در دوران جنگ هشت ساله ایران و عراق، هزاران شهروند بهایی مانند سایر هموطنانشان به جبهه رفتند و دهها تن از آنها کشته، مجروح یا اسیر شدند. جمهوری اسلامی تمایلی به نام بردن از آنها در کنار سایر شهدای جنگ ندارد. «ایرانوایر» در سلسله مطالبی به معرفی شهدای بهایی جنگ هشت ساله میپردازد.
شما هم اگر شهدای بهایی را میشناسید و روایت دست اولی از زندگی آنها دارید، با ایرانوایر تماس بگیرید.
***
«فرمانده فرهاد میگفت باید به خانواده فرهاد عزیز تسلیت گفت که چنین فرزند شجاع و رشیدی را تربیت کردند. او با به خطر انداختن خودش جان ما را نجات داد. فرهاد میتوانست مثل نگهبانها خودش را تسلیم کند و زنده بماند، ولی این کار را نکرد و با فدا کردن جان خود، جان ما را نجات داد.»
اینها سخنان یکی از همرزمان شهید فرهاد زاهدی است؛ شهیدی که جانش را در راه حفظ وطن و مردمش داد، ولی به دلیل بهایی بودن از سوی بنیاد شهید عنوان شهید نگرفت.
«فرهاد زاهدی اَمرِئی» در پنجم بهمن ۱۳۴۶ در روستای احمدآباد از توابع شهرستان ساری در یک خانواده بهایی به دنیا آمد. پدربزرگ و مادربزرگ فرهاد به نامهای «میرزا حبیبالله» و «ملا انسیه زاهدی» که از فعالان و بانیان مسجد و مراسم مذهبی در قریه اَمره ساری بودند پس از بهایی شدن مورد ضرب و شتم و آزار و اذیت متعصبین محلی قرار گرفتند و سرانجام در سال ۱۳۳۰ به روستای احمدآباد کوچ کردند.
پرورش و تحصیل در روستای احمدآباد
ساکنین روستای احمدآباد همگی بهایی بودند و شغل اکثر اهالی روستا از جمله پدر فرهاد، عرفان زاهدی، کشاورزی بود. فرهاد دوران ابتدایی را در «مدرسه دولتی فیض روشنکوه» در احمدآباد گذراند. این مدرسه توسط بهاییان احمدآباد تاسیس شده بود و معلم فرهاد و سایر دانشآموزان، آقای صفایی، معلم داوطلب بهایی بود.
ماجرای تسمیه مدرسه به این شرح است که این مدرسه در سال ۱۳۱۴ توسط بهاییان روستای روشنکوه در محل حظیرهالقدس بهایی (محل برگزاری اجتماعات و مراسم مذهبی) روستا تاسیس شد و به مدرسه ملی بهاییان روشنکوه معروف بود. پس از درخواستهای مکرر بهاییان از مسئولان، حدود سالهای ۲۷- ۱۳۲۶ مدرسه روشنکوه دولتی شد و به مدرسه دولتی فیض روشنکوه تغییر نام داد. در سال ۱۳۳۷، مدرسه فیض روشنکوه به دلیل نداشتن دانشآموز از روشنکوه به روستای احمدآباد منتقل شد.
زمین و ساختمان این مدرسه جدید توسط بهاییان روستای احمدآباد خریداری شد، ولی نام مدرسه همان فیض روشنکوه باقی ماند. مدرسه فیض روشنکوه در احمدآباد، تنها مدرسه ابتدایی منطقه بود و به جز بچههای روستای احمدآباد، خانوادههای روستایی از نقاط دیگر هم فرزندان خود را برای تحصیل به آنجا میآوردند. مدرسه یک کلاس بیشتر نداشت و همه محصلین با سنهای مختلف در یک اتاق درس میخواندند.
با وجود این که پدر فرهاد استطاعت مالی چندانی نداشت، ولی به تحصیل فرزندان اهمیت میداد و مشوق آنها برای ادامه درس خواندن بود، به همین دلیل فرهاد و دختر بزرگش را پس از پایان دوره ابتدایی برای ادامه تحصیل راهی ساری کرد. این خواهر و برادر در منزل عموی خود در ساری ساکن شدند و فرهاد در «مدرسه داراب» شروع به تحصیل کرد. فرهاد به دلیل مشکلات مالی و احساس مسئولیتی که نسبت به تامین مخارج و کمک به پدر داشت، همراه با درس خواندن مشغول به کار هم بود.
فرهاد مانند سایر جوانان بهایی ایران از شرکت در کنکور و تحصیل در دانشگاه محروم بود، پس با پایان تحصیلات به روستا برگشت تا به پدرش در امر کشاورزی کمک کند.
اعزام به خدمت سربازی
در اواخر شهریور ۱۳۶۴ ماموران نظام وظیفه به روستا رفتند و با اعلام اسامی چهار نفر از جمله فرهاد، از آنها خواستند تا خود را جهت انجام خدمت وظیفه سربازی معرفی کنند.
در آن زمان فرهاد هنوز به سن خدمت سربازی، ۱۸ سال تمام، نرسیده بود، ولی با نصیحت پدر مبنی بر این که دفاع از آب و خاک و وطن از وظایف اصلی هر فرد بهایی است، فرهاد برای گذراندن خدمت سربازی اعلام آمادگی کرد.
جای خالی فرهاد در جمع خانواده مشهود بود. او شخصیت منحصربهفردی داشت. پسر بزرگ خانواده بود و خود را در قبال خانواده مسئول میدانست. فرهاد با این که میتوانست به شهر بزرگی مثل ساری برود و در آنجا مشغول به کار شود، ولی پس از تحصیل به روستا برگشت تا به پدرش در تامین هزینه زندگی کمک کند. مهربانی و شوخطبعیاش زبانزد همه اهالی روستا بود. فرهاد این صفات را با خود در جبهه وسط دود و آتش هم حفظ کرد. همسنگرهایش او را به این صفات میشناختند و پس از شهادت، کارهایش را برای خانوادهاش تعریف کردند.
فرهاد و سه جوان دیگر روستا در آبان ماه، خود را به بخشداری کیاسر معرفی کردند و دفترچه آماده به خدمت گرفتند. این چهار نفر در ۱۸اردیبهشت۱۳۶۵ جهت خدمت در «لشکر ۳۰ گرگان» اعزام شدند. پس از گذراندن دوره سه ماهه آموزشی در پادگان ارتش شهرستان گنبدکاووس، در ۱۸ مرداد با قطار از گرگان عازم تهران شدند.
یکی از دوستان فرهاد خاطره جالبی را تعریف میکند: «چون خانه فرهاد و سه همقطارش نزدیک به محل عبور قطار بود، قرار میگذارند تا خانوادههایشان در کنار ریل منتظر باشند تا وقتی قطار از روستا عبور میکند، برای همدیگر دست تکان بدهند. هنوز یک کیلومتر به روستا مانده بود که چهار نفری سرهای خود را بیرون آورده بودند. جمع کثیری از دوستان و خویشاوندان در کنار راهآهن صف کشیده بودند و برای آنها دست تکان میدادند. فرهاد پاکت نامهای را برای خانوادهاش از پنجره به بیرون میاندازد. او پیش از بستن پاکت تکهای نان خشک پیدا کرده و در پاکت گذاشته بود تا نامه سنگین شود و آن را باد نبرد. در حالی که قطار دور میشد و فقط چهار تا سر دیده میشد، خواهرها دنبال پاکت نامه میدویدند و آخرین نفرات روستاییان دست تکان میدادند.»
در تهران، سربازان را سوار اتوبوس کردند و اتوبوسها به طرف شهر «پنجوین» در استان حلبچه عراق، محل استقرار لشکر ۳۰ گرگان، راهی شدند. قبل از ورود به عراق سربازان را در منطقه مرزی از اتوبوسها پیاده کردند و پانزده روز آموزش نظامی مجدد دادند. بعد از دو هفته، سربازان لشکر گرگان تقسیم شدند که فرهاد به گردان ۱۴۷، گروهان یکم، قسمت ادوات بخش خمپاره منتقل شد. قسمت ادوات بخش پشتیبانی بود و سه گروهان دیگر در خط مقدم بودند.
فرهاد از فرماندهی خواست که او را به کارهای مربوط به نظافت، آوردن آب از کوه، آشپزی و یا هر کار سخت و خطرناک دیگری بگمارند، ولی او را از درگیری مستقیم و عملی که منجر به قتل و ریختن خون همنوعان خود از هر نژاد و ملیتی، به دلیل اعتقادات مذهبی میشود، معاف کنند.
رشادت و شهادت
شبانگاه دوشنبه ۱۴فروردین۱۳۶۶، آن سال برف شدیدی باریده بود و همه منطقه را سفیدپوش کرده بود. در آن شب فرهاد زاهدی پاسپخش پادگان بود. نگهبانان را تعویض کرد و به سنگرش برگشت. تازه نشسته بود که صدایی از بیرون شنید. از سنگر بیرون آمد و به طرف جایگاه نگهبانها رفت. هیچکدام از نگهبانها سر پست نبودند. در تاریکی برق چند اسلحه را دید و نگهبانهایی که اسیر شده بودند. یک نفر از تاریکی به فارسی داد زد: «خودت را تسلیم کن!» در آن منطقه، تعدادی از افراد «سازمان مجاهدین خلق» با نیروهای عراقی همکاری میکردند. فرهاد لحظهای ایستاد و ناگهان برگشت و با سر و صدای زیاد به طرف سنگر فرماندهی دوید که تک تیری او را به زمین انداخت. فرمانده و سایر سربازان از صدای تیر از خواب پریدند و درگیری با نیروهای عراقی آغاز شد. در آن عملیات ده یا دوازده نفر از سربازان ایرانی، شهید و عراقیها مجبور به عقبنشینی شدند. احتمالاً نقشه آنها این بود تا با استفاده از تاریکی شب، بی سر و صدا نگهبانها و پاسبخشها را اسیر کنند؛ سپس به پادگان حمله کنند و آنجا را به تسخیر خود درآورند. اما این جوان بهایی با جانفشانی، ۱۵۰ سرباز را که در سنگرها خواب بودند، از اسارت یا کشته شدن نجات داد. سر و صدا و صدای تیری که به او خورد موجب بیداری پادگان و نجات منطقه از دست نیروهای عراقی بود.
بنیاد شهید، فرهاد را شهید ندانست
چند روز بعد، «علیاصغر گلی»، پسردایی فرهاد که در یک منطقه جنگی با فرهاد بود، به مرخصی آمد و خبر شهادت فرهاد را داد. خانواده زاهدی متوجه شدند که جسد فرزندشان در پزشکی قانونی است. آنها با مراجعه به پزشکی قانونی خواستار تحویل گرفتن جسد شدند، اما پزشک قانونی تحویل جسد را منوط به اجازه کتبی بنیاد شهید دانست.
وقتی خانواده به بنیاد شهید مراجعه کردند، با برخورد تندی مواجه شدند. به آنها گفته شد در صورتی جسد تحویل داده میشود که همراه شش شهید دیگر با مراسم اسلامی تشییع و دفن شود. خانواده فرهاد این پیشنهاد را نپذیرفتند و با اشاره به بهایی بودن فرهاد، گفتند که او را طبق اعتقادات قلبیاش با آداب و مراسم بهایی دفن خواهند کرد.
خانواده زاهدی چندین دفعه به بنیاد شهید، ارتش و چند ارگان دیگر مراجعه میکنند، ولی بنیاد شهید از دادن نامه برای ترخیص جسد خودداری کرد تا آن که طی این ملاقاتها، یکی از فرماندهان ارتش که خود را نسبت به شهدای جنگ مسئول میدانست، سربازی را برای گرفتن نامه پزشکی قانونی به بنیاد شهید فرستاد. بنیاد شهید نامه اجازه تحویل جسد شهید را به پزشک قانونی داد، ولی به خانواده زاهدی اعلام کرد که چون سرباز فرهاد زاهدی در زمره پیروان بهاییت بوده در زمره شهدا محسوب نمیشود.
در روز تحویل جسد، جمعیت زیادی از دوستان و خویشاوندان فرهاد زاهدی مقابل پزشک قانونی جمع شده بودند تا جسد را تا گورستان بهاییان روستای احمدآباد همراهی کنند. با آن که بنیاد شهید هیچ کمکی نکرد ولی از طرف ارتش، جسد را با تشریفات نظامی تا خیابان اصلی تشییع کردند. همچنین ارتش یک آمبولانس و دو مامور هم در اختیار گذاشت و این همراهی تا سه کیلومتر به روستای احمدآباد ادامه داشت. در آن زمان، روستای احمدآباد از امکانات رفاهی از جمله جاده بیبهره بود و برای رفتوآمد از ساری به روستا با پای پیاده یا اسب و الاغ استفاده میشد.
پیکر فرهاد حدود سه کیلومتر در مسیری خاکی و گل و لای بر دوش دوستان و نزدیکانش تا محل زادگاهش، روستای احمدآباد، حمل و در آنجا طبق مراسم آیین بهایی کفن و دفن شد. این شهید راه وطن با آن که از سوی بنیاد شهید، به دلیل اعتقادات مذهبی، شهید محسوب نشد، ولی از سوی مردمی که او را میشناختند، همواره به نام شهید خوانده شده است.
مطالب مرتبط:
شهدای بهایی جنگ ایران و عراق؛ سعید مسعودیان
شهدای بهایی جنگ ایران و عراق؛ غلامرضا اعلائی
شهدای بهایی جنگ ایران و عراق؛ بهروز مهرگانی
شهدای بهایی جنگ ایران و عراق؛ بهروز مهرگانی
خاطرات اقلیتها از پادگان سربازی: آزار، تبعیض و خودکشی
بنیاد شهید گفت ما پرونده پسر شما را به خاطر بهایی بودنش بستهایم
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر