خانواده «رضا معظمی گودرزی»، جوان نوزده سالهای که در اعتراضات آبان ۹۸ با تیر مستقیم ماموران امنیتی کشته شد؛ با یک تماس تلفنی، از برگزاری مراسم بزرگداشت دومین سالگرد او منع شدند.
اما آنها بهرغم همه تهدیدات و فشارهای وارده، همزمان با سالگرد مرگ فرزندشان، دور تا دور مزار او در روستای دورافتادهای حوالی بروجرد حلقه زدند تا یادش را زنده نگاه دارند.
در آن روزهایی که خانواده رضا، در کشاکش گرفتن پیکر تیرخورده عزیزشان بودند، شرط حاکمیت این بود: «بیمراسم و در یک روستای دورافتاده خاکش کنید.» خانواده معظمی هیچ چارهای نداشتند.
یکی از وابستگان خانواده معظمی که به دلایل امنیتی نامش نزد «ایرانوایر» محفوظ است، درباره آنچه در دوسال گذشته بر سر این خانواده آمده، با ما گفتوگو کرده است.
***
در یک ویدیو که از مادر رضا معظمی، جوان ۱۹ سالهای که روز ۲۶آبان۱۳۹۸ در «اندیشه» شهریار کشته شد، در رسانههای اجتماعی منتشر شده است که خطاب به پسر خفته در گور خود میگوید:
«حتی یکبار دستت را جلوی بابا دراز نکردی. میگفتی بابا چهار صبح میرود و یازده شب برمیگردد. من چهطور از او پول بگیرم؟»
حالا رضا با آن خندههایی که شهره آشنایان دور و نزدیک بود، در خاک خفته است.
یکی از وابستگان رضا معظمی میگوید: «آنها در این مدت تا آنجا که در توانشان بوده، خانواده معظمی را آزار دادند. اولین آزارشان، مجبور کردن خانواده برای به خاکسپاری رضا در بروجرد بود. جایی که خانواده رضا هر هفته برای دیدار مزارش، رنج سفر را به خودشان هموار میکنند.»
او در پاسخ به این سوال که آیا در مورد قتل رضا، شکایتی رسمی در این دوساله به مراجع قضایی ارجاع شده است یا خیر؟ میگوید: «شکایت کردیم اما عملا هیچ نتیجهای نداشت. گرچه دیگر پیگیری هم نمیکنیم؛ چون از خودمان سوال میکنیم، به چه کسی و از چه کسی و بابت چه باید شکایت کنیم؟ از خودشان به خودشان که نمیشود شکایت کرد. در این مدت دو سال از این نهاد به آن نهاد پاسکاری کرده و از این ارگان به آن ارگان فرستادند و به وضوح خانواده ما را سر کار گذاشتند. اما در نهایت نه تنها جوابی به شکایت ما ندادند؛ بلکه به پدرش گفتند دیگر پیگیر شکایت نباشد؛ چون عملا دارد وقتش را هدر میدهد و چیزی از این شکایت عایدش نمیشود. به او گفته بودند روند همین است که هست و ما هم خودمان را در موضع پاسخگویی به شما نمیدانیم.
احساس مسوولیت نکردند در قبال به آتش کشیدن زندگی یک خانواده. برایشان مهم نبود که در این مدت هیچکس معنای واقعی زندگی را درک نکرد. نه اینکه قبلش گل و بلبل باشد، اما دستکم رضا نمرده بود و امید به بهبود در آینده وجود داشت. همیشه میگفتیم، هرچه هم که بشود باز هم همدیگر را داریم. فردا را داریم. از آبان همان سال تاکنون، دیگر خنده و مهمانی و شادی از خانواده ما رخت بر بسته. مگر میشود عزیزت را به آسودگی وسط خیابان در یک ثانیه بکشند و شما توقع داشته باشید به زندگی عادی ادامه بدهید؟»
او از رویای مدل شدن رضا میگوید و از اینکه همیشه بدنش را با ورزش و باشگاه سر فرم نگاه میداشت ، از اینکه داشت برای ترم زمستان، آماده ورود به دانشگاه میشد و از همه مهمتر اینکه، سرشار از زندگی بود: «همیشه به مادرش میگفت یک روز با افتخار میگویی رضا معظمی گودرزی، پسر من است. حالا و با مرگش، مادرش روزی سهبار میگوید تا زندهام با افتخار میگویم تو پسرم و مایه بالیدن و فخرم بودی.»
غروب روز بیست و ششم آبان ماه بوده. رضا میرود دنبال پسرخالهاش «فرزاد» تا با هم بروند باشگاه. خاله و مادرش توصیه میکنند که نروند مابین شلوغیها و جانش را به خطر نیندازند. رضا به خالهاش میگوید: «من اگر نروم، او هم نرود، بقیه هم نروند، چه کسی برود؟» اما در نهایت با اصرار مادرش، قول میدهد که فقط بروند باشگاه: «گویا ساکهایشان دستشان بوده در مسیر باشگاه بودهاند که دیدهاند همه جا شلوغ شده و مردم بیرون ریختهاند. رضا پیشنهاد داده که برگردیم خانه، ساکهایمان را بگذاریم و از قید باشگاه بگذریم و برویم مردم را همراهی کنیم. پسرخاله هم پیشنهادش را قبول کرده. ساکهایشان را گذاشتهاند و برگشتهاند و تا حدود ساعت یازده و نیم شب توی خیابان ماندهاند. آخر شب بوده، مردم در حال پراکنده شده بودند و از ازدحام تجمع اصلی تبدیل به عده کمتری شده بودند. رضا و همراهش هم میپیچند توی یک کوچه که حدود پانصد متری از محل درگیری دور بودند. نزدیک تقاطع خیابان یکم شرقی بودند. فاز یک اندیشه شهریار که صدای تیر آمد. بعدها شاهدان عینی گفتند تیر از نقطه نزدیک و از بالای یک ساختمان همان حوالی پرتاب شده بود.
یک تک تیرانداز از آسمان و از فاصله نزدیک، رضا را هدف قرار داد. تیر به کمر رضا نشست و غرق خون شد. مردم دور او حلقه زدند و رضا را به بیمارستان تامین اجتماعی شهرک اداری شهریار منتقل کردند، اما با وجود گریهها، التماسها و اصرارهای همراه رضا، کادر بیمارستان حاضر به معالجه سریع او نشدند و گفتند اتاق عملها به دلیل هجوم تیرخوردگان و زخمیها اشغال شده، رضا را پذیرش نکردند و آنقدر ماند تا بر اثر شدت خونریزی کمر و طحال، درگذشت.»
به گفته منبع آگاهی که با «ایرانوایر» گفتوگو کرده است، آزار خانواده معظمی درست از فردای بعد از مرگ رضا شروع میشود. از آنجایی که والدین رضا، اصالتا لرستانی هستند و وقتی که رضا سه یا چهار ساله بوده به کرج مهاجرت کردند، تحت فشار بودند تا برای جلوگیری از تجمع و هیاهو، پیکر رضا را ببرند بروجرد:
«گفتند بچهتان را تحویل نمیدهیم؛ مگر اینکه تعهد بدهید. آنها هم امضا کردند. رضا را بردند روستایی در حومه بروجرد. سه روز یا چهار روز طول کشیده تا پیکرش را تحویل بدهند.»
او توضیح میدهد که رضا در یک خانواده متوسط، اما حمایتگر بزرگ شد: «پدرش در زمان جنگ و سالهای سخت، رزمنده بود. خودش را به خاک و وطن متعهد میدانست. روی مقوله نان حلال تاکید میکردند. مادرش یک عمر سوزن زد توی تخم چشمهایش. تربیت رضا، نتیجه تلاش یک زوج درستکار بود. همیشه میگفت یک روز یکی از مدلهای مشهور میشوم. نگاه روشنی رو به جلو داشت. دیپلم گرفته بود و قرار بود دانشگاه برود و در کنارش، مدلینگ را هم دنبال کند.»
مادر رضا معظمی گودرزی را چند بار در جریان همراهی با مادران آبان بازداشت کردند: «حجم فشارها و ترغیبها برای فراموش کردن داغ او بالا بود، به خانواده ما پیشنهاد دیه دادند. اما ما نپذیرفتیم. پدرش گفت مگر میشود عزیزمان را بکشند و با پول خونش بخواهند ما را خفه کنند؟ عزیز دلبند ما را کشتند، خانواده را تحت فشار گذاشتند. این دو ساله تا به آبان نزدیک میشویم به تمامی اعضای نزدیک رضا زنگ میزنند که بیایید اداره امنیت ملی و اینکه ما میخواهیم با شما صحبت کنیم، که البته ما هیچکداممان نمیرویم. مگر چیزی بالاتر از مرگ عزیزمان برای ترسیدن هم هست؟ دیگر چکارمان میخواهند بکنند که نکردهاند؟ بالاتر از این سیاهی که در آن گرفتار شدهایم، چیست؟»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر