امنیتی به آنها گفته بودند که فرزندشان فرار کرده است. در حالیکه همانزمان در زندان به دیگر زندانیان گفته بودند که آنها دستگیر شدهاند.
خرداد ۱۳۷۰ - آن سوی زندان گوهردشت
بالاخره «رینالدو گالیندو پل»، گزارشگر ویژه حقوق بشر سازمان ملل به ایران آمده بود و در مذاکره با جمهوری اسلامی، بنا شده بود تعدادی از زندانیان سیاسی آن دهه، آزاد شوند. هرچند به گفته مصداقی افرادی در این لیست قرار گرفتند که چند روز یا ماه به پایان محکومیتشان باقی مانده بود یا حتی زمان آزادیشان هم گذشته بود. مصداقی هم در همین لیست قرار داشت: «همه را برای عفو میبردند. فکر کردم من را نمیبرند. در ذهنم بود که میخواهند حکمم تمام شود و بعد یقهام را بگیرند. فکر کردم اگر بردند برای بازجویی چه بگویم؟ برای خودم سناریو ریختم و چند بار در توالت آن را اجرا کردم.»
بالاخره او را صدا زدند. باید با «محمد توانا»، مسئول پرونده «نفاق» در وزارت اطلاعات که بازجویش بود و شخصا با زندانیان برخورد میکرد، روبهرو میشد. پیش از حضور در جلسه، مصداقی شعری از «نصیر نصیری» را که در زندان حفظ کرده بود، برای خودش خواند، همانجا که میسراید: «تو آن جامه کهنهای که بر طناب میلرزد و من دلداری دارم که تنها با نسیم پلکش طناب را پاره میکند و تو را همچون اخمی در هم میپیچید.» قوت قلبی گرفت و راهی شد.
بازجو: «چطوری ایرج؟ چیکار میکنی؟»
ایرج: «این روزها خیلی فکر میکنم.»
بازجو در حال جابهجایی: «به چه فکر میکنی؟»
ایرج: «هم تو باختی و هم من.»
بازجو: «چطور؟»
ایرج: «مگر نمیبینی؟ همه رفیق رفقای ما را بالا کشیدی. من هم میتوانستم از آنها باشم. خودت هم میدانی. الان هم معلوم نیست کی با سازمان به هم بزنید و بعد یقه ما را بگیرید. تو هم چیزی گیرت نیامد. خیلیها ترور شدند. خیلیها هم در جبهه کشته شدند و معلوم نیست چه زمانی نوبت خودت برسد. مگر نه؟»
انگار جای بازجو و زندانی عوض شده بود. سناریوی مصداقی هم همین بود. بازجو به گفته مصداقی کلافگیاش را با دست کشیدن به موهایش و تکانهایی که میخورد نشان میداد. انگار توقع نداشت که ناگهان ایرج گفت: «دیگر جایی برای مبارزه مسلحانه نیست.»
مصداقی روایت میکند: «فهمید که من به لحاظ تئوریک فرق کردهام. تا دیروز که میخواستند بکشند و من میخواستم در بروم و انگار حالا دیگر قضیه فرار نیست و نسبت ذهنیام هم تغییر کرده است. پس خطری برایشان نیستم. همین شد که ناگهان گفت: «خوبه. همین را ادامه بده و برو. از دادستانی اسمت را برای آزادی میخوانند» از خوشحالی در آسمان پرواز میکردم. آنهم بعد از شکست پشت شکست. بازداشتها، اعدامها، ... هزار مصیبت. همیشه آنها برتر بودند و ما پایین. در دادگاه حمید عباسی هم گفتم که این مسابقه هیچوقت برای من تمام نشد. یک لحظه احساس کردم با همه گزارشهایی که علیهام داده شد، باز هم من از آنها برتر هستم. انزجارنامه را نوشتم و امضا کردم.»
روز آزادیاش را اما به یاد ندارد. مصداقی حتی نمیداند که بعد از بسته شدن درهای زندان، وقتی که آن سوی یک دهه خون و وحشت ایستاده بود، چه بر او گذشت. صحنه آخر آن روز اما همان تصویری است که هیچگاه از آن غافل نشد: «مثل صحنه آخر فیلم سینمایی بود. وقتی چشمبند را تحویل دادم و از در کوچک اوین بیرون آمدم، در بزرگ باز شد و اسدالله لاجوردی [رییس وقت سازمان زندانها] با یک خودروی پیکان شیری رنگ، رفت داخل زندان. من بیرون آمدم و او رفت داخل. فقط همین را به یاد دارم. چون نمیخواستم آزاد شوم. همیشه دنبال فرار با آن بچهها بودم. آنها اعدام یا دستگیر شده بودند و همه طرحهایمان شکست خورده بود. از لحاظ روانی به هیچوجه نمیخواستم آزاد شوم. انگار بیهوش من را به بیرون از زندان آوردند.»
پایان تا طلوع انگور - کتاب مصداقی
شبی از شبها، وقتی در سکوت و خلوت خویش به ماه خیره شده بودم، کسی آرام به من نزدیک شد و در گوشم نجوا کنان پرسید: «تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟» راستی تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟ خیره نگاهش کردم. زمان را از یاد برده بودم. تنها به لبخندی اکتفا کردم. با این همه، هنوز به امید طلوع انگورم و روزی که به تاکستان باز خواهم گشت؛ روزی که درخت انگور حیاط سالن ۱۹ گوهردشت را سلامی دوباره خواهم گفت...
پاییز ۱۴۰۰ - استکهلم سوئد
حمید نوری یا همان عباسی زندان گوهردشت، با اتهامهای «جنایت جنگی» و «قتل عمد» مقابل قضات و دادستانهای سوئدی ایستاده است و باید نخستین دفاعیات خود را ارائه دهد. نوری [عباسی] بارها در دفاعیات خود از ایرج مصداقی نام میبرد و به گفته روزنامهنگاران حاضر در سالن دادگاه، به او نگاه میکند و گاه لبخند میزند.
به گفته خودش در اولین روز دفاعیاتش، به خوبی همهچیز را به یاد دارد و نام تکتک کسانی را که زندانی بودند، در حافظهاش ثبت کرده است. هرچند از اساس قتلعام ۶۷ را منکر میشود؛ اما او به خوبی میداند آنها که مقابلش قرار میگیرند، از چه روزها و شبهایی سخن میگویند.
اگر یک کلامش راست باشد که تکتک آن جانهای جوان و این زنان و مردان پا به سن گذاشته را که مقابلش شهادت میدهند و شکایت میکنند، به یاد دارد، پس میداند چه بر سر سیامک طوبایی آمده است. حتی اگر در این دادگاه اسمی از ناپدیدشدهها به میان نمیآید؛ اما او میداند.
تجدید عهد با سیامک طوبایی است این دادگاه یا «طلوع انگور» که نه در حیاط سالن ۱۹ زندان گوهردشت، که در ساختمان دادگاه مرکزی سوئد به بار نشسته است؛ هرچه تعبیرش کنیم، برای جامعه دادخواه ایرانیها و خصوصا جانبهدربردههای آن کشتار و خانوادههای قربانیان یک قتل عام، لحظاتی تاریخی است؛ همان که آن دو با هم میخواستند، خارج شوند و صدای آن فاجعه را به گوش جهان برسانند.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر